سخنرانی شادی صدر به هنگام دریافت جایزه حقوق دانشگاه سانتاکلارا
راستش انتخاب موضوع برای این سخنرانی، برایم هم آسان بود و هم سخت. آسان از این رو که مطمئن بودم در جمعی سخن خواهم گفت که از نقض حقوق بشر در ایران آگاهی دارند. و سخت از این رو که نمی دانستم وقتی می گویم “نقض حقوق بشر در ایران”، در ذهن یک یک شما، چه چیزهایی تداعی می شود و چه چیزهایی تداعی نمی شود. آیا سرکوب شدید اعتراض کنندگان پس از انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۸۸ را به یاد می آورید؟ آیا شکنجه و نقض حقوق زندانیان سیاسی و عقیدتی در ذهنتان می آید؟ آیا به یاد اجرای احکام سنگسار می افتید؟ آیا تبعیضات قانونی و عملی علیه زنان را به یاد می آورید؟ جزییات چه؟ چند تا اسم به یاد می آورید؟ چند تا چهره در خاطرتان حک شده است؟ چند قربانی؟ چند ناقض حقوق بشر؟ آیا اصلا نامی در ذهن دارید یا تنها تصویری کلی از اینکه جایی در جهان، که شاید به سختی روی نقشه پیدایش کنیم، به طور کلی، حقوق بشر دارد نقض می شود و ما به طور کلی، با نقض حقوق بشر مخالفیم.
به راستی وقتی درباره نقض حقوق بشر در ایران حرف می زنیم، در واقع از چه حرف می زنیم؟…. دقیقا همینطور است: از فهرست بلندبالایی از مصادیق نقض حقوق بشر در ایران حرف می زنیم که تقریبا در تمامی حوزه ها، از حقوق زنان گرفته تا حقوق اقلیت های قومی، از حقوق کودکان گرفته تا حقوق اقلیت های مذهبی، از آزادی بیان و تشکل ها گرفته تا حقوق اقلیت های جنسی، به شکلی گسترده، سیستماتیک و روزافزون اعمال می شود، اما امروز، من نمی خواهم درباره این فهرست بلند بالای کلی صحبت کنم، بلکه در عوض، می خواهم به این سئوال پاسخ دهم که حقوق بشر برای من چه معنایی دارد؟ وقتی من از نقض حقوق بشر در ایران حرف می زنم، در واقع از چه حرف می زنم؟ من امروز می خواهم از جزییاتی که معمولا در ذهن تداعی نمی شود حرف بزنم؛ از نام ها، از چهره ها، از آدم ها.
زمانی که کار درباره زنانی که به اعدام یا سنگسار محکوم شده بودند را شروع کردم، به عنوان حقوقدان، قوانین را می دانستم، به عنوان روزنامه نگار، اخبار حوادث روزنامه ها را زیاد خوانده بودم؛ اخباری که می گفت فلان زن به جرم داشتن رابطه خارج از ازدواج محکوم شده است یا دیگری، به خاطر دفاع از خود، مردی را که می خواسته به او تجاوز کند کشته است یا… اما آن قوانین تنها مجموعه جملاتی خشک در کتابها بودند و این زنان، تنها چند خطی در روزنامه صبح، اما وقتی این زنان را در زندان ملاقات کردم، وکالت شان را برعهده گرفتم و پرونده های قطورشان را خواندم، با آنها روبوسی کردم و دست دادم، وقتی ترس از مرگ، چشمانشان را پر می کرد، یا از دلتنگی فرزندانشان می گریستند، بهشان امیدواری می دادم و دل خودم خالی می شد از ترس اینکه نتوانم کاری برایشان بکنم، آن زنها، از درون پرونده ها یا اخبار روزنامه ها بیرون آمدند و به زندگی من وارد شدند؛ نام هایشان و چهره هایشان حتی در خواب هایم هم تکرار می شد.
