کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

صرب‌ها در بوسنی مُجدانه می‌کوشیدند ویژگی و کیفیّتِ اسلامیِ آن منطقه را انکار کنند. کتابخانه‌ها، موزه‌ها، دانشگاه‌ها، بناهایِ تاریخی، گورستان‌ها و بیش از همه مسجدها را با بُمب منفجر کردند یا شخم زدند. صرب‌ها ـ همانندِ کروات‌ها ـ حتا به بناهایِ یادبودِ قهرمانانِ صرب یا کرواتِ خود که در دورانِ نظامِ کمونیستی ساخته شده بودند نیز رحم نکردند. چرا‌که این بناها روایتِ دیگری را تأیید می‌کردند؛ روایتی که از وحدت و اتحادِ میانِ گروه‌هایِ قومی سخن می‌گفت و برخلافِ نفرتِ قومی بود. بناهایِ یادبودِ پارتیزان‌هایِ صرب و کروات که علیهِ نازی‌ها جنگیده بودند، در روایتِ جدید، صرب‌ها و کروات‌هایِ «عوضی» را موردِ احترام و تجلیل قرار می‌دادند. پس، به‌همین دلیل، می‌باید محو و نابود می‌شدند.

این‌گونه نابودکردن‌هایِ فیزیکی همراه‌با تعصب‌ورزی نسبت‌به هرگونه تلاشِ هنری که «اُسطوره» را تأیید نمی‌کرد، «هویّتِ نوین»ی را شکل داد. صرب‌ها ایستاده بر زمین‌هایِ مُسطح‌شدۀ پُر گِل و لای، توانستند وجودِ هر کلیسا یا مسجدی را در آن مکان‌ها انکار کنند؛ زیرا همۀ آن‌ها را با خاک یکسان کرده بودند.

شهرکِ زِوُرنیک، در بوسنی، تحتِ کنترلِ صرب‌ها، زمانی دوازده مسجد داشت. طبقِ سرشماریِ سالِ ۱۹۹۱، شصت در صد از ساکنانِ این شهرک، اسلاوِ مسلمان بودند، اما در اواخرِ جنگ، شهری شده بود با ساکنانِ صد در صد صرب. برانکو گرویچ، شهردارِ انتصابیِ صرب، به ما گفت: «در شهرِ زِوُرنیک، اصلاً مسجدی وجود نداشته است!»

بی‌تردید، خودِ او هم این حرف را باور نداشت؛ خوب می‌دانست که در زِوُرنیک، مسجدهایی بوده است. اما به فرزندان و نوه‌هایِ او دروغ درس می‌دهند. رهبرانِ صرب این جریان را به‌تدریج، به‌شکلِ واقعیّتِ تاریخیِ پذیرفته‌شده‌ای درمی‌آوردند.

در ‌موردِ روستاهایی در روسیه، آلمان یا لهستان که در آن‌ها تمامِ خاطره‌هایِ جامعۀ اقلیّتِ یهودی از بین بُرده شده، نمونه‌ها فراوان است، زیرا فرهنگِ فیزیکی نابود شده است. زمانی‌که این‌گونه انهدام‌هایِ فیزیکی با کابوسِ غریبِ جنگ درآمیخته شوند، اعتمادِ کامل به خاطره‌ها دشوار می‌شود.

