شاهنامه دریای داستان است

اورهان پاموک هفتم ماه ژوئن ۱۹۵۲ در نیشان تاشی از محله های بالای شهر استانبول در منطقه ی عیان نشین عثمان بیگ به دنیا آمد. می خواست نقاش شود اما از ۲۲سالگی تصمیم گرفت نویسنده شود. سال ۱۹۸۲ نخستین رمانش «جودت بیک و پسران» را نوشت، رمان داستان سه نسل از یک خانواده ی ثروتمند است. خانواده ای مانند خانواده ی خود پاموک که در نیشان تاشی استانبول زندگی می کردند. رمان جایزه ی اورهان کمال و جایزه ی روزنامه ی ملیت را برنده شد.

سال بعد پاموک رمان «خانه ی ساکت» را نوشت. که به فرانسه ترجمه و برنده ی جایزه ی کشف اروپایی شد.

رمان بعدی پاموک «قلعه ی سفید» داستان درگیری های برده ای ونیزی و عالمی عثمانی را روایت می کند. کتاب های دیگر پاموک عبارتند از: کتاب سیاه، نام من سرخ، موزه ی معصومیت، “استانبول”، “برف”، “شگفتی در سر”،”زندگی نو”، “من یک درختم”، “چمدان پدرم” و “زنی با موهای قرمز”.

او مجموعه ای از مصاحبه ها و مقاله های ادبی اش را نیز با نام «رنگ های دیگر» منتشر کرده است.

روز یکشنبه ۲۹ اکتبر پاموک در سالن اجتماعات موزه ی آقاخان درباره ی «موزه ی معصومیت» موزه ای که با اشیاء و عکس ها و ابزار توصیف شده در رمانی به همین نام پا گرفته است سخنرانی کرد. او ابتدا با اشاره به رمان مشهورش «نام من سرخ» از علاقه ی فراوان خویش به اشیاء و ابزار زندگی از جمله مینیاتورهای ایرانی و عثمانی گفت و یادآوری کرد که پیش از رمان موزه ی معصومیت هم به مقوله ی گردآوری و دقت در اشیاء دلبسته بوده است.

بعد از سخنرانی جذاب و شنیدنی اورهان پاموک  که بر محور موزه معصومیت می چرخید، نوبت به پاسخ به پرسش های حاضران رسید. از او پرسیدم که در یکی  از گفت و گوهایش، در پاسخ به این پرسش که اگر شما مجبور به زندگی در جزیره ی دور افتاده ای شوید و تنها بتوانید پنج کتاب با خود ببرید، کدام کتاب ها را خواهید برد، یکی از کتاب هایی که برگزیده بودید شاهنامه ی فردوسی بود، که اگر درست خاطرم مانده باشد گفتید داشتید آن زمان ترجمه ی دیک دیویس آن را می خواندید. چرا شاهنامه؟

پاموک گفت، برای اینکه شاهنامه کتاب مهمی است. من در کتاب هایم «نام من سرخ» و «زنی با موهای قرمز» و «کتاب سیاه» از شاهنامه و مثنوی و هزار و یک شب بهره ها برده ام. شاهنامه شایسته است که به همان چشمی در منطقه ی ما نگاه شود که به شکسپیر و آثارش در انگلیس و جهان زبان انگلیسی نگاه می شود. و یا به نظر من به فردوسی و شاهنامه ی او باید همان حرمتی نهاده شود که جهان برای سوفکل قائل است.

شاهنامه دریایی از داستان است. پیش از شیفتگی افراطی ما مردم، بویژه مردم ترکیه، به اروپا بیشتر مردم ما با داستان های شاهنامه آشنایی و به آنها علاقه داشتند. به شما بگویم که شاهنامه کتاب محبوب من است. هرچند شوربختانه هنوز همه کتاب را نخوانده ام. من در کتاب سرخ از شاهنامه نقش نقال را وام گرفته ام و در جایی گفته ام که او قهرمان این رمان است، و او را می توان در حد نویسنده مهم دانست و جدی گرفت. به شما بگویم شاهنامه و آثار بسیار دیگری مانند آن را باید بهتر و جدی تر بخوانیم من این کار را می کنم. شاهنامه یکی از کتابهایی است که من درهر فرصتی به آن مراجعه می کنم.