اینگونه بود که من و همکارانم در چارچوب “کمپین قانون بی سنگسار” توانستیم این زنان را از بایگانی خاک خورده پرونده هایشان یا اخبار روزنامه ها بیرون بکشیم و سرگذشت هایشان را روایت کنیم. آنها “نام” شدند، “چهره” پیدا کردند، از شکل یک عدد در گزاره کلی “نقض حقوق بشر در ایران” بیرون آمدند و به عنوان یک “انسان” مورد توجه قرار گرفتند. و این بدون شک یکی از مهمترین دلایلی بود که بسیاری از آنها از اعدام و سنگسار نجات یافتند و دولت ایران، ناگزیر شد پس از فشارهایی که از سوی دولت های خارجی وارد شده بود، اصلاحاتی را در قوانین مجازات پیش بینی کند؛ هرچند متاسفانه این اصلاحات هنوز نهایی نشده است. در واقع، عمومی شدن روایت های واقعی و نام پیدا کردن تک تک اجزای آن توده بی شکلی که قبلا به عنوان قربانیان سنگسار می شناختیم، باعث شد در جامعه، خواست اجرای عدالت برای آن نام ها زنده شود. روایت ما از زندگی این زنان، از تبعیض های حقوقی، فقر و بی سوادی آنها، نه تنها ناظر به گذشته آنها، که ناظر به آینده شان و آینده تمام زنان بی نام و نشان دیگر نیز بود. ما به این زنان، نام و چهره دادیم و تنها پس از آن بود که بسیاری از آنها توانستند آزاد شوند. در مقابل سال های زیادی که در زندان و تحت کابوس سنگسار گذرانده بودند، شاید به عدالت واقعی نرسیدیم، اما قطعا توانستیم روند اجرای مجازات سنگسار برای زنان را کندتر کنیم.
درس گرفته از آن تجربه، این روزها، دارم بر روی موارد شکنجه جنسی در زندان های ایران، در طول سی سال گذشته تحقیق می کنم. خیلی از دوستانم، از من می پرسند: “چرا وقتی زنان ایرانی، در حال حاضر، این همه مساله مبرم و حیاتی دارند، تو وقت و انرژی ات را صرف موضوعی می کنی که همه، حتی قربانیان و خانواده های آنان می خواهند فراموشش کنند؟” به راستی چرا این همه وقت و انرژی باید صرف واکاوی گذشته شود، زمانی که همین حالا، نقض حقوق بشر در سطحی وسیع و به شکلی سیستماتیک در ایران رخ می دهد؟
وقتی در تیرماه ۸۸، زمانی که می خواستم به یکی از تجمعات اعتراضی مردم پس از انتخابات بپیوندم دستگیر شدم، در اولین بازجویی در زندان، در حالی که مجبور شده بودم چشم بند ببندم و رو به دیوار بنشینم، بازجو، وسط بازجویی در مورد مسائل سیاسی و فعالیت هایم در جنبش زنان، یک دفعه سئوالی بسیار خصوصی در مورد رابطه زناشویی من پرسید. از او پرسیدم این سئوال چه ربطی به پرونده دارد؟ او با تحکم دوباره سئوالش را پرسید و پاسخ خواست. رنجی را که او، که قدرت مطلقه بود، با ورود به حریم شخصی من، یک زندانی بی قدرت، ایجاد کرد، برای من تجربه ای متفاوت بود. بعد از آن بازجویی، ساعت ها در سلول انفرادی به فکر درباره این پرسش مشغول بودم که اگر ورود بازجو به حریم شخصی من به شکل یک سئوال، تا این حد رنج آور بوده، پس زنانی که در تمام این سال ها، قربانی شکنجه های جنسی و تجاوز در زندان شده اند، چه دردی را تحمل کرده اند؟ اما این تجربه شخصی به تنهایی برای پاسخ به این سئوال کافی نیست که چرا امروز، من به سراغ موضوع شکنجه جنسی در زندان رفته ام. برای پاسخ دادن به این سئوال، باید از جای دیگری شروع کنم؛ از آغاز روی کار آمدن اسلامگرایان در ایران؛ از آغاز جمهوری اسلامی ایران.
درباره نخستین دهه پس از روی کار آمدن اسلامگرایان در ایران، اطلاعات مستند کمی درباره شکنجه و آزار جنسی زندانیان وجود دارد. حتی هنوز هیچکس به درستی نمی داند چند هزار زندانی در سالهای ۶۰ تا ۶۷ فقط و فقط به خاطر عقیده سیاسی خود اعدام شده اند و آمار درستی نیز از قتل عام زندانیان در تابستان ۶۷ وجود ندارد. اما امروز، من قول داده ام به جای سخن گفتن از اعداد، به جای حرف زدن از کلیات، به جزییات بپردازم، به آدم ها، به چهره ها. می خواهم از سه علامت سئوال بزرگ حرف بزنم.