تخریب و انهدامِ فرهنگی وضعیّتی فراهم می‌آوَرَد که دولت یا گروهی‌که جنگ را ادامه می‌دهد بتوانند رسانه‌هایِ گروهی و مدرسه‌ها ـ مهم‌ترین وسایلی‌که اخبار و اطلاعات در اختیارِ مردم می‌گذارند ـ را در اختیارِ خود بگیرند. ادعایِ «جرایم و جنایاتِ جنگیِ» دشمن ـ واقعی یا خیالی ـ که هر شب نمایش داده و تکرار می‌شود، خشمِ ملّت را برمی‌انگیزد. در خاورمیانه و منطقۀ بالکان و بسیاری از مناطقِ دیگرِ جهان، به کودکان «نفرت» آموزش داده می‌شود. در مصر، به دانش‌آموزان گفته می‌شود که یهودیان زمین‌هایِ اعراب را غصب کرده‌اند. اثری از کشورِ اسرائیل رویِ نقشه‌هایِ کلاس‌هایِ درس نیست. در اُردن، کودکان می‌آموزند که مسیحیان «لامذهب»اند و «باید با زور و اجبار به صراطِ مستقیم هدایت شوند»، که تورات کتابی است «تحریف‌شده»، که یهودیان باید یهودی‌کُشیِ دورانِ نازی‌ها را فقط به‌حسابِ «مناسکِ شیطانیِ خود» بگذارند و خودشان را ملامت کنند. کتاب‌هایِ درسیِ مدارسِ سوریه دانش‌آموزان را به شرکت در «جنگِ مقدّس» ترغیب می‌کنند و تصاویری عرضه می‌دارند از اسرائیلی‌ها «در‌حالِ ارتکابِ اَعمالِ غیرِ‌انسانی و قتلِ‌عام‌هایِ فجیع»، زنده به‌گور کردنِ اعراب در جنگ و رقص و پایکوبیِ مستانه در اَماکنِ مقدّسِ اسلامی در اورشلیم. و اسرائیل ـ به‌رغمِ تلاش‌هایی در مدرسه‌هایِ غیرِ‌مذهبی برایِ عرضۀ دیدگاهی متعادل از تاریخِ عرب ـ به مدارسِ مذهبی که از دولت کمکِ مالی می‌گیرند، اجازه می‌دهد موعظه کنند که حکومتِ یهودیان بایستی از رودِ نیل در مصر تا رودِ فُرات در عراق گسترش یابد و سلطان‌نشینِ اُردن سرزمینی است متعلق به یهودیان که [توسطِ عرب‌ها] اشغال شده است.

تعبیر و تفسیرِ مجددِ تاریخ و فرهنگ کاری است سرگیجه‌آور و خطرناک؛ عملی که شالودۀ نفرت و تعصبی می‌شود که سرانجام به جنگ می‌انجامد.

روزِ ۲۸ ژوئنِ ۱۹۱۴، گاوریلو پرینسیپ در یکی از خیابان‌هایِ سارایه‌وو، به‌سویِ آرشیدوکِ اُتریش، فرانتس فردیناند، تیراندازی کرد و او را به قتل رساند؛ جرقه‌ای که آتشِ جنگِ جهانیِ اول را شعله‌ور کرد. اما این‌که در منطقۀ بوسنی، دربارۀ او چگونه قضاوت می‌شود، بستگی دارد به این‌که شخص چه برنامۀ درسی‌ای را انتخاب کند.

در کتابِ درسیِ دانش‌آموزانِ دبیرستان در منطقۀ زیرِ سلطۀ صرب‌ها در این کشورِ تقسیم‌شده، او را «قهرمان و شاعر» نامیده‌اند.

در کتابِ درسیِ دانش‌آموزانِ کروات آمده: «آدمکُشی تعلیم‌دیده، مأمورِ صرب‌ها برایِ ارتکابِ این عملِ تروریستی.»

روایتِ مسلمانان دربارۀ او و کارش چنین است: «ناسیونالیستی که عملش جرقه‌ای بود برایِ ایجادِ بلوایِ ضدِّ صرب‌ها که فقط توسطِ پلیسِ متشکل از نیروهایِ هر سه گروهِ قومی متوقف شد.»

در نظامِ کمونیستیِ یوگسلاوی، پرینسیپ «قهرمان» به‌شمار می‌رفت.

با جداییِ بوسنی از قوم‌هایِ دیگر، بخش‌هایِ مهمی از تاریخ موردِ تعبیر و تفسیرِ مجدد قرار گرفت. برایِ نمونه، در کتاب‌هایِ درسیِ مسلمانان، دورانِ حکومتِ پانصدسالۀ امپراتوریِ عثمانی بر بوسنی، «عصرِ طلاییِ روشنگری» تصویر می‌شود. اما صرب‌ها و کروات‌ها از آن دوران، با عنوانِ «عصرِ اِشغالِ وحشیانه»، با نکوهش یاد می‌کنند.

این متن‌ها حداقل در یک مورد اشتراکِ نظر دارند: نفرت از تیتو، رهبرِ کمونیستِ یوگسلاوی که از سالِ ۱۹۴۵ تا ۱۹۸۰ بر کشور حکمرانی‌کرد و مخالفِ سرسختِ جنبش‌هایِ ناسیونالیستی‌ای بود که اکنون قدرت را در دست دارند. و البته همین دولتِ تیتو بود که در جایگزین کردنِ اُسطوره به‌جایِ تاریخ پیش‌گام شد و دانش‌آموزان را واداشت داستان‌هایِ اساطیری دربارۀ زندگی و حکمتِ تیتو را بخوانند و از بَر کنند.

