شهروند ۱۲۴۰ پنجشنبه ۳۰ جولای ۲۰۰۹
نویسنده: چارلز بوکوفسکی
داستانی را که نوشتهام به هیچکس تقدیماش نمیکنم .
دفتر رئیس پست، پستخانه آمریکا، ۱ ژانویه ۱۹۷۰
قرارداد اخلاقی
همهی کارمندان توجه کنند که این قرارداد اخلاقی برای کارمندان پست تنظیم شده است. به طوری که در بخش ۷۴۲ از آئیننامه پست میبینید. هدایت کارمندان در محیط هم در بخش ۷۴۴ این آئیننامه قابل مشاهده است.
کارکنان پست توجه کنند، تمام طول سال، باید از سرویسدهی خوب به کشور در کنار گروه های دیگر دریغ نکنند. هر کارمند باید افتخار کند که در این سرویس کار میکند. هر یک از ما باید برای رشد این سرویس تلاش کنیم تا آیندگان نیز از آن بهره ببرند و پیشرفت را به عموم هدیه کنیم .
همه پرسنل پست باید با یکپارچگی و از خود گذشتگی کامل به عموم مردم کمک کنند. از پرسنل پست انتظار میرود که اصول اخلاقی را رعایت کنند، و با حمایت قوانین آمریکا و مقررات و پلیس شعبه اداره پست به کار خود ادامه دهند. فقط رعایت قوانین اخلاقی مهم نیست، مقامات رسمی و کارکنان باید گوش به زنگ باشند تا از رفتارهایی که آنها را از انجام وظیفه ی پستی بر حذر میدارد پیشگیری کنند. حقوق باید وجداناً پرداخت شود. سرویس پست در زمینه رابطه با شهروندان منحصر به فرد است. در بسیاری موارد، خود این سرویس با دولت فدرال رابطه برقرار میکند. بدین گونه، این فرصتی ویژه است و هر کارمند پست مسئول است تا با احترام به قرارداد و با افتخار و درستی اعتماد عموم مردم را جلب کند؛ بدین ترتیب اعتبار و برتری سرویس پست را و تمام دولت فدرال را انعکاس دهد.
از همه کارمندان درخواست میکنم بخش ۷۴۲ را مرور کنند، آئیننامه پست، استانداردهای اصلی از جریان اخلاقی، رفتار شخصی کارمندان، ممنوعیت فعالیتهای سیاسی، غیره.
۱
از اولش اشتباه شروع کردم.
کریسمس بود و بالای تپه مثل آدمای همه چیز فهم، مست و پاتیل بودم. هر کریسمس یکی شوخی میکرد، اونا هر کس عوضی رو برای این کار اجیر میکنن. بعدش برگشتم پائین و به خودم که اومدم دیدم کیسه چرمی پشتمه و بیکار در حال پیاده روی ام. کدوم شغل، فکر کردی. چقدر با حال! همیشه یک یا دو تا بسته به تو میدن و اگر تا آخر برسونیش، متصدی حمل و نقل دوباره یه بستهی دیگه به تو میده، برمیگردی و تو دردسر میافتی و یکی دیگه میگیری، فقط زمان میگذره و درست تو روزای کریسمس، کارت رو میکشی تو شکاف.
فکر کنم دومین روز کریسمس بود که وسوسه شدم با این زن گنده برم بیرون و اون دور و برا در حالی که نامهها رو میرسونم قدم بزنم. منظورم از گنده، {کوـ ن و سی ـ نه ـ های} گنده اش بودن و اون در هر صورت گنده بود. به نظر دیوونه می اومد؛ اما من فقط به بدنش نگاه میکردم و برام چیز دیگه ای مهم نبود.
حرف زد، حرف زد و حرف زد. بعد بیخیال شد. همسرش تو جزیره ای دورافتاده کارمند بود و اون تنها زندگی میکرد. میدونی، تو این خونه ی کوچیک، کنار بقیه با خودش تنها بود.
پرسیدم:چه خونه ی کوچیکی؟
آدرسو روی یه تکه کاغذ نوشت.
