۲ B R 0 2 B

توضیح مترجم: اصطلاح ۲BR0TB، در واقع یک شماره ی تلفن است که اصطلاحاً to be or not to be (بودن یا نبودن) تلفظ می شود، در این اصطلاح عدد ۰ به معنیnaught  (نبودن) در نظر گرفته شده.

***

کرت وانه گت

همه چیز بسیار عالی بود.

نه زندان بود نه بیغوله ای، نه تیمارستان و نه چلاقی، نه فقر بود و نه جنگ.

تمامی بیماری ها تسخیر شده بودند. همینطور کهولت سن.

مرگ و حوادث عمدی، تنها ماجراجویی هایی برای داوطلبان بود.

جمعیت ایالات متحده آمریکا در مرز چهل میلیون نفر تنظیم شده بود.

صبح یک روز آفتابی در بخش زایمان بیمارستان در شهر شیکاگو، مردی به نام ادوارد کِی وِلینگ جونیور، منتظر وضع حمل زنش بود.

او به تنهایی منتظر بود. دیگر هر روزه آدم ها متولد نمی شدند.

ولینگ پنجاه و شش سالش بود، در جامعه ای که میانگین سن یکصد و بیست سال بود او تنها یک نوجوان به حساب می آمد.

عکس برداری نشان داده بود که همسرش سه قلو خواهد زایید. نوزادانی که اولین کودکان او خواهند بود.

ولینگ جوان، روی صندلی قوز کرده بود، سرش را بین دستانش گرفته بود. خیلی داغان بود، بسیار بی حرکت و بی رنگ، تقریباً نامرئی می نمود. استتار او عالی بود، چون اتاق انتظار، به خودی خود بی نظم و به هم ریخته بود. صندلی ها و زیر سیگاری ها را از دیوارها فاصله داده بودند. روی زمین کهنه پارچه پهن کرده بودند تا رنگ بر کف زمین نریزد.

دکور اتاق را داشتند تغییر می دادند. داشتند اتاق را به یادبود مردی که داوطلب مرگ شده بود تغییر می دادند.

یک پیر مرد از خودراضی که حدوداً دویست سالش بود، بالای نردبانِ دوپایه نشسته بود و طرحی از یک نقاشی دیواری می کشید که خود به آن علاقه ای نداشت. آن زمان ها که عمر کردن مردم به چشم می آمد، سن او حدوداً سی و پنج سال می شد. او همان قدرها عمر کرده بود که درمان طول عمر کشف شد.

آن نقاشی دیواری که روی آن کار می کرد یک باغ تر و تمیز را به تصویر می کشید. برخی مرد ها و زن هایی که لباس سفید بر تن داشتند، پرستار و پزشک بودند. زمین را شخم زده بودند، تخم ها را کاشته بودند، آفت ها را سم زده بودند و کود را پخش کرده بودند.

و آن مردها و زن هایی که لباس بنفش بر تن داشتند علف های هرز را بیرون می کشیدند، گیاهانی را که پیر و مریض بودند قطع می کردند و خس و خاشاک را با چنگک جمع کرده و به زباله سوزها حمل می کردند.

هرگز، هرگز، هرگز- نه حتی در هلند قرون وسطی و یا در ژاپن- چنین باغ منظمی نبوده، که به این خوبی رسیدگی شده باشد. نیاز تک تکِ گیاهان برآورده شده بود، نور، آب، هوا و هر چه برای تغذیه می خواستند مهیا بود.

یکی از خدمتکاران بیمارستان که زیر لب یک ترانه ی معروف را می خواند وارد راهرو شد:

عزیزم اگر از بوسه های من خوشت نمی آد،

پس حالا این کاریه که من می کنم:

می رم و یک دختر بنفش پوش می بینم،

ای دنیای غم انگیز بوسه و بدرود.

اگر عشق منو نمی خواهی،

چرا من این همه جا رو بگیرم؟

من از روی این زمین پیر می رم،

بگذار یه بچه ی ناز جای منو بگیره

خدمتکار یک نگاه به نقش دیوار کرد و بعد به نقاش و گفت، به نظر خیلی واقعی میاد، “من جداً می تونم خودم رو وسطش مجسم کنم.”

نقاش گفت “چطور فکر کردی که تو توش نیستی؟” بعد یک لبخند تمسخرآمیز روی لبش نقش بست. “میدونی اسمش، باغ خوشبختی زندگیه.”

خدمتکار گفت، “این برازنده ی دکتر هیتز هست.”

او داشت به یکی از مردهای سفید پوش اشاره می کرد، که چهره اش معرف دکتر بنجامین هیتز، رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان بود. هیتز به طرز خیره کننده ای جذاب بود.