***

برای درک بهتر سخنان او در مورد شاهنامه و ادبیات کلاسیک ایران که مهمترین سند آثار پاموک هستند، ضمن اشاراتی به سخنان او درباره ی موزه ی معصومیت به دو کتاب مهم او «نام من سرخ» و «زنی با موهای قرمز» نگاهی می کنم تا دریابیم که دید پاموک از شاهنامه و ادبیات کلاسیک ایران چقدر ژرف و عمیق است.

رمان موزه ی معصومیت داستان دو عاشق و شیفته به نام های کمال و فسون است. کمال که جوانی از یک خانواده ی ثروتمند استانبول است، قرار شده به زودی با نامزدش سیبل که دختری تحصیل کرده ی پاریس است، شهری که ثروتمندان آن سال های استانبول به درس خواندن بچه هایشان در آنجا فخر می فروختند، برای همین همه از پدر کمال گرفته تا مادر و دیگران و خانواده ی عروس و دوستانشان از این ماجرا شادمان و در تدارک اعلان نامزدی رسمی کمال و سیبل هستند، که بر حسب حادثه  کمال با فسون دختر یکی از خویشاوندان بی چیزشان روبرو می شود. فسون که دختر زیبایی است دل و جان از کمال می رباید و نظم رشک انگیز زندگی ی را که کمال در آستانه ی تجربه اش بود دچار تزلزل جدی می کند. کمال دیوانه وار دل به فسون می بندد، فسون ناپدید می شود و همین جهان آرام او را دچار توفان عشق می کند.

در دورانی که کمال و فسون همدیگر را دیدار می کنند، کمال برای اینکه به هنگام دوری از فسون یادگاری از او پیش خویش داشته باشد، هر بار شئی ای، وسیله ای، جواهری، حتی قند نیمه جویده و یا ته سیگاری را که با لبان او تماس داشته برمی دارد و به مرور زمان کلکسیون بزرگی از این اشیاء فراهم می آید، همان چیزهایی که از میان کلمات و صفحات رمان موزه معصومیت راه می افتند و به موزه ای به همین نام می رسند.

پاموک داستان چگونگی به دنیا آمدن موزه از کتاب را تعریف کرد. او گفت گمان می کرده، کتاب و موزه هم زمان منتشر شده و گشایش می یابند، اما به قول او نقاش ساختمان و نجار و آدم های دیگر دست اندرکار امور موزه مانند دیگر اهالی استانبول که به این امور اشتغال دارند هرکدام چند هفته و ماه یا ماه هایی دیر می کنند، در نتیجه کتاب در سال ۲۰۰۸ منتشر می شود و موزه چهار سال بعد یعنی در ۲۰۱۲ بخت گشایش پیدا می کند.

در روایت قصوی، کمال نوشتن داستان و برپایی موزه را به اورهان پاموک می سپارد:

«موزه حتمن محتاج یک کاتالوگ کامل است که درش سرگذشت هر وسیله به تفصیل بیان شود و حاصل جمع این سرگذشت ها باید عشقم به فسون و ستایشم از او را به نمایش بگذارد… اینگونه بود که به اورهان پاموک زنگ زدم. او هم این کتاب را از زبان من و در فرم اول شخص مفرد به رشته تحریر درآورد. پدر و عموی او یک زمانی با پدرم ارتباط بازرگانی داشتند. از خانواده های قدیمی نیشان تاشی هستند که ثروتشان را از دست دادند. او می توانست ریشه های قصه ام را به خوبی درک کند. از این گذشته درباره ی او شنیده بودم که داستان پرداز بسیار خوبی است و کارش را درست انجام می دهد…»

در دیدار با پاموک، کمال به او می گوید که از ۱۷۴۳ موزه در سراسر جهان دیدن کرده و بلیت های ورودیشان را هم نگاه داشته است و برای جلب توجه او از موزه های نویسندگان مورد علاقه اش بیشتر یاد می کند. و از کلاهی منسوب به داستایوفسکی در موزه او در سنت پیترزبورگ حرف می زند که زیر یک محفظه ی شیشه ای نگاهداری می شود و در برابرش نوشته شده، آیا به راستی متعلق به داستایوفسکی است، پاموک پوزخند می زند.