اولین نام و چهره، نیلوفر تشید است. نیلوفر، ۱۵ ساله، دانش آموز، در شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران تیرباران شد. او در تظاهرات مخالفان دولت، در ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شد و به دلیل شرکت در آن تظاهرات و همینطور پخش اعلامیه سازمان چپگرایی که هوادار آن بود در مدرسه دستگیر و به اعدام محکوم شد. این سازمان، مشی مسلحانه را رد کرده و طرفدار مبارزه سیاسی بود. او در دادگاهی که کمتر از ۵ دقیقه طول کشید و بدون داشتن وکیل، محاکمه شد و بدون حتی دیداری با خانواده، کمتر از سه ماه پس از دستگیری اعدام شد. یکی از هم بندی های نیلوفر سالها بعد نوشت: “کنار نیلوفر دراز کشیدم. دستم رو گرفت و گفت: “من از مردن میترسم”. نگاهش کردم. نمیدونستم چی بگم. دلم گرفت. خودم هم مثل او بیتجربه بودم. سرش رو توی بغلم گرفتم و آروم که بچهها از صدامون بیدار نشن گفتم:”کی گفته قراره ما بمیریم نیلوفر جان؟” خودش رو مثل بچههای بیپناه چسبوند به من و گفت: “منو نمیذارن برم بیرون”. بعد آهسته شروع کرد به گریه کردن.”
خانواده های برخی از دختران باکره که به دلیل فعالیت های سیاسی شان در دهه ۶۰ اعدام شدند، نزد بازرسان بین المللی شهادت داده اند که پیش از اعدام، به دخترانشان تجاوز شده است. آنها ادعا دارند مقامات دولتی جمهوری اسلامی براساس یک باور مذهبی که اگر دختری در حالتی که باکره است اعدام شود به بهشت خواهد رفت، برای اینکه از به بهشت رفتن این مخالفان جلوگیری کنند، شب پیش از اعدام، آنها را به عقد خود در می آورند و پس از آن به آنها تجاوز می کردند. برای من، که سه دهه بعد، درباره این موضوع تحقیق می کنم، تجاوز به دختران باکره پیش از اعدام، تنها یک عبارت کلی نیست که از بس تکرار شده، دیگر اثری ندارد. سئوال امروز من به طور مشخص این است: آیا به نیلوفر تشید، که هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود، پیش از اعدام تجاوز شده یا نه؟
دومین نام و چهره، زهرا کاظمی است. عکاس خبرنگار ایرانی-کانادایی که در ۲ تیر ۸۲، وقتی مشغول عکاسی از تجمع خانواده های دانشجویان زندانی در مقابل زندان اوین تهران بود، دستگیر شد. ۱۸ روز بعد، جسد او به خانواده اش تحویل داده می شود. مقامات دولتی علت مرگ را “خوردن سر به شئی سخت” اعلام کردند. تنها متهم این پرونده تبرئه شده است، اما پزشک سابق بیمارستان نظامی و کارمند وزارت دفاع ایران که در سال ۲۰۰۴ میلادی ایران را ترک و از کانادا درخواست پناهندگی کرد، ادعا می کند پس از معاینه بدن زهرا، ۴ روز پس از دستگیری، علایم ضرب و شتم شدید، شکنجه و تجاوز جنسی شامل: شکستگی جمجمه و بینی، لهشدگی انگشتان پا، شکستگی انگشت های میانی و کوچک دست راست و انگشت میانی دست چپ، کندهشدن ناخن های انگشت های شصت و اشاره دست، صدمات در ناحیه ریه و دنده، کبودی شدید ناحیه شکم، اندام تناسلی و پاها که حاکی از تجاوزات وحشیانه جنسی و شلاق خوردن در زمان های مکرر دارد، نشان میداد که او هنگام تحمل حبس شکنجه، و مورد تجاوز قرار گرفته است و سپس به علت ضربه به سرش در حالی که مقاومت می کرده دچار خونریزی مغزی شده و سپس در بیمارستان جان خود را از دست داد. سئوال امروز من به طور مشخص این است: چه کسی یا کسانی و چگونه زهرا کاظمی را تحت شکنجه جنسی و تجاوز قرار دادند؟
سومین و آخرین نام و چهره ای که می خواهم امروز درباره اش حرف بزنم، ترانه موسوی است. او نیز مانند دو نفر قبلی، یک علامت سئوال بزرگ است که حتی وجودش از سوی مقامات ایران انکار شده است. گفته می شود او در یکی از تجمعات پس از انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۸۸، در تهران دستگیر شده است. بر اساس این روایت، یکی از شاهدان عینی گفته است: «نیروهای ضد شورش من و تعدادی از دستگیرشدگان را سوار بر ونهایی به بازداشتگاهی در شمال تهران بردند و به آزار جسمی و روحی ما پرداختند…ترانه در میان ما بود. او دختری زیبا، خوشاندام و شیکپوش بود و بازجوییاش از همه بیشتر طول کشید. چشمهایش سبز بود. من و تعدادی را همان شب آزاد کردند و تعدادی را نیز پیش از آزادی ما به جاهای دیگری فرستادند، اما نیروهای لباس شخصی ترانه را همانجا نگه داشتند و حتا به او اجازه ندادند تا با مادرش تماس بگیرد.»