خدمتکار گفت، “هنوز بسیاری از چهره ها پر نشده اند.” منظورش این بود که هنوز صورت بسیاری از شخصیت های نقاشی خالی بود. تمام صورت های خالی باید با چهره ی افراد مهم در بیمارستان و یا دفتر اداره فدرال نابود سازی پر می شد.

خدمتکار گفت، “کشیدن نقاشی هایی که واقعاً شبیه یک چیز واقعی هستند باید کار جالبی باشه.”

چهره ی نقاش در ناامیدی در هم رفت. او گفت، “تو فکر می کنی من به این آشغال افتخار می کنم؟ تو فکر کردی که به نظر من زندگی واقعی این شکلیه؟”

خدمتکار گفت، “پس نظر تو در مورد زندگی چیه؟”

نقاش به کهنه پارچه های کف زمین اشاره کرد و گفت، “این ها تصویر بهتریه. این رو قاب کن، اون وقت تصویری واقعی تر از این نقاشی خواهی داشت.”

خدمتکار گفت، “تو یک اردک پیر تنگ نظری، درسته؟”

نقاش گفت، “حالا دیگه این جرمه؟”

خدمتکار شانه اش را بالا انداخت و گفت، “ببین پدر بزرگ، اگر از اینجا خوشت نمی آد”- او جمله اش رو با یک شماره تلفن معروف تمام کرد که برای آن هایی بود که دیگر مایل به ادامه ی زندگی نیستند. صفر در این شماره تلفن “نبودن” تلفظ می شود.

شماره بود: “۲ B R 0 2 B(بودن یا نبودن).”

این شماره تلفن سازمانی بود که به آن القاب عامیانه ی جالبی داده بودند مانند: “کافه مدرن”، “سرزمین پرنده ها”، “کنسرو سازی”، “جعبه ی گربه”، “شپش زدایی”، “راحت-رفتن”، “خداحافظ، مادر”، “ولگردهای شاداب”، “فوراً من را ببوس”، “پیِرِ خوش شانس”، “گوسفند شوری”، “مخلوط کنِ خطرناک”، “بیش از این گریه نکن” و “چرا نگرانی؟”

“بودن یا نبودن” شماره تلفن اتاق های گاز شهرداری اداره فدرال نابود سازی بود.

نقاش با پشت شصت دماغش را مالید، رو به خدمتکار گفت، “وقتی من تصمیم بگیرم که وقت رفتنه به گوسفند شوری، زنگ نمی زنم.”

خدمتکار گفت، “پس خودت می خواهی دست بکار بشی؟ ریخت و پاش دارد پدر بزرگ. چرا یکم به اون هایی که بعد از رفتن تو باید کثیف کاریت رو تمیز کنن فکر نمی کنی؟”

نقاش با  بی اعتناییِ تمام نسبت به تمیزکننده ها گفت، “اگه نظر منو می خواهی، یکم کثیف کاری برای دنیا خوبه.”

خدمتکار خندید و رفت.

ولینگ، آن پدر منتظر، چیزی زیر لب زمزمه کرد و بی آن که سرش را بلند کند دوباره در سکوت فرو رفت. ناگهان یک زن درشت اندام و تنومند وارد اتاق انتظار شد. کفش پاشنه باریک و بلند، جوراب، کت بلند، کیف و کلاه ملوانیِ او همه به رنگ بنفش بودند، رنگی که نقاش آن را “رنگ انگورهای روز قضاوت” می نامید.

مدالی که روی کیف بنفش او بود آرم گروه خدمات اداره ی فدرال نابود سازی را نشان می داد، یک عقاب نشسته بروی یک درِ گَردان.

صورت زن بسیار پر مو بود-به وضوح سبیل بود. چیز عجیبی که در مورد خدمات دهندگان زنِ اتاق های گاز بود، این که هر چه هم آن ها در ابتدا حالت دلربا و زنانه داشتند بعد از گذشت حدود پنج سال همه سبیل در می آوردند.

زن رو به نقاش گفت، “من باید اینجا می آمدم؟”

مرد گفت، “این بستگی داره که برای چه اینجا هستید، شما برای وضع حمل اینجا نیستید، هستید؟”

زن گفت، “به من گفته اند باید اینجا برای یک نقاشی ژست بگیرم.” بعد گفت، “اسم من لئورا دانکن است.”

مرد گفت، “و شما مردم رو دانک(غرق کردن) می کنید.”

زن گفت، “چی؟”

مرد گفت، “بی خیال.”