پاموک از کمال می خواهد که او را به محله ی چوکورجوما ببرد تا مجموعه ای را که در ساختمانی موزه مانند جا داده ببیند. پاموک به آنجا که می رسد، هر بار وسیله ای را در دست می گیرد و داستانش را از کمال می پرسد. برای مثال کفش زرد رنگی را که فسون در ملاقات نخست شان به پا داشت دست می گیرد و داستانش را می پرسد و کمال هم به تفصیل داستان هرکدام را برای پاموک تعریف می کند.

کمال از پاموک در دیدارهای هفتگی شان می خواهد که اشیاء باید به همان ترتیبی که در ذهن او هستند در موزه جا بگیرند و به همان ترتیب هم سرگذشتشان در رمان روایت شود. از جمله خطاب به او تاکید می کند که: «رمان را گونه ای به پایان برسانید که وقتی مردم برای بازدید موزه می آیند آن را در دست داشته باشند و از ویترینی به ویترین دیگر بروند و بدین ترتیب رد پای عشقم به فسون را دنبال کنند. بعد هم من با لباس خانه از پشت بام می آیم و با آنها قاطی می شوم.»

این هم دیدار اورهان پاموک و کمال باسماخی در پایان رمان موزه معصومیت و پیش از تولد موزه ی معصومیت:

«ما دو مرد در کمال جذبه و احترام به عکس فسون در مایوی سیاهش با نمره ی ۹ نگاه کردیم. به چشمان عسلی روشنش، به چهره ای که بیشتر اندوه داشت تا شادی، به اندام بی نقصش و انسانیتی که از وجودش می تراوید و ما را حتی پس از سی و چهار سال که از زمان گرفتن عکس سپری شده بود هنوز شیفته ی خود می ساخت. ازکمال خواستم «این عکس را هم در موزه به نمایش بگذارید.»

«باشه. حالا می رسیم به جمله ی آخر کتاب. که به هیچ وجه نباید فراموشش کنید!»

«به هیچوجه.»

عکس را با مهر بسیار بوسید و در جیب نهاد و با لبخند گفت:

«همه باید بدانند که من در زندگی خوشبخت بوده ام.»

***

این ها را که نوشتم برش هایی از روایت رمان از داستان کمال و فسون و موزه بود. سخنرانی پاموک اما در موزه آقاخان بیشتر روی اشیایی که در موزه هست و چگونگی چیدمان اشیاء و ویژگی های دیگرشان دور می زد.

او درباره ی محل ساختمان که در همان محدوده ی سکونت خانواده فسون قرار دارد و شبیه یکی از همان مجتمع هایی که فسون و خانواده اش در آن زندگی می کردند است، توضیحاتی داد و گفت برای بازسازی ساختمان و چگونگی به نمایش نهادن نزدیک به ۸۳ جعبه و یا شئی که در آن قرار داده شده است و با فصل های رمان هم خوانی دارد، از همکاری نزدیک به ۱۰ تن از هنرمندان سرشناس استانبول بهره مند بوده است.

او گفت با این که بخت انتشار همزمان رمان و گشایش موزه دست نداد، اما فاصله ی زمانی نزدیک به چهار ساله ی این دو باعث شد برای چیدمان اشیاء و ظرافت نمایش آنها در سه طبقه ی ساختمان دقت و درایت بیشتری به کار گرفته شود. چنانکه بازدید کننده قادر است از طبقه ی اول نمای هر سه طبقه ی موزه را ببیند و همین طور از طبقه ی آخر هم این منظره تکرار می شود. در ضمن کتابچه ی مفصلی با نام «معصومیت اشیاء» به عنوان راهنمای موزه در دسترس بازدید کنندگان قرار می گیرد که اشیاء و آنچه را در موزه هست با عکس و تفصیل به بیننده شرح و نشان می دهد.