گفتم: من هم تنهام. میام و شب با هم صحبت میکنیم.
تو خونه ی مجردیم نمیتونستم هر کاری که میخوام بکنم؛ شغل گَندم مانع میشد. نصف زمانم رو گرفته بود، یه جورایی از همه چیز دور بودم. خوب میدونی بهش میگن تنهایی. من تنها بودم کنار این کو ـ نِ گنده که همش پهلوم بود.
گفت: باشه. شب میبینمت.
چیز خوبی بود، یه همخونه ی فوق العاده برای من، اما مثل بقیه شون؛ بعد از سه، چهار شب علاقه مو نسبت به اونا از دست می دادم و دیگه پیششون بر نمیگشتم.
نمیتونم فکرمو عوض کنم، خدایا، همه این نامه رسونا نامه ها رو بیخیال میشن و میرن میخوابن. این شغل منه، آه آره آره آره.
۲
ازم امتحان گرفتن و قبول شدم، وضعیت جسمانیم رو دیدن، قبول شدم. من دستیار مسئول حمل و نقل بودم. آسون بود. من رو به ایستگاه آون غربی فرستادند. مثل کریسمس؛ فقط کنار کسی نخوابیده بودم و تنها بودم. هر روز غیر از خوابیدن کار دیگه ای نمیکردم. نمی خواستم تو دردسر بیفتم و به خاطر همین با بسته ها این ور و اون ور می رفتم. حتی یونیفرم هم نداشتم. فقط یه کلاه. البته لباسهام منظم بودن. کاری که بتی و من میکردیم؛ نوشیدن مشروب، راه مناسبی برای پول درآوردن نبود.
بعدش به ایستگاه اکفورد منتقل شدم.
یه گردن کلفت به نام جانسون اونجا بود. به من نیاز داشت و درکش میکردم. جانسون به پوشیدن پیراهن قرمز تیره علاقه داشت که شاید معنیاش خطر و خون بود. ۷ تا دستیار داشت تام موتو، نیک پلیگرینی، هرمان استراتفورد، روسی اندرسون، بابی هانسن، هارولد ویلی و من؛ هنری چیناسکی. ساعت ۵ صبح بود. تنها نشسته بودم و داشتم مشروب میخوردم. همیشه تا نیمه های شب اینجا میشینم و مشروب میخورم. باید ساعت ۵ صبح اینجا باشم. صبح منتظر گذشت زمان میمونم. منتظر میشم تا بعضی از پرسنل برای مریضی شون بیان پیشم. پرسنل معمولاً وقتی هوا بارونیه یا هوا خیلی گرمه یا روز بعد از تعطیلی وقتی میدونن نامه ها دو برابره مریض میشن.
۴۰ یا ۵۰ تا مسیر مختلف یا شاید بیشتر بود. هر کدوم از مسیرها با هم فرق داشتن. باید همه ی اون مسیرها رو بلد باشی و تا قبل از ۸ صبح نامه ها رو برسونی و برگردی. برای فرستادن کامیونها جانسون هیچ بهانه ای رو نمیپذیره. دستیارهای مسیر، مجله ها رو گوشه ای میذارن. بدون خوردن ناهار حرکت میکنن و شاید تو راه درست تو خیابان از گرسنگی بمیرن. جانسون میخواد که ۳۰ دقیقه حرکت رو زود شروع کنی ـ اون هم روی صندلیش، توی پیراهن قرمزش، چرخ میزنه ـ ” چیناسکی برو مسیر ۵۳۹! ” باید نیم ساعت زود شروع کنی، و انتظار هم داره که نامه ها رو ببری و بیاری و زود هم برگردی. درست سر وقت. یکی دو بار در هفته. قبل از اینکه درب و داغون و خسته بشیم باید شب وانت رو آماده کنیم. یه فهرستی رو برد هست که ساعت ورود و خروجه البته انجامش غیرممکنه ـ کامیون نمیتونه تند بره. برای چهار یا پنج تا بسته بالا و پائین میپری. بعدش دوباره یه خروار نامه میآد و بوی گند عرق میدی. میدوی و با عرق روی صورتت نامه ها رو توی کیسه له میکنی. خوب به هر حال کار تموم میشه و نامه ها رو روی هم میچینی. جانسون میاد و میبینتشون.
