دندان درد باعث شد که بروم دندانپزشک. از دکتر بائر Dr. Bauer وقت گرفتم. مسئله بیمه که پیش آمد، منشی دکتر یکباره لبخندش محو شد. خشک و بی عاطفه نگاهش را بر من سراند و شروع کرد به بهانه آوردن. قبلاً هیچ مشکلی با اسم من و کاوه نداشت، اما بعد مسئله پول که به میان آمد، با حالتی بازجویانه و یا بازپرسانه شروع کرد روی تلفظ اسم ما دقت کردن. حالا قدش را در مقابل من راست می کرد و سعی می کرد در مقابل من بزرگنمایی کردن و القاء قدرت به گونۀ بارزانه ای… مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و با حالتی بی اعتنا گفت: دکتر تا ماه آپریل وقت ملاقات ندارد!
گفتم: اما من دندان درد دارم. چطور می توانم با این درد تا سه ماه دیگر صبر کنم؟
گفت: این مشکل خودت است!
بعد از قدری چانه زدن گفت: خُب، می روم از دکتر می پرسم!
وقتی برگشت گفت: دکتر ترا می پذیرد.
از آنجائی که دکتر بائر دکتر بسیار مهربانی است و نسبت به من بسیار محبت دارد، بدون آن که از من پول بگیرد، دندانم را معاینه کرد و تازه برای جمعه آینده هم به من وقت ملاقات داد.
از مطب دکتر که بیرون آمدم، سعی نکردم که در مقابل منشی قدرت نمایی کنم تا او را از نوع برخوردش خجالت زده کنم. فکر کردم یک رفتار پر وقار می تواند درس خوبی برای او باشد. با احترام خداحافظی کردم. هر چند می دانستم مثل تابلوهای مرغابی ها و مجسمۀ ماهی ها در مطب، او فقط یک هیئت بی روح، یک اسکلت فرسوده و تن فسیل گونه ای است که جز ماهی و خوک و ذرت و تلویزیون چیز دیگری در ذهن ندارد. او چطور می تواند زنی با پوست قهوه ای، چشمانی سیاه و لهجۀ غیرآمریکایی را یک “انسان” فرض کند؟
دلتنگ از برخورد منشی و دلشاد از محبت دکتر قدم زنان به دانشگاه رفتم.
در صندوق پستی ام در دانشگاه، نمایشنامه M. Butterfly (ام ـ باتر فلای) نوشته دیوید هنری هوانگ David Henry Hwang را دیدم که Nico در باره اش برایم صحبت کرده بود. نمایشنامه را در کیفم گذاشتم تا آن را در خانه بخوانم. اما باید به جلسه شعرخوانی مارک استرند Mark Strand می رفتم که درباره اش بسیار شنیده بودم. در سالن، سردم شد. نه از سرمای ماه فوریه، بلکه از سرمای تنهایی. لمس دستها و بازوان در هنگام شعرخوانی و بودن جفت ها در کنار همدیگر، سرمای تنم را تشدید می کرد.
به نظرم مارک استرند شاعری نیهلیست جلوه کرد. ایستاده بود با قدی بسیار بلند و استوار و رگه هایی قوی و دلچسب از طنز. طنزی که هم در شعرش دلنشین بود و هم در نوع بیانش، چهره اش و لبخندش. هم با او احساس یگانگی می کردم، هم احساس دوری شدید. وقتی که جهانی فکر می کنم و خودم را از منطقه جغرافیایی معینی نمی بینم و خودم را از شرایط فرهنگی حوزه ایران جدا می کنم و می شوم یک انسان متعلق به همه جا و همۀ محیط ها، به او احساس نزدیکی می کنم. اما محدود کردنم به ایران، ترا محدود و دور می کند. من حقیقتاً از زمانی که به آمریکا آمده ام، خودم را به یک منطقه ویژه محدود نمی بینم… در شعر “استرند” نوعی از خود بیگانگی انسان در جهان معاصر محسوس بود. نوعی غریبگی با خود و جهان. اما احساس کردم شعرش خالی بود از آن ریشه های قوی که مرا کاملاً تسخیر کند. آمیختگی کلام با موقعیت های ساده و روزمره، در بیانی ساده و با واژه هایی بسیار عادی و مستعمل بکار برده شده بود که مرا به عمق نمی کشاند. من از عمق آمده ام و هیچ چیز در سطح مرا جلب نمی کند، مگر این که بدانم در پشت سادگی، ریشه ای عمیق خفته است. و همان مرا به کنکاش و چالش می خواند.