زن گفت، “این تصویر واقعاً زیباست، شبیه بهشت، یا همچین چیزی.”

نقاش گفت، “یا همچین چیزی.” او یک لیست اسامی از جیب روپوشش بیرون آورد و گفت “الان مرور می کنم، دانکن، دانکن، دانکن. بله شما تو لیست هستید. “این مقرر شده که شما ابدی بشوید. ببینید کدام یک از این بدن های بدون صورت رو می پسندید، تا من سر شما رو بچسبونم روی اون؟ ما فقط چند تا انتخاب برامون باقی مانده.”

زن با متانت نقاشی دیواری را بررسی کرد. گفت، “عجب، من از هنر سر در نمی آورم. به نظرم این ها همه یک شکل اند.”

مرد گفت، “بدن بدنه دیگه، هان؟” بسیار خب. به عنوان استاد هنری، من این بدن رو پیشنهاد می کنم.” او به پیکر بی صورت زنی اشاره می کرد که در حال حمل شاخ و برگ های خشک به زباله سوزها بود.

لئورا دانکن گفت، “خب، اون به نظر بیشتر شبیه یه کارمند پاک سازیه، درسته؟ منظورم اینه که من توی واحد هستم ولی کار پاک سازی نمی کنم.”

نقاش با خوشحالی دستانش را به هم زد و گفت، “شما گفتید چیزی در مورد هنر نمی دونید، ولی در کلام بعدی ثابت کردید که از من بیشتر می دونید! البته که حمّال برای یک خدمات دهنده انتخاب اشتباهی است! یک قیچی اصلاح و یا قیچی باغبانی- این بیشتر به سبک شماست.” او به یک شخصیت بنفش پوش در نقاشی اشاره کرد که در حال اره کردن یک شاخه ی مرده از درخت سیب بود. گفت، “اون خانم چطوره؟ اصلا از او خوشتون میاد؟”

زن گفت، “ای بابا”- و چهره اش از خجالت سرخ شد- “اینجوری- اینجوری من درست در کنار دکتر هیتز قرار می گیرم.”

مرد گفت، “چطور، این شما رو ناراحت می کنه؟”

زن گفت، “خدای من، نه! این- این خودش افتخار بزرگی است.”

مرد گفت، “ای… پس تو او رو تحسین می کنی؟”

زن در ستایش چهره ی هیتز گفت، “چه کسی تحسینش نمی کنه؟” در این تصویر او برنزه، با موهای سفید، بسان زئوس قادر، دویست و چهل سالش بود. زن دوباره گفت، “کیه که او رو تحسین نکنه؟ او بود که اولین اتاق گاز شیکاگو رو افتتاح کرد.”

نقاش گفت، “هیچ چیز بیشتر از این من رو خوشحال نمی کنه که تا ابد شما رو کنار یکدیگر بگذارم. این که شما در تصویر در حال بریدن شاخه هستید- برای شما مشکلی نداره؟”

او در مورد شغل خود با اقتدار جواب داد، “این بیشتر شبیه کاری است که من می کنم.” کاری که این زن می کرد داوطلبان را به آرامش می رساند و در عین حال آن ها را می کشد.

همینطور که لئورا دانکن برای نقاشی اش ژست گرفته بود، خودِ دکتر هیتز وارد شد. او دو متر و سیزده سانتیمتر قدش بود و از شدت موفقیت، مقام، و شور زندگی می درخشید.

دکتر گفت، “خب، دوشیزه دانکن! دوشیزه دانکن!”، سپس به شوخی گفت، “شما اینجا چه کار می کنید؟ مردم از اینجا خارج نمی شوند. مردم از اینجا وارد می شوند!”

زن خجالت زده گفت، “ما قرار است باهم در یک تصویر باشیم.”

دکتر هیتز خیلی صمیمانه گفت، “چه خوب، و باید بگم، این تصویر، واقعاً زیبا نیست؟”

زن گفت، “واقعاً باعث افتخار منه که همراه شما در این تصویر باشم.”

دکتر گفت، “اجازه بدید من بگم که، این باعث افتخار منه که در کنار شما باشم. بدون وجود زنانی مثل شما، این دنیای فوق العاده ممکن نمی شد.”

دکتر به خانم تعظیم کرد و به سمت درِ اتاق وضع حمل حرکت کرد و گفت، “اگر گفتی چه زایمانی امروز داشتیم.”

زن گفت، “نمیدونم”

مرد گفت، “سه قلو!”

زن گفت، “سه قلو!” دلیل تعجب زن به خاطر مسائل قانونی مربوط به تولد سه قلوها بود.