۳
خود دستیارها به جانسون اجازه میدادن که هر بلایی سرشون بیاره. چون هر کار غیرممکنی رو که میگفت انجام میدادن. نمیتونستم ببینم یک نفر چقدر بدیهی به خودش اجازه میده که به اونا ظلم کنه. قانون مهم نبود. اتحادیه هم ارزشی نداشت. توی یه روز تعطیل ۳۰ صفحه گزارش نوشتم. یه کپی از نامه رو به جانسون دادم و اون یکی رو هم به ساختمان فدرال بردم. منشی گفت منتظر بمون. منتظر موندم، منتظر موندم و منتظر موندم. یک ساعت و سی دقیقه منتظر موندم. بعد یه مرد کوچولوی مو خاکستری با چشمایی شبیه خاکستر سیگار رو دیدم. اون حتی از من نخواست که بتمرگم. داخل که شدم اون شروع کرد به داد زدن.
“ تو همون مرد باهوش حرومزادهای، آره؟”
“دوست داشتم شما رو ببینم. فحش ندید، آقا”.
“باهوش حرومزاده، تو یه حرومزاده ای که لفظ قلم حرف می زنه و دوست داری این رو به من بفهمونی”!
اون کاغذهام رو پرت کرد. و داد زد: ” آقای جانسون یه مرد فوق العاده است.”
گفتم :ـ ” چرت و پرت نگید. واضحه که اون آدم سادیسم داره. ”
“چند وقته تو اداره پست مشغولی؟”
“سه هفته”
“آقای جانسون ۳۰ ساله که داره تو اداره پست کار می کنه. ”
“چه ربطی داره؟ ”
“گفتم که آقای جانسون یه مرد فوق العاده است.”
خیلی دوست داشتم این مرد پست فطرتو جداً بکشم. اون و جانسون حتماً شبا با هم میخوابن.
گفتم:ـ” باشه. آقای جانسون یه مرد فوق العاده است. مزخرفاتی که گفتم رو فراموش کن.” بعدش رفتم بیرون و یه کم همون دور و برا چرخیدم. روز بعد هم سر کار نرفتم. بدون دستمزد البته.
۴
فرداش جانسون ساعت ۵ صبح منو دید. سرشو برگردوند و نگام نکرد. قیافه اش و پیراهنش مثل همیشه بود. هیچی نگفت. مهم نیست. ساعت ۲ صبح بغل بتی مشروب خوردم. بعدش پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم.
۷ صبح، جانسون دوباره سرشو برگردوند و نگام نکرد. دستیاراش رفته بودن سر کاراشون. بعضیاشونم به ایستگاه های دیگه که نیرو میخواستن فرستاده بود.
“همین، چیناسکی. امروز هیچی برا تو نمونده”.
تو صورتم زل زد. به درک، مهم نیست. تو اون لحظه می خواستم برم به رختخوابم و بخوابم.
گفتم:ـ ” باشه جان”.
تو بین نامه رسونا بهش میگفتن “جانی” من تنها کسی بودم که بهش میگفتم جان.
اومدم بیرون، ماشین درب و داغونمو روشن کردم و خیلی زود تو بغل بتی روی تخت خوابیده بودم.
“آه هانک! خیلی باحاله”!
“بدجور عزیزم! ” با بدن گرمش یه کم ور رفتم و در عرض ۴۵ ثانیه خوابش برد.
۵
روز بعدم همین رو گفت:
“همین، چیناسکی. امروز هیچی برا تو نمونده.”
یه هفته همینطوری بود. هر روز ساعت ۵ تا ۷ صبح بدون اینکه پولی بهم بده ان مینشستم اونجا. اسم من حتی تو بین اونایی که شبا بار تحویل میگرفتن هم بود.