پس از حدود سه هفته که خانوادهاش از او بیخبر بودند فردی ناشناس در تماس تلفنی به مادر ترانه گفت دخترش در بیمارستانی بستری است. آنها دلیل بستری بودن وی در بیمارستان را تصادف رانندگی و پارگی رحم و مقعد عنوان کردند. در نهایت، جنازه ترانه تحویل خانواده او شد، اما به دلیل تهدید مقامات امنیتی، خانواده ترانه تا امروز، هیچ روایتی از خود منتشر نکرده اند. سئوال امروز من این است: چه باید کرد تا خانواده ترانه امکان یابد که روایت درد و رنج خود را با زبان خود و با صدای بلند، بیان کنند؟
به نظر من امروز باید دقیقاً بدانیم در آخرین ساعات و دقایق بر نیلوفر، زهرا و ترانه چه رفته است؟ چه کسانی مسئول مرگ و آزار آنها هستند؟ خانواده و دوستانشان در تمام آن لحظه های ترس و اندوه و تحقیر چه دردی کشیده اند؟ نه تنها ما ایرانیان، که فکر می کنم همه دنیا، باید این روایت ها را بشنود؛ این روایت ها، مستحق گفته شدن با صدای بلند و شنیده شدن هستند؛ نه فقط برای اینکه بخش ناگفته ای از رنج بشری را برملا می کنند، بلکه بسیار مهمتر از آن، برای اینکه دیگر تکرار نشوند.
نسل من، یعنی نسلی که در زمان حاکمیت جمهوری اسلامی بزرگ شده و به مدرسه و دانشگاه رفته اند، اطلاعات بسیار اندکی درباره نقض گسترده حقوق زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ دارد. بدتر از آن، سانسور کامل اخبار و اطلاعات مربوط به آن دوره، باعث شده بیشتر نسل من، همان روایت های رسمی را باور کنند؛ اینکه کسانی که در زندان ها اعدام شدند، تروریست بوده اند و مردم را در خیابان ها می کشته اند. به همین دلیل، حتی کسانی که نسبت به وقایع آن سال ها، آگاهی اندکی دارند نیز فاقد حس همدردی با قربانیان و خانواده هایشان هستند. ما آن تبلیغات دولتی را درونی کردیم و اعتقاد پیدا کردیم که کسانی مثل نیلوفر تشید، تروریست بوده اند، بمب گذاری می کرده اند و شکنجه شدن و اعدام، حقشان بوده است! تا خرداد سال گذشته، بسیاری از ما می پنداشتیم سرکوب وسیع نیروهای مخالف حکومت که در دهه ۶۰ انجام شد، دیگر تکرار نخواهد شد، اما آنچه در سرکوب اعتراضات پس از انتخابات رخ داد، به همه نشان داد که “خود غلط بود آنچه ما می پنداشتیم”. نقض حقوق بشر در آنچنان سطح وسیع و گسترده ای اتفاق افتاد که تنها با وقایع دهه اول پس از انقلاب ایران قابل مقایسه بود. با وجود اینکه این وقایع، کتک خوردن و زندانی شدن و حتی قتل معترضان در خیابان ها، باعث شد که نسل جوان ایرانی به مساله نقض حقوق بشر حساس تر شود، اما باز هم تاریخ ما با تاریخ نسل گذشته پیوند نیافت؛ درد و رنج های ما با درد و رنج های آنها گره نخورد؛ انگار ما اولین کسانی بودیم که این درد را تجربه می کردیم و پیش از ما، هرچه بود، گذشته بود و به کار امروز نمی آمد. یا نهایتاً عددهایی بود در کتاب ها و روایت های نسل قبل: ۳۰۰۰، ۵۰۰۰، ۷۰۰۰ و ۲۰۰۰۰ نفر؛ بدون نام، بدون چهره. ما از ضرورت روشن شدن حقایق پیرامون مرگ ترانه موسوی، محاکمه کسانی که