قانون می گوید که هیچ نوزاد تازه متولد اجازه ی زندگی ندارد، مگر اینکه والدین او یک داوطلب برای مرگ داشته باشند. و اکنون برای زنده نگه داشتن سه قلوها نیاز به سه داوطلب مرگ بود.

لئورا دانکن گفت، “پدر و مادرشان سه تا داوطلب دارند؟”

دکتر گفت، “آخرین خبری که دارم یکی داشتند و سعی می کردند که دوتای دیگه را جور کنند.”

زن گفت، “فکر نکنم توانسته باشند. ما امروز سه تا ثبت نام نداشتیم. امروز فقط یک دونه داریم، مگر اینکه بعد از آمدن من زنگ زده باشند. اسمشان چیست؟”

پدر در حال انتظار، با سر بالا، چشمان مالیده و سرخ، جواب داد، “ولینگ، ادوارد کی ولینگ جونیور، اسم این پدر خوشبخته.”

او دست راستش را بلند کرد و با خنده ای تمسخر آمیز گفت،  “حاضر.”

دکتر هیتز گفت، “آه آقای ولینگ، متوجه شما اونجا نشدم.”

ولینگ گفت، “مرد نامرئی.”

دکتر هیتز گفت، “به من تلفن زدند که سه قلوها به دنیا آمدند.” هر سه به همراه مادرشان سلامتند. من داشتم می رفتم ملاقاتشان کنم.”

ولینگ خیلی بی حال گفت، “هورا”

دکتر گفت، “شما به نظر زیاد خوشحال نمی آیید.”

ولینگ گفت، “کدوم مرد جای من باشه احساس خوشحالی می کنه؟.” او سعی کرد با حرکت دست به بی خیالی که در این زندگی در جریان بود اشاره کند. “تنها کاری که باید بکنم اینه که یکی از سه قلو ها رو برای زنده موندن انتخاب کنم، بعد پدرِ مادرم رو به ولگردهای شاداب تحویل بدم، و بعد با رسید برگردم اینجا.”

دکتر هیتز با جدیت رو به او گفت، “آقای ولینگ شما به کنترل جمعیت اعتقاد ندارید؟”

ولینگ با اکراه گفت، “من کاملاً موافقم.”

هیتز گفت، “آیا دوست دارید که برگردیم به دوران گذشته، وقتی جمعیت زمین بیست میلیارد نفر بود-و نزدیک بود بشود چهل میلیارد، بعد هشتاد و بعد صد و شصت میلیارد نفر؟ آقای ولینگ آیا می دانید شَفت چیه؟”

ولینگ با بی حوصله گی جواب داد، “نه.”

دکتر هیتز گفت، “آقای ولینگ، شَفت، به یکی از اون گلوله های کوچک آبدار روی شاه توت گفته می شه، بدون کنترل جمعیت، انسان ها روی این کره ی قدیمی مثل شاه توت در هم فشرده می شوند، این طوری به موضوع فکر کنید!”

اما ولینگ همینطور به یک نقطه بروی دیوار خیره شده بود.

دکتر هیتز گفت، “در سال ۲۰۰۰، و قبل از اینکه دانشمندان وارد صحنه شوند و قانون گذاری کنند، حتی آب آشامیدنی کافی وجود نداشت و بجز جلبک چیزی برای خوردن یافت نمی شد- اما مردم همچنان مثل خرگوش زاد و ولد کردن را حق خود می دانستند و در عین حال زندگی ابدی را هم حق خود می دانستند.”

ولینگ زیر لب گفت، “من اون بچه ها رو می خواهم، هر سه تا شان را.”

دکتر هیتز گفت، ” البته که می خواهید، شما هم انسان هستید.”

ولینگ گفت، “و همینطور نمی خواهم پدربزرگم هم بمیره”

دکتر با حس همدردی گفت، “هیچ کس دوست نداره که یک فامیل نزدیک رو تحویل جعبه یِ گربه بده.”

لئورا دانکن گفت، “ای کاش مردم از این اسم ها استفاده نمی کردند.”

دکتر گفت، “چی؟”

زن گفت، “ای کاش مردم از عناوینی مثل جعبه ی گربه استفاده نمی کردند، تصویر غلطی برای جامعه ترسیم می کنه.”

دکتر گفت، “کاملا درست است، من رو ببخشید”، او خودش را تصحیح کرد و اتاق های گاز شهرداری را با عنوان رسمی خطاب کرد که هیچ کس در گفتگو از آن عنوان استفاده نمی کرد و گفت، “کارگاه های خودکشی اخلاقی.”

زن گفت، “این به گوش خیلی بهتر می نشیند.”