بابی هانسن یکی از دستیارای قدیمی ـ در مدت خدمتش به سرویس ـ بود. گفت: “یه بارم این بلا رو سر من آورد. اون می خواست از گرسنگی بمیرم. ”
“مهم نیست. نمی خوام به دست و پاش بیفتم. از اینجا می رم حتی اگه از گرسنگی بمیرم. ”
“اینکارو نکن. هر شب به ایستگاه پرل گزارش بده. به اونا بگو که بهت کار نمیده و میای اینجا میشینی در حالیکه تو یه کارمند عالی هستی.”
“ اینکارو می تونم انجام بدم؟ قانون جلومو نمیگیره؟”
“ هر دو هفته بهت گزارش کارمو می دم”.
“مرسی بابی.”
۶
زمان از دستم در رفته. نمیدونم ۶ یا ۷ بعدازظهره یا یه چیزی مثل این. با یه مشت نامه نشسته بودم. یه نقشه برداشتم و راه افتادم. آسون بود. همه ی راننده ها برای سوار کردن مسافر تلاش میکردن و برای این زمان زیادی صرف میشد. با این کارشون خیلی حال میکردم که جلوی پای آدم میزنن کنار. تفریحم شده بود. با بقیه می رفتم جلو وقتی یه ماشین از دور پیداش میشد و میاومدم عقب وقتی بقیه میاومدن عقب.
بعدش کارای دیگه ای هم کردم. رفتم کافی شاپ، روزنامه خوندم و گاهی هم احساس خوش تیپی میکردم. حتی برای ناهار خوردن هم زمان داشتم. یه دختر جوان باحال رو دیدم که هر شب کارای بخصوصی میکرد. طراح لباس های سکسی و لباس شب بود و پوشیدن شون رو هم یاد می داد. باید ساعت ۱۱ شب وقتی از پله ها رفتی بالا بهش زنگ بزنی و اون چیز مخصوص رو بهت بده. اون تو راهرو یه کم نفس نفس میزنه. یه چیزی مثل: “اوووووووووووووووووووووووووووو ففففففففففففففففففففففففففف.” نزدیکت وایساده. خیلی نزدیک. پیدا بود که تا وقتی اونجاست نمیخواد من برم. و بعدش گفت:” ااااووووففف شب خوش مرسی!”
گفتم:ـ” باشه ماما.”
آروم دویدم و از اونجا دور شدم با این حال که میدونستم تیکه خوبی بود.
همه چیز همینطوری پیش نرفت. یه نامه بعد از حدود یک هفته و نیم آزادی برام اومد.
“ آقای چیناسکی عزیز:
شما به ایستگاه اکفورد فوراً احضار شدهاید. از قانون سرپیچی کرده اید. یا فوراً برگردید و با رعایت قوانین به کارتان ادامه بدهید یا اخراج خواهید شد.
ای. ای. جانسون، ایستگاه اکفورد. ”
بر خلاف میلم دوباره به سرکارم برگشتم.
۷
“ چیناسکی! برو مسیر ۵۳۹!”
تو ایستگاه کارها طاقت فرسا بود. صندوق های پست آپارتمانها بعضی اوقات اصلاً اسم نداشت و یا اسم ها رو خراشیده بودن، اونا رو باید زیر نور کم تو راهرو های تاریک پیدا میکردم. همیشه یه عده زن میانسال اون دور و برا و بالا و پائین خیابونا یه سئوال رو تکرار میکردن. یه نفر با یه صدای مشخص میگفت: ـ”نامه رسون، نامه برای من نیومده؟”
و تو دلت میخواد داد بزنی:ـ ” خانم، من می دونم دارم چه غلطی می کنم و شما کی هستی یا من کی هستم یا هر کی کیه؟ ”
کار تخمی، اثرای لعنتی مشروب که از دیشب مونده، این لیست عوضی که هیچوقت سر ساعت نمیشه بهش عمل کرد و جانسون که توی پیراهن قرمزش میاد پیشت. میدونی باید لذت برد. به اینکه اون پشتیبانته داره تظاهر می کنه. اما هر کسی دلیل این کارش رو می دونه. اوه، چقدر مرد فوق العادیه!
