هرچقدر هم هوا سرد باشد، هرم نفس سینه زنان داغ است.هر چه قدر هم هم هوا تاریکتر می شود انگار نمای علم بیشتر می شود….و برق چشمان علمدار از میان آنهمه پارچه ی سیاه و سبز درخشش بیشتری دارد. ابهت این نگاه نفس را در سینه ی پسربچه ی کنجکاو و مشتاق ورود به دنیای مردانه حبس میکند.

خدا میداند چه اندازه برایش خوشایند است تماشای مردانی قوی که زنجیرها را باقدرت بالا می برند و از خود بیخود شده بر سر و سینه فرود می آورند.

“یحیی”مثل همیشه گوشه ای ایستاده. گوشه پیدا کردن را خوب بلد است. پناه گرفتن را…جایی برای بهتر تماشا کردن و دیده نشدن…

وقتی دسته وارد تکیه میشود میداند باید برگردد. میداند سهمی از تماشای بقیه ی مراسم ندارد، سهمی از نذری ندارد. سهمی از غرور نوجوانی در کمک کردن و مسئولیت داشتن برگزاری مراسم ندارد. سهمی از آرزو داشتن حضور در صف اول دسته و یا علمدار شدن ندارد.

***

آقامعلم ورزش جدید که وارد کلاس شد قلبش هرری فرو ریخت. مثل همیشه خودش را یه گوشه جمع کرد.

آن چشمان بانفوذ، آن نگاه گرم و پرابهت و عمیق…الان چه قشنگ می خندند. بقیه ی بچه ها هم وقتی لبخند آقای ورزش را دیدند یخشان آب شد.

میان هیاهو و ذوق بچه ها اسم واقعی اش شنیده نشد، اگر هم کسی یادش نماند. شد آقا علمدار

اااا آقا علمدار..بچه ها …آقا سید…آقا علمدار

***

آقا علمدار میدوید….بقیه به دنبالش.. با انرژی سوت میزد….خوش اخلاق، ورزیده و با حال میدوید و عرق همه را در می آورد:

هی…بدو تنبل…پیر شی

آقا علمدار …آقا علمدار… بچه ها عاشقش هستند.

***

مثل هرروز گرمکن پوشیده و سوت به گردن وارد کلاس شد:

بدوید تنبل ها..بیرون …تنبل ها…

بچه ها تند وتند با سر و صدا به دنبال هم از کلاس بیرون رفتند. یحیی گوشه ی همیشگی کز کرده بود.

آقا علمدار: یحیی…چیه….چرا نشستی…پیرمرد…

یحیی: آقا…آخه داره یه نمه بارون میاد….

آقا علمدار با تعجب: بارون…تو به این میگی بارون…پاشو تنبل…

یحیی: نه آقا… نمیشه…اگر بارون بیاد ما نباید از خونه بیرون بیاییم.

آقا علمدار: چرا… مریضی خاصی داری؟

یحیی: نه آقا مگه نمیدونین…آخه ما مسلمون نیستیم… اگه بارون بیاد بقیه رو نجس می کنیم.

آقا علمدار برآشفته و خروشان: چی میگی…یحیی…

یحیی سرش را پایین انداخت و بیشتر کز کرد.

آقا علمدار باتحکم: پاشو، پاشو ببینم این چرت و پرت ها چیه….

یحیی: آخه…

آقا علمدار و یحیی وارد حیاط شدند. نم بارون می بارید.

بچه ها با دیدن یحیی عقب رفتند.

علمدار دست یحیی را که با تردید راه می رفت کشید و فرستاد وسط حیاط و در سوتش دمید…

علمدار می دوید و یحیی به دنبالش…

بچه ها همانطور گوشه ی حیاط جمع شده بودن و با ترس بازی شان را نگاه می کردند.

باران تند شد.

آقا علمدار به نفس نفس افتاده بود. یحیی می دوید. به جای همه ی کلاس می دوید.