پاموک به اهمیت اشیایی که برای بار نخست و بی آن که ارزش میلیون دلاری داشته باشند و یا از دوران های دور تاریخی به یادگار مانده باشند تا قابلیت حضور در موزه را بیابند، سخن گفت و بی آن که به این کلمه اشاره کند به هنرپذیر خبر داد که موزه ی معصومیت علاوه بر ارزش معصومانه ای که در قصه و یادگارهای آن هست و نزدیک به نیم قرن تاریخ زندگی مردمان شهر استانبول را در دل خود دارد، و چه بسا مهمترین خصلتش مردمی بودنش باشد. یعنی سرنوشت اشیای به جا مانده از زنی که کمال برای رسیدن به او از هر آنچه به ظاهر دست کشیدن از آن آسان نیست به واقع به آسانی چشم پوشی می کند و به همین خرده ریزهای زندگی فقیرانه ی او مانند گرانبها ترین اشیاء جهان نظر می کند!

پاموک گفت، کوشیده است در موزه تمهیدهایی به کار ببرد که بتوانند مرز خیال و واقعیت را در هم بیامیزد.

او افزود که می خواستم: «رمانی بنویسم که بتواند در هیات موزه درآید. و اشیاء، منظره ها، و عکس هایی که در رمان شرح و وصف می شوند، بشوند ابزاری که موزه را بوجود می آورند.»

کمال در خانه ی تنگ و ترش و گاه ترسناک فسون هر آنچه دست و دهان او بر آن رسیده بود را مانند اشیاء مقدس گرد آورده بود تا به همت او و اورهان پاموک نخستین موزه رمان شکل بگیرد. نخستین و مردمی ترین موزه رمان جهان چه بسا.

***

در مورد موزه معصومیت می توان اگر نه به شیرینی سخن گفتن پاموک، اما به قدر کفایت از همان کتاب راهنمای معصومیت اشیاء، خبر و اطلاع و آگهی کسب کرد.

من اینجا اما می خواهم ابتدا نگاهی کنم به دو اثر مهم او «نام من سرخ» و «زنی با موهای قرمز» که هردو وامدار شاهنامه هستند.

درباره ی نام من سرخ که یکی از رمان های خیلی مهم پاموک است، نقد و نظر کم نوشته نشده است، اما شاید به یکی از منظرهای مهم این رمان که همانا وامداری آن به شاهنامه و به قول پاموک به مینیاتور عثمانی و ایرانی است کمتر دقت شده است. امری که پاموک با هوشمندی و هنرمندانه به آن دست یازیده است. او به درستی نقال یا همان به قول خودش پرده خوان را در جایگاهی قرار می دهد که با نویسنده یگانه می شود و هر دو با  یک جنس مشکل دست و پنجه نرم می کنند، تا جایی که به صراحت می گوید: «قهرمان واقعی نام من سرخ، آن پرده خوان است که هر شب به قهوه خانه می رود تا درکنار پرده ای نقاشی شده بایستد و قصه تعریف کند… غم انگیزترین بخش کتاب فرجام تأسف بار اوست. من می دانم این پرده خوان چه احساسی دارد، آن فشار مداوم برایم آشناست. این را بنویس، آن را ننویس، اگر می خواهی فلان چیز را همان طور  که هست و دوست می داری بنویسی مادرت عصبانی می شود، پدرت عصبانی می شود، حکومت عصبانی می شود، ناشران عصبانی می شوند، روزنامه ها عصبانی می شوند، همه عصبانی می شوند، نچ نچ می کنند و انگشت تکان می دهند، هرکاری بکنی دخالت می کنند. شاید آدم بگوید هرچه باداباد، و با خود فکر می کنی این درست که من دارم این را طوری می نویسم که همه را عصبانی خواهد کرد، اما آنقدر زیبا خواهد بود که همه شان سر تعظیم فرود خواهند آورد. در جامعه ی ناهمساز نیمه دموکراتیکی مانند جامعه ما، در این جامعه که پر از انواع و اقسام ممنوعیت هاست، رمان نویس بودن، مرا در وضعیتی قرار می دهد که روی هم رفته بی شباهت به پرده خوان رمانم نیست. نویسنده مدام می بیند علاوه بر انواع ممنوعیت های صریح سیاسی، تابوها، پیوندهای خانوادگی، مزاحمت های مذهبی، حکومت و خیلی چیزهای دیگر هم دست و پای اورا می بندند. به این تعبیر، نوشتن رمان تاریخی حکایتگر نوعی میل به استتار است.»

