روزی شیطان در بهشت از سکوت آدم و حوا خسته شد و پرسید: شماها امروز چرا دمغ هستین؟ آدم سرش را خاراند و پرسید دمغ یعنی چی؟ حوا با ناراحتی جواب داد: نه تفریحی، نه سرگرمی، نه تنوعی، برو به آقاجون بگو خسته شدیم بس که شیر و عسل خوردیم؟ و با اشاره به آدم گفت همه اینا یه طرف باید این مجسمه بلاهت رو هم تحمل کنم. آدم گفت زن، اسم من آدمه! حوا جواب داد آره، اسمت فقط آدمه! شیطان پرید وسط و خطاب به آدم گفت حالا چی میشه به جای زن بگی عزیزم؟! آدم پرسید عزیزم یعنی چی؟
۲
شبی شیطان و خداوند در بارگاه الهی مشغول بازی تخته بودند که باریتعالی با تلخی گفت بازم که جفت سه اومد و زیر لب زمزمه کرد، لعنت به شیطان. شیطان که جفت شش آورده بود با خوشحالی گفت، بدبختا آدم و حوا از صبح که بیدار می شن تا شب ول می گردن. باریتعالی پرسید مگه بقیه حیوانات ول نمی گردن؟ شیطان جواب داد، عوضش به عقل شون نمی رسه که چرا ول می گردن! و می تونن هرچی دلشون خواست شکارکنن و بخورن، ولی این بیچاره ها هر روز باید صبحانه و ناهار و شام، شیر و عسل یارانه ای نوش جان کنن! باریتعالی با قیافه حق بجانب گفت، حالا بیا و خوبی کن و شیر پاستوریزه و عسل سبلان بذار جلو آدم و بانو! شیطان گفت: بانو اسم داره و اضافه کرد خوب شد هنوز بچه ندارن و الا می گفتی والده هابیل! و شیطانی خندید.(شیطان گویا از آینده خبرداشته)
۳
یک روزشیطان به شوخی گفت حتما باید مث نیوتون سیب بخوره تو سرتون تا چشم و گوش تون وابشه؟ و با اشاره به درخت سیب پرسید، اگه از شیر و عسل و جوی شراب خسته شدین چرا از این سیب ها نمی خورین؟ آدم پرسید سیب چیه؟ حوا نگاهی به سیب های رسیده انداخت و گفت خیلی دلم میخواد بخورم و لی مگه کوری و نمی بینی که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل؟ شیطان لگد محکمی به درخت زد و چند سیب به زمین افتاد. پشت سرش آدم نیز لگدی حواله درخت کرد و به این ترتیب آدم، اولین اختراع خود به نام لگد را به ثبت رساند. در حالی که حوا با خوشحالی سیب ها را جمع می کرد، آدم گفت نخور آقاجون گفته اینا سمی ان! شیطان با ناراحتی جواب داد خیلی معذرت می خوام آقا جونت چرت گفته! حوا و آدم سیب ها را با ولع خوردند و بعد از اینکه برای اولین بار طعم میوه ممنوعه را چشیدند، نگاه خریداری به اندام یکدیگر انداختند. آدم سیب را به کناری انداخت و لب های حوا را گاز زد و هر دو به آغوش هم رفتند.
۴
چند روز بعد آدم و حوا در چرت نیمروزی بودند که ماموران بارگاه کبریایی یالله یالله گویان ظاهر شدند و به حوا گفتند با حضرت آدم کار دارند. حوا پرسید مگه ما آدم نیستیم؟ یکی از ماموران گفت، آخه ابلاغیه داد ـ گاه الهی به نام آدم صادر شده! و وقتی آدم و حوا از متن ابلاغیه باخبر شدند، زار زار زدند زیرگریه. چون به آنان ۲۴ ساعت مهلت داده شده بود بهشت را ترک نمایند. چراکه قرار شده بود به دلیل تشویش افکار عمومی بهشتیان و توهین به خداوندِ قدرقدرت به زمین دیپورت شوند! در انتهای ابلاغیه نیز با لحنی غیردیپلماتیک اضافه شده بود که بهشت جای آدمها نیست! شیطان که خبر دیپورت آدم و حوا را از خبرگزاری “بهشت نا”شنیده بود به سرعت خودش را به آنها رساند و گفت، عوض ناراحتی باید خوشحال باشید چون از امروز روی پای خودتون می ایستید و روی زمین از قوانین آسمانی خبری نیست! و با اشاره به شکم حوا ادامه داد، با ورود این پسرکاکل زری دیگر تنها نخواهید بود. حوا در میان گریه و خنده گفت من و آدم کاکل مون سیاهه اونوقت بچه مون کاکل زری میشه؟! و شیطان لبخند زد چون دریافت حوا و آدم اکنون صاحب شعورند!