****

مثل هر سال در و دیوار سیاهپوش شده بود. علمدار هم مثل هر سال شال سبزش رو به گردن انداخت و راهی هیئت شد، اما مثل هرسال کسی از دیدنش خو شحال نشد. طولی نکشید که بفهمد دیگران از چشم تو چشم شدنش می گریزند. از سرراهش کنار می روند.

به طرف علم رفت حاج ااا … متولی هیئت بدون اینکه به چشمانش نگاه کند سینه به سینه اش ایستاد و بدون هیچ سلام و علیکی گفت: اجر اینهمه سال علمداری با علمدار کربلا….احترام جدت هم واجب…ولی هرچیزی حساب و کتاب خودشو داره، مسلمونی گفتن…کافری… اگر اینجا کوتاه بیاییم سررشته کار از دستمون در میره…

علمدار می دانست راهی وجود ندارد… باید راهش را بگیرد و برگردد..برای همیشه…خوب می دانست دیگر هیچوقت دستش به علم نخواهد رسید.

****

بر طبل ها می کوفتند.

جایی بیرون شهر صدای طبل ها در صحرا می پیچید و برقلب یحیی فرود می آمد. علمدار ولی انگار بجز صدای باران چیزی نمی شنید.

….بیا یحیی بیا هیئت خودمونو راه بندازیم …بدو تنبل…بدو چوب بیار…آتیش درست کنیم…خودمون نذری درست می کنیم و بین مورچه ها پخش می کنیم.

باران تند شد…بر طبل ها می کوفتند….

علمدار نیامد

علمدار نیامد

علمدار یحیی را روی دوش گذاشته بود و زیر باران می چرخید.

علمدار نیامد

علمدار نیامد

آقا علمدار یحیی را روی سنگی نشاند، شال سبز را از گردنش درآورد و دور گردن یحیی پیچید و گفت: بشین یه عکس دونفره بگیریم.

دوربین را روی  سنگ دیگری گذاشت.

…یک…دو…و به طرف یحیی دوید.

آقا علمدار پایش روی زمین خیس سر خورد.

یحیی در حالی که موهای  خیسش به سرش چسبیده و شال دورگردنش هم خیس خیس شده بود از ته دل به سر خوردن آقا علمدار می خندید.

کلیک!

معلوم نشد آقا علمدار تو عکس افتاد یا نه…

علمدار روی زمین گل آلود ولو شده بود. یحیی همانطور با خنده ی از ته دل دستش را به طرف  علمدار را گرفته بود تا بلندش کند: آقا علمدار آخر نیومدی.

علمدار همان طور ولو شده روی گل و لای زیر باران.

گفت: خب مگه نمیشنوی میگن علمدار نیومد منم نیومدم دیگه..

جمله اش تمام نشده بود که دست یحیی را که به طرفش دراز شده بود کشید و یحیی میان گل و لای غوطه ور شد.

حالا هردو گل آلود خود را به باران سپرده بودند. صداها دورتر میشد:

علمدار نیامد.

***

جناب رئیس قرار امروز بعدازظهر یادتون نرفته که…

یحیی مردی جاافتاده حدود شصت سال مدیر شرکت عظیم تجاری در آمریکای شمالی، سرش را بالا کرد و نگاه پرسشگری به منشی انداخت.

منشی خانم میانسالی که انگلیسی را روان و با لهجه ی چینی حرف میزد ادامه داد: جلسه ی “نیکوکار برتر”در بیمارستان کودکان.

یحیی: بله بله حتما.

منشی ادامه داد: امیدوارم قولتونو فراموش نکرده باشین…قول داده بودین در جمع امشب راز تصویری که اینهمه سال بالای سرتون نصب شده رو تعریف کنید.

منشی به قاب عکس بالای سر آقای رئیس اشاره کرد. تصویری قدیمی از پسربچه ای زیر باران با شالی سبز که از ته دل به تصویر مبهم و کشیده  شده مردی که به سویش میدود می خندد.