پاموک علاوه بر نقالان یا پرده خوانان که در رمانش به گفته ی او نقش قهرمان را بر دوش می کشند به نگارگران و کار پر زحمت آنان که بیشتر اوقات به نام شهر و شاه و حاکمی به جای آورده می شوند، می پردازد و می گوید برای همین است که هنرمد شرقی بخت نام آوری ندارد، پاموک به نگارگر ایرانی از این منظر ظریف نگرانه نورافکن می اندازد:

“یکی از مشغله های ذهنی من در نام من سرخ مسئله ی سبک بود. درک کنونی من از سبک مفهومی پسارنسانسی است که پژوهندگان غربی تاریخ در قرن نوزدهم آن را وضع کردند، و همان است که فلان نقاش در حکم ترویج نوعی کیش شخصیت است. نگارگران و تذهیب گران ایرانی قرن پانزدهم و شانزدهم را نه به سبک فردی، بلکه به نام شاه حاکم، مکتب و شهری که در آن کار می کرده اند می شناسند. موضوع محوری نام من سرخ مسئله ی شرق- غرب نیست، کار پر مشقت نگارگر است.”

پاموک هم از ادبیات کلاسیک ایران شناخت دارد و هم از این توان برخوردار است که میان دریای بیکران این ادبیات گوهری را که می خواهد صید کند. درباره ی نام کتاب شرحی دارد که خواندنی است:

«عنوان نام من سرخ وقتی به ذهنم رسید که نوشتن کتاب داشت تمام می شد، و من در جا پسندیدمش. اسم کتاب در ابتدا «عشق در پرده ی اول» بود، اشاره به مضمون عاشق شدن بر اثر دیدن پرده ای از خسرو و شیرین که عبارت «عشق در نگاه اول» به آن نقش شده بود…شیرین با نگاه به تمثالی از خسرو عاشق او می شود، اما چرا وقتی به بیشه می رود با اولین نگاه به تمثال عاشق نمی شود؟ بار دوم که به بیشه می رود دوباره آن تمثال را می بیند اما باز عاشق نمی شود. سومین بار که به تفرج به صحرا می رود و باز تمثال خسرو را می بیند، تازه عاشق او می شود. چه طور است که شیرین همان اولین بار که مردی چنین خوب روی و افسونگر را می بیند عاشقش نمی شود؟ این پرسشی است که کارا یکی از شخصیت های کتاب می پرسد. شکوره پاسخ می دهد که در افسانه ها هر چیزی سه بار اتفاق می افتد. در افسانه ها هر کسی سه بار فرصت دارد اما در رمان مدرن از هر موتیفی فقط یک بار استفاده می شود. عنوانی که من  کنارش گذاشتم به همین مضمون محوری رمان اشاره داشت.»

پاموک به نگارگری دقت می کند و در همان حال عیب و امتیازش را می داند، نه در بست تسلیم او می شود و نه به آسانی از کنارش عبور می کند. از دل تاریخ با همه ی خوب و بدی هایش برش می دارد می آوردش به روزگار خویش و روزآمدش می کند. او با پرده ی خسرو و شیرین موفق می شود شیرین کاری های ادبی پر اهمیت خودش را بکند و با دست آویز درست قرار دادن آن موفق به آفرینشی می شود که امروزی و اینجایی و جهانی است. از زبان خودش شرح ظرایف نگاهش را بشنویم تا روشن شود او از سر حادثه از اهمیت ادبیات کلاسیک ایران حرف نمی زند:

«نام من سرخ به همین پرسش می پردازد و از تمام زوایا آن را بررسی می کند: این که شیرین بر اثر دیدن تمثال خسرو عاشق او می شود. یعنی لابد تمثال خسرو به سبک چهره نگاری غربی کشیده شده، چون نگاره های اسلامی زیبایی را به عام ترین صورت تصویر می کنند. تمثال خسرو قاعدتا جوری بوده که شیرین اگر در کوچه ای او را می دیده می توانسته بشناسدش (چیزی مانند عکس کارت شناسایی). در حالی که از تیمور و سلطان ها و خان های آن دوره صدها تصویر کشیده شده، اما امروز ما هیچ تصوری از قیافه ی واقعی آنان نداریم، همه صورتی است مثالی از یک سلطان یا خان. آیا می شود عاشق کسی شد که این همه شبیه دیگران است؟»