دکتر گفت، “آقای ولینگ، هر کدام از این بچه ها رو که تصمیم بگیرید نگه دارید، زندگی خوش و جادار، تمیز و غنی روی این سیاره خواهد داشت، البته به لطف کنترل جمعیت. درست مثل یک باغ زیبا، همانند همین نقاشی.” او سرش را تکان داد و گفت، “دو قرن پیش وقتی من جوان بودم، به جایی رسیدیم که هیچ کس فکر نمی کرد که بیست سال دیگر زنده بماند، اما حالا قرن ها از صلح گذشته و فضای توسعه تا جایی که تخیل ما کار می کند در پیش روی ما باز است.”

او به گشاده رویی لبخند زد.

ولی به محض این که دید ولینگ اسلحه ی کمری کشیده، لبخندش محو شد.

ولینگ با شلیک گلوله دکتر هیتز را کشت. بعد گفت، “یه جای خالی دیگه هم هست-برای یک آدم گنده.”

سپس به لئورا دانکن شلیک کرد. در حالی که دانکن به زمین می افتاد، ولینگ گفت، “این فقط مرگ است جانم. خب، جا برای دوتا باز شد.”

سپس به خودش شلیک کرد، تا جا را برای هر سه فرزندش باز کرده باشد.

هیچ کس برای کمک نیامد، انگار هیچ کس حتی صدای شلیک را نشنید. نقاش بر بالای نردبان نشسته بود، و از بالا بر این صحنه ی غم انگیز می نگریست.

نقاش به معمای تلخ زندگی فکر کرد، به این که زندگی طلب زایش می کند، وقتی به دنیا آمد، طلب بارور شدن می کند… تا تقسیم شود و تا آنجا که ممکن است زندگی کند-و این همه روی سیاره ای کوچک اتفاق می افتد که باید تا ابد هم دوام بیاورد.

به هر راه حلی که فکر کرد شوم بود. حتی شوم تر از، جعبه ی گربه، ولگرد شاداب و یا راحت رفتن. او به جَنگ فکر کرد. به طاعون فکر کرد و به قحطی.

او اکنون می دانست که دیگر هرگز نقاشی نخواهد کشید. قلم نقاشی را رها کرد تا بروی کهنه پارچه های روی زمین بیافتد. سپس به این نتیجه رسید که به اندازه ی کافی در این باغ خوشبختی، زندگی کرده و به آرامی از نردبان پایین آمد.

او تفنگ ولینگ را برداشت، جداً تصمیم داشت به خودش شلیک کند.

اما اراده ی آن را نداشت.

سپس متوجه باجه ی تلفن در گوشه ی اتاق شد. رفت داخل آن و یک شماره تلفن را از حفظ وارد کرد: “۲BR02B.”

صدای گرم یک خانم جواب داد، “اداره ی فدرال نابودسازی”

او با دقت کلام پرسید، “چقدر زود می توانید به من یک نوبت بدهید؟”

خانم گفت، “ما احتمالا می توانیم شما رو برای همین بعدازظهر پذیرش کنیم. و اگر کسی نوبتش رو لغو کنه ممکن است حتی زودتر هم بشه.”

نقاش گفت، “بسیار خوب، پس لطفاً من رو ثبت نام کنید.” او اسمش رو برای آن خانم هجی کرد.

خانم پذیرش گفت، “خیلی ممنون آقا، شهر شما از شما تشکر می کند؛ کشور شما از شما تشکر می کند؛ سیاره ی شما از شما تشکر می کند. اما عمیق ترین تشکر از طرف نسل های آینده خواهد بود.

*این داستان اولین بار در نشریه ی World of Science Fiction، ژانویه ی ۱۹۶۲ منتشر شده است.

کرت وانه گت جونیور (۲۰۰۷-۱۹۲۲) رمان نویس و مقاله نویس آمریکایی است. برخی از آثار او عبارتند از، گهواره ی گربه، کشتارگاه-پنجم، و اثر پر فروشش، صبحانه ی قهرمان ها، هجویه جامعه پسند با طنزی تلخ در قالب ژانر علمی تخیلی است که بینشی بالا از زندگی روزمره دارد. دنیای تخیلی و پر آشوب او شاید تحت تاثیر زندگی پر تراژدی او بوده باشد، که به عقیده ی او، این موضوع اتفاقی بوده است-خودکشی مادر او در روز مادر، جان بدر بردن از بمباران شهر درسدن آلمان، زمانی که زندانی جنگی بود، مرگ خواهرش آلیس بر اثر ابتلا به سرطان، درست دو روز پس از مرگ شوهر او که در تصادف قطار درگذشت. وانه گت دو بار ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند شد.