وقتی در کتاب‌هایِ درسیِ فعلیِ منطقۀ بالکان، نوبت به تاریخ و حوادثِ اخیر می‌رسد، اختلافِ‌نظرها ابعادِ مضحکی به‌خود می‌گیرند؛ هر طرفِ دعوا دیگران را به‌خاطرِ بر‌پاکردنِ جنگ در بوسنی، موردِ ملامت قرار می‌دهد و هیچ اشاره‌ای به اشتباه‌ها و جنایت‌هایِ رهبران یا رزمندگانِ خود نمی‌کند.

به بچه‌مسلمان‌ها تعلیم داده می‌شود که صرب‌ها بودند که «کشورِ ما را موردِ حمله قرار دادند» و جنگ را آغاز کردند. به کودکانِ صرب تدریس می‌شود که «مسلمانان با‌کمکِ مجاهدانِ پاکستان، عراق و ایران، عملیاتِ قوم‌کُشی را علیهِ صرب‌ها راه انداختند که عملیاتی تقریباً موفقیّت‌آمیز بود». و دانش‌آموزانِ کروات می‌آموزند که نیروهایِ کروات در «جنگِ میهنی»، به مقابله با «مهاجمانِ صرب و مسلمان» برخاستند و آنان را پَس راندند.

حتا آثارِ کلاسیک هم در محدودۀ زبانِ سیاسی، دستخوشِ دست‌کاری‌هایی می‌شوند. اجرایی از نمایشِ هَملت [اثرِ شکسپیر] در بلگراد دیدم که به‌منظورِ طرفداری از میلوسوویچ بر صحنه آورده شده بود، برایِ انتقالِ این پیامِ از پیش تدارک دیده‌شده که: اُتوریتۀ غاصب و غیرِ‌قانونی فقط آشوب و خرابی به‌بار می‌آوَرَد. هَملت مردی جسور و مصمم تصویر شده بود که پیوسته برایِ جنگ آموزش می‌بیند. او وقتِ خود را با پرسش‌هایی دربارۀ معنایِ هستی و گرایش به کناره‌گیری از جامعه تلف نمی‌کرد، بلکه به‌سببِ علاقۀ قاطع برایِ کسبِ قدرت، وقت صرف می‌کرد؛ اگرچه «علاقۀ قاطع»اش مُلک را به آشوب و ویرانی می‌کشاند. هوراشیو که معمولاً فاضلی اندیشمند و خوش‌قلب تصویر می‌شود، به‌صورتِ مظهرِ «اهریمن» درآمده بود.

خیانتِ هَملت در پایانِ نمایش، زمانی تجلی می‌یابد که پرنس فورتین براس از نُروژ برایِ تماشایِ قتلِ‌عام به کاخِ السینور می‌آید. لباسِ فورتین براس به‌شکلی است که او را شبیهِ کارل بیلدت (نخست‌وزیرِ پیشینِ سوئد و سرپرستِ هیأتِ نمایندگیِ کشورهایِ اروپایی در بوسنیِ آن زمان) نشان می‌دهد. ورودِ او به صحنه با یک مارشِ نازی همراهی می‌شود. او نقشه‌هایی را باز می‌کند که نشان می‌دهند با سقوطِ قدرتمندان و از میان رفتنِ اُتوریته، سرزمینِ صربستان را میانِ قدرت‌هایِ خارجی چگونه تقسیم کرده‌اند.

دِیان کِرِستوویچ، کارگردانِ نمایش، به‌من گفت: «این هَملتِ عصرِ ما‌ست. ما می‌خواهیم به تماشاگران نشان بدهیم وقتی افراد با قدرت بازی می‌کنند و از تعالی بخشیدنِ جاه‌طلبی‌هایِ خود به سودِ جامعه سر باز‌می‌زنند، چه اتفاقی می‌افتد… به‌دلیلِ اَعمالِ هَملت، جنازه‌ها در محرابِ قدرت رویِ‌هم انباشته می‌شوند و نظام فرو‌می‌ریزد. به‌سببِ خطاهایِ هَملت، پرنسِ خارجی ـ فورتین براس ـ که از ‌نظرِ ما نمایندۀ نظمِ نوینِ جهانی است، از خارج وارد می‌شود و قدرت را در اختیار می‌گیرد؛ بلایی که همیشه در سرتاسرِ تاریخ، بر سرِ صرب‌ها آمده است! 