در آن فاجعه نقش داشته اند و نیز حق خانواده و اطرافیان او برای روایت کردن، برای سوگواری و برای درخواست مجازات آمران و عاملان این جنایت بارها و بارها سخن گفتیم بی آن که از نیلوفر تشید یا زنان دیگری مثل او حرفی بزنیم. در حالی که اگر روایت درستی از زندگی و مرگ نیلوفر تشید منتشر شده بود، شاید دیگر امنیتی برای متجاوزان و ناقضان حقوق بشر نمی ماند تا زهرا کاظمی را نیز مورد آزار جنسی قرار دهند و در زمان بازجویی به قتل برسانند. شاید اگر عاملان و آمران مرگ زهرا کاظمی، معرفی و به طور منصفانه ای محاکمه می شدند، دیگر مقام امنیتی باقی نمی ماند که جرات کند ترانه موسوی را از میان زندانیان دیگر جدا کند و به سوی مرگ بکشاند، اما امروز ما، با نام های تازه، با ترانه موسوی، بیشتر از زهرا کاظمی و با زهرا کاظمی، بیشتر از نیلوفر تشید، احساس همدردی بیشتری می کنیم و تاسف بار تر اینکه جهانیان نیز، با نام های امروز، بیش از نام های دیروز، آشنا و همدرد هستند.
از نظر تاریخی، ترانه موسوی تداوم زهرا کاظمی است و زهرا کاظمی، تداوم نیلوفر تشید، اما ما در ایران با تجارب تاریخی منقطع روبه رو هستیم. با بیش از یک قرن مبارزه برای دموکراسی و آزادی، هنوز از خیلی جهات در نقطه صفر قرار داریم؛ هرچند تاریخ ما فرازهای مهمی چون انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ را از سر گذارنده و نقطه عطف های زیادی چون کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و اعتراضات پس از انتخابات خرداد ۸۸ را تجربه کرده، اما هر بار، پیروزمندان، مغلوبان را به خشن ترین شیوه های ممکن حذف کرده اند و هر بار، تاریخ، به شیوه مطلوب پیروزمندان نوشته شده است. سال گذشته، ما دیدیم که حکومت چگونه به بسیاری از کسانی که مثل خود ما در اعتراضات مسالمت آمیز پس از انتخابات شرکت داشتند، غیر منصفانه و ناعادلانه، اتهام محاربه که معنایش، اقدام مسلحانه علیه حکومت و مجازاتش مرگ است، وارد کرد، اما نتوانستیم بین این شکل سیستماتیک قلب واقعیت ها در نظام قضایی ایران و آنچه در گذشته اتفاق افتاده، ارتباطی برقرار کنیم. ما نتوانستیم این موضوع را درک کنیم که اگر تجاوز و شکنجه جنسی در زندان ها پس از انتخابات اتفاق افتاد، این صرفا اتفاقی تازه و بی سابقه نبود، بلکه اتفاقی بود که چون روایت نشده بود، چون حقیقت در مورد آن روشن نشده بود و چون عدالت در مورد عاملان و آمران آن برقرار نشده بود، باز هم تکرار شد. از نظر ما، افکار عمومی، همه زندانیان سیاسی که پس از انتخابات اعدام شدند، قربانیان نقض حقوق بشر بودند؛ ما از همه آنها و همه اتهام های واهی که به آنها زده شده بود، اعاده حیثیت کردیم بی آنکه روند اعاده حیثیت را در مورد قربانیان نقض حقوق بشر در گذشته تاریخی مان آغاز کنیم. به نظر می رسد اگر نسل گذشته در روایت تاریخ خود و انتقال آن به نسل ما موفق نبوده و نسل ما، تحت تاثیر سانسور شدید دولتی، در معرض روایت های معتبر قرار نگرفته، امروز وقت