پاموک از آنجا که این مضامین را می شناسد از روی درایت به آنها می پردازد و مانند خمیرخامی از آنان تندیس مورد علاقه و توقع خودش را می آفریند، کاری که دیگران نتوانسته اند با این آثار کنند، هموطنان و هم زبانان نظامی و فردوسی و مولوی نتوانسته اند، پاموک توانسته چون ابزار فهم عمیق و بلند کردن این گوهرهای یگانه از زمین سرد به آسمان باز و روشن را داشته است. برای همین است که حرف و نظرش درباره ی این نوع ادبیات از سر تفنن و برای اظهار معلومات دروغین نیست. برای همین کارا در نام من سرخ وقتی جلای وطن می کند، چهره ی معشوق تا سال ها در ذهنش می ماند، اما از زمانی که دیگر نمی تواند روی معشوق را به  خاطر آورد، دست به دامان اندیشه و چاره می شود. همین جاست که می فهمد اگر چهره نگاره ای به سبک غربی داشت می توانست چهره ی معشوق را در نظر مجسم کند.

به دلیل همین هوشمندی هاست که کار پاموک با دیگران توفیر جدی دارد. او می داند که هر قصه تازه ای در ذهن ما یک الگوی قدیم دارد که پذیرش قصه ی تازه را ممکن و میسر می کند. پاموک پرده از روی قصه های همیشه خوانده شده و نشده و لابد نفهمیده ی ما بر می دارد، بر آنها نورافکنی می اندازد که اندازه ها و معناهایشان دیگر و بیشتر و بهتر می شوند. درباره ی خسرو و شیرین هم می نویسد:

«به چشم من قصه ی خسرو شیرین بیشتر واقع گرا آمد تا رمانتیک، قصه ای پر از دسیسه چینی و دلبری و جفاکاری است. به همین دلیل هم پیچیده است.»

پاموک می خواهد گرد ملال و بدیهی به نظر آمدن مینیاتورها را بگیرد تا هنرپذیر بخت دوباره دیدنشان را پیدا کند:

«بعید نیست این آثار{مینیاتورهای ایرانی و عثمانی} به چشم کسی که در باب هنر نگارگری تعلیم ندیده باشد، ملال آور و حتی بدوی بیاید. این هم یکی دیگر از مضامین عمده ی رمان من است… اگر خوب دقت کنید، می بینید توی مینیاتورها، آدمها هم زمان هم به دنیای نقاشی نگاه می کنند هم به چشم ناظر- به بیان دیگر، نقاش یا کسی که دارد نقاشی را تماشا می کند- خسرو و شیرین وقتی به صحرا در می آیند به هم نگاه می کنند، اما چشم هایشان به هم نمی افتد، چون نیم رخ بدن شان به سمت ماست. شخصیت های من هم بیشتر به همین شیوه قصه شان را تعریف می کنند، یعنی همزمان هم باخواننده حرف می زنند هم با هم دیگر.»

پاموک در جایی گفته است، حتی در هنگام نوشتن جودت بیک و پسران نخستین رمانش از فضاهایی که از شاهنامه و مثنوی مولوی و هزار یک شب در ذهنش بوده برای نوشتن بهره برده است.

پاموک که خیال می کند و یا باور دارد مونالیزای موزه ی معصومیتش۴۲۱۳ ته سیگار فسون است که برای هرکدام با دستان خودش جمله ای نوشته است، اگر شاهنامه و مثنوی و هزار ویک شب و خسرو شیرین را دست مایه ی رمان روزگار ما قرار می دهد و سر فراز از آزمون بدر می آید برای این است که به این متن ها از سر تفتن یا تبختر و یا تحقیر نگاه نکرده است. در تازه ترین رمانی که از او منتشر شده است -«زنی با موهای قرمز»- بار دیگر داستانی از شاهنامه را دستمایه ی رمان نویسی نوین قرار داده و سرفرازتر از همیشه از میدان بزرگی که قهرمانان شاهنامه درش جولان می دهند بدر آمده است. با اینکه نیمه ی نخست رمان متأثر از داستان رستم و سهراب است، پاموک در پرده برگیری از لایه های چند گانه ی داستانی که سر راست به نظر می آید، اما چندان سر راست نیست، شتاب به خرج نمی دهد. هنرپذیر دارد رستم و سهراب  به روایت او را می خواند، هرچند رستمش مهندس است و سهرابش چاه کن.