مردم عامی. مردم عامی. و سگا.
بزار برات در مورد سگا بگم. مثل بقیه روزا در حال سگ دو زدن بودم و مثل خر کار میکردم. حال درستی نداشتم. آشفته بودم و گیج میزدم. کنار صندوق پست یه آپارتمان وایسادم. درست زیر پله ها جلوی پیاده رو بود. یه چیزی صدا کرد، فکر کردم یکی داره با کلید در رو باز میکنه. اما صدای این نبود. بعدش یه چیزی داشت خشتکمو فشار میداد. جابجا شدم و یه نگاهی به دور و بر انداختم یه سگ شپرد آلمانی، کاملاً بالغ رو دیدم، نصف دماغشم کرده بود توی کون من. با اون آرواره های وحشتناک میتونست تخمامو بترکونه. برام روشن شد که آدمای این آپارتمان امروز نمی خوان بیان نامه ها شونو بردارن. و شاید هرگز نیان اینکارو بکنن. هی، منظورم اینه که این سگه الان دماغشو کاملاً فرو میکنه. ساکت! ساکت! ساکت!
نامه ها رو آروم توی کیسه چرمی گذاشتم و بعدش خیلی آروم، خیلی، یه قدم رفتم جلو. بینی شو حس کردم. با اون یکی پام یه قدم کوچک دیگه برداشتم. بینی شو حس کردم. دوباره خیلی آروم، خیلی آروم یه قدم کامل برداشتم. یکی دیگه. سر جام وایسادم. شاید هنوز بو نبرده بود که دارم چه گهی می خورم. می دونستم باید چه کار کنم.
دوباره بی صدا راه رفتم.
۸
از دست اون یکی که راحت شدم بیرون یه سگ شپرد آلمانی دیگه بود. توی اون تابستان گرم میومد قدم به قدم من میومد. حتی تو محوطه بیرون و بعدش سریع دویدم و تو همین حال به هوا پرت شدم. زمین خورده بودم و دندوناش جلوی روم بود. درست زیر گلو ام.
داد زدم:ـ “یا مسیح! یا عیسی مسیح! قاتل! قاتل! کمک! قاتل!”
حیوون دوباره اومد و به سمتم خیز برداشت. ضربه ی محکمی بهش زدم و با کیسه ی نامه ها پرت شد رو هوا. نامه ها و مجلات هم رو هوا بودن. آماده بود که دوباره خیز برداره به طرفم وقتی دو نفر اومدن اونجا، یعنی صاحباش، اومدن و اونو آروم کردن. دوباره بهم زل زده بود و غر غر می کرد. دستم رو به طرف نامه ها و مجلات دراز کردم و برشون داشتم. می خواستم به خونه ی بعدی برم و به کارم ادامه بدم.
به اون دو تا گفتم:ـ “شما حرومزاده های دیوونه ای هستین. این سگ قاتله. اینو از تو خیابون جمع کنید”!
می خواستم با اون دو تا بزن بزن را بندازم. اما سگه خیلی خشمگین بود و غرغر می کرد و این قضیه جرات اون دو تا رو بیشتر می کرد. از اونجا رفتم به ورودی دیگه ای و به مسیرم ادامه دادم. نامه ها هم تو دستم بود.
مثل همیشه، برای ناهار فرصت نداشتم، همینطوریشم ۴۰ دقیقه دیر کرده بودم.
جان به ساعتش نگاه کرد. ” ۴۰ دقیقه دیر کردی.”
گفتم: ـ “تو هیچوقت به نتیجه نمی رسی.”
“باید برام توضیح بدی.”
“ باشه حتماً، جان.”
معمولاً در اینگونه موارد موشکافانه و دقیق رفتار می کنه. پس نشستم همونجا و یه نامه نوشتم. وقتی از بیرون برگشتم اومد پیشم و نامه رو پرت کرد جلوم. حوصله ی خوندن نامه های اون رو نداشتم و اعتراض برای سفرم به مرکز شهر میدونستم که بی فایده است. بدون اینکه نامه اشو نگاه کنم پرتش کردم تو آشغالدونی.