آن است که یک بار برای همیشه، تکه های مختلف تاریخمان را به هم بدوزیم و از آن، مجموعه ای یکپارچه یا دست کم مورد توافق اکثریت جامعه فراهم آوریم. در غیر اینصورت، همه ترس من این است که نسل دختر من، نسل سوم پس از انقلاب ایران، ده سال دیگر همانطور که امروز ما نیلوفر تشید و هزاران تن مثل او را به خاطر نمی آوریم و عدالت را برای او و خانواده اش طلب نمی کنیم، ترانه موسوی و هزاران تن مثل او را به خاطر نیاورد، زیرا عدالتی برقرار نشده است. بدتر از آن، وقتی امروز که زخمهایمان تازه است، به زخم های کهنه دیگران احترام نمی گذاریم، نسل بعد هم به زخم های ما که به مرور زمان کهنه خواهند شد، احترام نخواهد گذاشت. جستجوی عدالت، بدون زمان بندی، بدون تقسیم کردن تاریخ و بدون اولویت بندی، وظیفه تاریخی نسل من است.
حالا حتما می پرسید این داستان های درازی که درباره نسل خودت و رابطه اش با گذشته تعریف کردی، به ما، شهروندان آمریکا، که نه تاریخ تو را دارند و نه با چالش های امروز تو مواجه اند، چه ربطی پیدا می کند؟!
در یک دنیای جهانی شده، همه ما می دانیم که شجاعت های فردی انسانها، در بسیاری از مواقع، تاریخ را تغییر داده است. تاریخ نمی تواند نقش شجاعت فردی کسانی مثل رزا پارک را در جنبش حقوق شهروندی آمریکا فراموش کند؛ امروز ما که در میانه میدان مبارزات حقوق شهروندی هستیم هم نیاز داریم که از تجربیات مبارزات فردی و جمعی انسان ها برای تحقق حقوق بشر درس بگیریم و هم در عین حال، به شجاعت ها و ابتکارات فردی و جمعی تک تک شما نیاز داریم که در یک دنیای جهانی شده، بسیار مهم و تاثیرگذار خواهد بود. شخص من، اعطای جایزه حقوق دانشگاه سانتاکلارا را یکی از همین اقدامات تاثیرگذار در رویت پذیر کردن نام و تصویر همه ایرانیانی که برای برابری و آزادی مبارزه کردند و می کنند، می دانم.
این روزها، همه از “دموکراسی در ایران”، “دموکراسی برای ایران” و “دموکراسی بر ایران” حرف می زنند. گرچه در این “حرف های اضافه”، یک دنیا معنی و یک دنیا تفاوت نهفته است، اما برای من مسجل است که بدون عدالت، آن هم همین حالا، هیچ دموکراسی در ایران محقق نخواهد شد؛ در این راه، اگرچه جامعه مدنی ایرانی، نقش اصلی را دارد، اما جامعه بین المللی نیز می تواند کمک های مهمی بکند؛ از برنامه های آموزشی برای انتقال تجربیات مشابه کشورهای دیگر گرفته تا حمایت از طرح های تحقیق و مستندسازی نقض حقوق بشر، از پشتیبانی از تهیه فهرست های سیاه از افرادی که در نقض وسیع و گسترده حقوق بشر دست داشته اند تا تلاش برای متقاعد کردن دولت ها و همینطور سازمان ملل متحد به لزوم برداشتن گام های عملی علیه این ناقضان. هر یک از شما، اگر در این باور با من هم نظرید، از همین حالا به راه هایی بیندیشید که هر روز، بیشتر از روز پیش به “نیلوفر”ها، “زهرا”ها و “ترانه”ها، نام و چهره بدهد و دنیا را برای ناقضان حقوق بشر، هر روز بیش از روز پیش، جای ناامن تری بکند.
به امید اجرای عدالت برای ایران!