۵
آدم و حوا روی زمین مشغول گشت وگذار بودند که قابیل گریه کنان آمد و گفت، خرس با مشت کوبید به کله هابیل و برادرش غش کرده. حوا با عصبانیت به طرف خرس دوید و گفت خرس گنده خجالت نمی کشی بچه رو می زنی؟ جناب خرس که از دشنام حوا ناراحت شده بود یک مشت نیز حواله سر حوا کرد و او هم نقش زمین شد (توجه داشته باشید که در آن دوران آدم و حیوان زبان همدیگر را می فهمیدند و هنوزکار بجایی نرسیده بود که آدمها نیز زبان همدیگر را نفهمند) شب هنگام که دور آتش نشسته بودند حوا به آدم گفت از آقا معلم بپرس ما چطوری می تونیم از خودمون در مقابل حیوونا دفاع کنیم؟ و وقتی آدم قضیه را با شیطان در میان نهاد، شیطان بلافاصله به سوی آسمان رفت و از ذات اقدس همایونی پرسید که آدمها چطوری می تونن از خودشون در مقابل حیوونات دفاع کنند؟ باریتعالی دستی به ریش خود کشید، به ریش شیطان خندید و گفت، ای مجسمه بلاهت اونا بهترین وسیله دفاعی رو دارن، اونا منطق دارن! متوجهی؟ شیطان با خنده پاسخ داد: ولی حیوانات که منطق سرشان نمی شود و درثانی وقتی حضرتعالی اینقدر کارات غیرمنطقی یه … خداوند که متوجه شد شیطان به بدجایی زده، بلند شد و گفت، خب برو بهشون یاد بده چطوری از شاخه درختان چماق بسازن واز خوشون دفاع بکنن!
۶
شیطان شاخه کلفتی از درخت کند و شاخ و برگ آنرا با سنگ تراشید و از آدم خواست همین کار را بکند. و زمانی که آدم آن را یاد گرفت دومین اختراع خود یعنی چماق سازی را به ثبت رساند. و به سوی خانه دوید تا شاهکار خود را به خانواده نشان دهد، اما با دیدن گوریل انگوری و گوریل منگوری که کنار حوا ایستاده بودند خودش را پشت سرگوریل ها لابلای بوته ها پنهان نمود.گوریل انگوری در حالی که حوا را نشان می داد پرسید عمو یادت میاد این کیه؟ گوریل منگوری جواب داد، نه. گوریل انگوری گفت، همونایی که باعث شدن مارو از بهشت بیرون کنن. گوریل منگوری گفت، آها یادم اومد ولی خودمونیم هنوزم تیکه ایی یه! در همین هنگام آدم از پشت درخت بیرون آمد و با چماق محکم کوبید توی سر گوریل منگوری و تا گوریل انگوری به خودش بجنبد ضربه چماق آدم سر او را نیز شکافت.گوریل انگوری که سخت ترسیده بود دستی به کله خونی خود کشید و گفت، آدم بی منطق با چماق جواب میده! و گوریل منگوری در حالی که دست گوریل انگوری را می کشید گفت، بیا بریم، اینم اشرف مخلوقات، جواب شوخی و طنز رو با چماق میده!
و بدین ترتیب بود که چماق وارد زندگی بنی آدم شد و پا به پای تمدن به حیات خود ادامه داد…