تمامِ گزارشگران با این واقعیت برخورد می‌کنند که خاطرۀ انسان وقتی با لطمۀ شدید و فشارِ روحی روبرو می‌شود، چقدر می‌تواند تأثیر‌پذیر و نادرست عمل کند. شاهدانِ جنگ ـ حتا لحظاتی پس از دیدنِ کشتار و شقاوت ـ اغلب نمی‌توانند به‌درستی به‌خاطر بیاورند که در مقابلِ چشمانِ آنان، چه اتفاقی افتاده است. آنان مُجدانه تلاش می‌کنند تصویرهایی ناهمگون را به‌هم ربط دهند. کسانی هم که رُخداد را تا‌حدّی منسجم به‌یاد می‌آورند، درمی‌یابند که کششی غیرِ‌قابلِ گریز دارند برایِ تحریفِ واقعیّت‌ها تا آن‌ها را با «اُسطوره» مطابقت دهند. در چنین لحظه‌هایی، حقیقت در نظرِ بیش‌ترِ افراد، بیش از حدّ متنوع و متناقض می‌شود تا بتوانند آن را بپذیرند. و در نتیجه، ترجیح می‌دهند آن را به‌حالِ خود رها کنند.

بعدازظهری بارانی در وین، رفتم از موزۀ جنگِ امپراتوری بازدید کنم؛ البته بیش‌تر برایِ دیدنِ بخش‌هایی که به شورشِ سالِ ۱۸۷۸ مردمِ بوسنی و نیز قتلِ آرشیدوک فرانتس فردیناند در سالِ ۱۹۱۴ اختصاص یافته بود. اتومُبیلِ سوراخ سوراخ شده بر اثرِ گلوله و کاناپۀ خونالودی که آرشیدوک رویِ آن مُرده بود، به‌نمایشِ عمومی گذاشته شده است.

همچنین به بخش‌هایِ دیگرِ موزه که به‌منظورِ تجلیل از کشمکش‌هایِ خونین و سفاکانۀ امپراتوریِ «اُتریش ـ ‌مجارستان» ترتیب یافته، سَرَک کشیدم. پس از تماشایِ نمایشگاهِ جنگِ جهانیِ اول، برایِ یافتنِ بخشی که به جنگِ جهانیِ دوم اختصاص یافته باشد، به جُست‌و‌جو پرداختم. چنین بخشی وجود نداشت! وقتی از کارمندِ اطلاعاتِ موزه پُرس‌و‌جو کردم، به‌من گفت که چنین نمایشگاهی در شهر یافت نمی‌شود. جنگِ جهانیِ دوم ـ لااقل از‌ نظرِ خاطرۀ جمعیِ ملّتِ اُتریش، برخلافِ آلمان ـ همان بهتر که اصلاً اتفاق نیفتاده باشد! در واقع، در یکی از بزرگ‌ترین تحریف‌هایِ خاطره در اروپا، بسیاری از اُتریشی‌ها به‌جایی رسیده‌اند که خود را قربانیِ آن جنگ می‌انگارند!

تخریب و انهدامِ فرهنگ در تحکیمِ روایتِ زمانِ جنگ، نقشِ عمده‌ای دارد. زمانی که نمادهایِ قابلِ‌مشاهدۀ دورانِ گذشتۀ یک ملّت یا قوم تخریب یا انکار می‌شوند، می‌توان گذشته را برایِ جوردرآمدن با «اُسطوره»، بازآفرینی کرد. فقط کسانی که بیرونِ گود ایستاده‌اند این مسئولیّت بر‌عهده‌شان است که شعلۀ درون‌نگری را روشن نگه‌دارند؛ اگرچه تخریب و انهدامِ فرهنگ اغلب به‌قدری گسترده و همه‌جانبه است که جبرانِ کاملِ آن امکان ندارد. یوگسلاوی ـ کشوری که تئاتر و سینمایِ غنی و سرزنده‌ای داشت ـ شاهدِ پژمُردگیِ حیاتِ فرهنگیِ خود بوده است. بسیاری از بهترین استعدادهایِ هنری که در تبعید به‌سر‌می‌برند، در میخانه‌هایِ بلگراد یا وین، تا سر‌حدِّ مرگ، مشروب می‌نوشند.