این هم فصل ۲۷ رمان خواندنی زنی با موهای قرمز:

«… پیدا کردن ترجمه ای از شاهنامه، که فردوسی هزار سال پیش سروده بود، در کتاب فروشی های استانبول آسان نبود و روزگاری روشنفکران عثمانی دست کم بخشی از این افسانه های ملی ایرانی یا حداقل چند تا از داستان هایش را می دانستند. دویست سال پس از تلاش برای غربی شدن ترکیه، دیگر کسی در بحر این حکایت ها نبود. ترجمه آزاد  ترکی در دهه ی چهل میلادی منتشر شده بود و در دهه ی پنجاه میلادی آموزش و پرورش آن را در چهار جلد منتشر کرده بود. شاهنامه را که جلد سفیدش به زردی می زد در ردیف کتاب های کلاسیک پیدا کردم و به سرعت خواندم. حکایتی نیمی افسانه ای نیمی تاریخی بود. از اینکه ابتدا مثل قصه ای ترسناک به نظر می رسید وکم کم به شکل آموزه هایی گوناگون درباره ی دولت، خانواده و اخلاق در می آمد خیلی خوشم آمده بود. ترجمه ی شاهنامه در ۱۵۰۰ صفحه چاپ شده بود. این موضوع که فردوسی برای نوشتن این تاریخ ملی تمام عمرش را گذاشته بود خیلی من را تحت تاثیر قرار داد. شاعر فرهیخته و کتاب دوست ما تاریخ، افسانه ها و حکایت های قهرمانان دیگر را خوانده، درباره ی حکایت هایی که به زبان های دیگر یعنی عربی، اوستایی و پهلوی بودند تحقیق کرده بود و تمام منقبت های دینی و تاریخ را در هم آمیخته و افسانه ی بزرگ خود را خلق کرده است.

شاهنامه به نوعی دایره المعارف حکایت های فراموش شده ی تمامی قهرمانان و پادشاهان بزرگ بود. گاهی خودم را، هم قهرمان حکایت ها و هم نویسنده شان حس می کردم. مرگ پسر جوان فردوسی موجب عمیق تر شدن احساس در حکایت های پدر و پسر شده بود…»

استفاده ی درست و بجا از ادبیات کلاسیک ایران و منطقه در کارهای امروزی پاموک هم بسیار است و هم بهین ترین استفاده ای است که دست کم من دیده ام. در این مطلب بخت پرداختن به همه ی جنبه های این انتخاب ستودنی پاموک نیست، اما اشراف او به ادبیات جهان و منطقه او را قادر به جان بخشی دیگر باره و حتی بهتری از آنچه ما تاکنون از این گنجینه ها می کردیم، کرده است. همانطور که او نام استانبول را همه روزه در چهار گوشه ی جهان با آثار جهانی اش مطرح می کند. همانطور حرف و حدیث او از فردوسی و شاهنامه و مثنوی و هزار و یک شب هم به جان بخشی دوباره این آثار ارجمند ادبی در گستره ی بزرگی که حضور و آثار او در جهان هستند، موهبتی ست که نادیده گرفتنی نیست.

باید از پاموک که بدون حب و بغض به ادبیات کل آن منطقه به دیده ی احترام نگاه می کند و نه تنها این، که از این گنجینه ی کم مانند استفاده های بهینه ی می کند سپاسگزار بود.

* برای نقل قول ها از منابع زیر استفاده کرده ام: «رنگ های دیگر» اورهان پاموک ترجمه ی علیرضا سلیمانی و پیام یزدانی که یکی از بهترین ترجمه هایی است که در زبان فارسی از آثار غیرداستانی پاموک وجود دارد.

* «زنی با موهای قرمز» اورهان پاموک ترجمه ی مژده الفت که این هم ترجمه خوب و روانی است و از موردهای کمی است که ویژگی های زبانی و شیوه های روایتی پاموک تا حدودی مراعات شده است.

* موزه ی معصومیت اورهان پاموک ترجمه ی مریم طباطبائیها

* و موزه ی بی گناهی اورهان پاموک که همان موزه ی معصومیت است با ترجمه گلناز غبرایی.