در بیش‌ترِ جوامع، هرگز زخم‌هایی که طیِ جنگ، خودشان بر فرهنگ‌شان زده‌اند، بهبود نمی‌یابد. جنگ پشتِ سرِ خود، خاطره‌ای بر‌جا نمی‌گذارد؛ آن‌چه پس از جنگ می‌ماند، فراموشی است. به ‌مُجردی که جنگ‌ها پایان می‌یابند، مردم به ‌سویِ دورانِ پیش از فاجعه دست دراز می‌کنند. کتاب‌ها، نمایش‌ها و فیلم‌ها موضوع‌ها و مضمون‌هایِ فرهنگیِ تثبیت ‌شده را مطرح می‌کنند. مؤلفان و نویسندگان و هنرمندان اغلب می‌روند سراغِ مضمون‌هایی که به مسائل و اندیشه‌هایِ پیش از جنگ مربوط می‌شوند. در آلمانِ پس از جنگ، اوضاعِ فرهنگی چنان بود که گویی «جمهوریِ وایمار» هیچ‌گاه پایان نیافته؛ گویی جنگ فقط کابوسِ همگانیِ ترسناکی بود که تازه به پایان رسیده و هیچ‌یک از بیدارشدگان نمی‌خواهد در‌باره‌اش یک کلمه هم حرف بزند.

به‌همین دلیل، دیوارِ یادبودِ اسامیِ کشته‌شدگانِ [آمریکایی] در جنگِ ویتنام از اهمیّتِ بسیاری برخوردار است. این بنایِ یادبود طرحی نبود که توسطِ دولت انجام یا تأمینِ مالی شود، بل به‌وسیلۀ کسانی بر‌پا شد که از آن جنگ جان به‌در بُرده بودند و اصرار داشتند اعلام کنند: «ما فراموش(تان) نخواهیم کرد!» این عمل بخشی از تلاشِ [مردمِ] آمریکا برایِ بازگشتن به «حقیقت» بود؛ بخشی از تمایلِ مُفرطِ ما برایِ «طلبِ بخشایش». این بنایِ یادبود در ‌نهایت، برایِ ما «ملّت»، فرصتی فراهم آورد برایِ بازنگریِ گذشته و رسیدن به رستگاری؛ اگرچه دولت بارِ دیگر، احساساتِ پیروزی‌گراییِ موهومی را که ما را راهیِ ویتنام کرد ترغیب می‌کند و درِ باغِ سبز نشانمان می‌دهد.

درست همان‌گونه که ستمگران درگیرِ خاطره و اُسطورۀ منتخبِ خود می‌شوند، قربانیان و ستمدیدگان نیز برایِ تسکینِ درد و رنجِ خود، بناهایِ یادبودِ آسیب‌ناپذیر می‌سازند.

بررسی و تحلیل، مجادله یا انتقاد از اُسطوره‌هایِ مایۀ درد و رنجِ دورانِ گذشتۀ تقریباً تمامِ مردم در زمانِ جنگ، غیرِ‌ممکن می‌شود. جان‌به‌در‌بُردگان ستمگران را همچون «هیولا» ترسیم می‌کنند و ستمدیدگان و قربانیان خود را به‌صورتِ «معصومانِ مقدّس» تصویر می‌نمایند. ستمگران به ‌شدّت تلاش می‌کنند واقعیّت‌هایِ مزاحم و ناراحت‌کننده را دفن کنند و در‌ نهایت، بر تمامِ آن‌ها اَنگِ «بی‌رحمی‌هایِ ناگزیرِ زمانِ جنگ» بزنند. آنان می‌کوشند قربانیان را تا سطحِ اخلاقیِ خود نُزول دهند. هر طرف روایتِ خاصِ خود را خلق می‌کند؛ روایت‌هایی که هیچ‌یک کاملاً درست و واقعی نیست.

تا زمانی که یک زبان (واژگان) و یک خاطرۀ تاریخیِ مشترک وجود نداشته باشد، صلحی در جامعه نخواهد بود؛ آن‌چه خواهد بود فقط «غیبت و نبودِ جنگ» است.

درگیری و زدوخورد ممکن است در بوسنی و قبرس متوقف شده باشد، اما این توقف به‌معنایِ پایان یافتنِ جنگ نیست.

جُست‌و‌جویِ روایتی مشترک‌گاهی باید بر جامعه تحمیل شود. به‌نظر می‌رسد چند جامعه می‌توانند این‌کار را با‌ رضایت انجام دهند. وسوسه ـ همچون در‌موردِ تُرک‌ها و قتلِ‌عامِ ارامنه ـ عبارت است از فراموش کردن یا نادیده انگاشتن، و سرانجام تواضع. بدین‌گونه، برقراریِ صلح امکان‌پذیر می‌شود؛ تنها زمانی که فرهنگ بیش از این در خدمتِ یک «هدف» یا «اُسطوره» نباشد، بلکه در خدمتِ گرانبهاترین و مرموزترین روایتِ انسانی ـ یعنی «حقیقت» ـ قرار گیرد. 

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

بخش سیزدهم این مطلب را اینجا بخوانید.