در خانه شروع کردم به خواندن نمایشنامه ام. باترفلای. در تمام طول مدتی که نمایشنامه را می خواندم، سه موضوع در فکرم به موازات هم حرکت می کردند. اپرای مادام باترفلای اثر پوچینی، داستان ام. گالیمار و معشوق چینی اش بعد از انقلاب فرهنگی چین، و رابطۀ دوستی من و Nico بر مبنای نقطه نظرهای ادوارد سعید دربارۀ اوریانتالیسم.
نمایشنامه را تا نیمه خوانده بودم که خواب دیدم که گویی شانزده هفده ساله ام، حس های عاطفی ظریف دارم، اما هرگز احساساتم را به Nico بروز نمی دهم. همین پیراهن صورتی که هم اکنون به تن دارم، تنم است. در پشت صندوقخانه خانۀ کودکی ام نشسته ام و سرم را گذاشته ام روی صندوق لباس ها و فکر می کنم. در خواب غمگین بودم مثل غم های نرم نوجوانی ام. اما Nico شاد و سرحال بود با یکنوع حس فردگرایی قدرتمند و خوداندیشی اروپایی… و گویی به اولین چیزی که فکر می کرد خودش بود. می گفت، می خورد، می خندید و خوش می گذراند. گویی در خانه ای که خانۀ ما نبود، اما در حقیقت خانۀ ما بود، مهمن ما بود. گاه به گاه با برادر بزرگم حرف می زد. در خواب هنوز هم به این می اندیشیدم که با تمام شناختم از او، باز هم شخصیتش برایم گنگ است.
وقتی بیدار شدم و خواندن نمایشنامه را تمام کردم، دیدم چقدر از Nico دور و دورتر می شوم.
نمایشنامه ام. باترفلای دربارۀ رابطه یک دیپلمات فرانسوی و یک خوانندۀ اپرای چینی است در چین کمونیست. نویسندۀ آن دیوید هنری هوانگ این نمایشنامه را از اپرای مادام باترفلای پوچینی الهام گرفته است که محتوای آن را با ایدۀ اوریانتالیسم ادوارد سعید درهم آمیخته و پرسپکتیو شرقی ها و غربی ها را در مورد یکدیگر از دیدگاه های گوناگون مورد مداقه قرار داده است. دیپلمات فرانسوی که دارای همسر و فرزند است، دلباخته خواننده اپرا می شود که در حقیقت مردی است که در لباس زنانه، نقش زنان را بازی می کند. در اپراهای سنتی چینی مثل تئاترهای سنتی ایرانی، بازی و خوانندگی زنان در صحنه ممنوع بوده است. و معمولاً نقش زنان را مردان بازی می کرده اند.
این رابطه ۲۰ سال به طول می انجامد تا این که گالیمار دیپلمات فرانسوی در چین به زندان می افتد و رابطه همجنس گرایی وی برملا می گردد. گالیمار خودکشی می کند، در حالی که معشوق چینی او در کمال خونسردی به او نگاه می کند.
این نمایشنامه به لایه های زیرین تنش های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی دو دنیای گوناگون می پردازد که اندک اندک در طول نمایشنامه گشوده می شوند. و به همین خاطر مرا به تحلیلی تازه تر از روابطم با غریبان متوجه کرد.
به دیدن فیلم Yaaba رفتم. یک فیلم آفریقایی با مضمونی ساده که توسط ادریسا اودرائوگو Idrissa Ouedraogo در سال ۱۹۸۹ ساخته شده است. در این فیلم زنان و کودکان، به دلیل کنجکاوی ها، مسئولیت ها و درک سریع شان از استثمار شدگی، نقشی بسیار پیشرفته داشتند و مردان عقب گرا و سالارمند تصویر شده بودند.
فیلم از دیدگاه یک پسر بچه ۱۱ ـ ۱۰ ساله ساخته شده بود که از هیچ تجربه ای نمی هراسید و قوۀ درک و شعور او بسیار دقیق تر از مردان با تجربه بود. آدم ها در بزرگ سالی در بعضی موارد کند می شوند. مگر این که آدم در سنین پیری هم جوان فکر بکند.
تنها موضوع نا آشکار فیلم، در مه قرار دادن “یابا” بود. زن کهنسالی که مردم ده او را جادوگر می پنداشتند. آیا جادوگر پنداشتنش به دلیل داشتن قدرتی بود که می توانست بیماران را درمان کند؟ آیا به دلیل این که “زن خردمند” در اکثر جوامع ایجاد ترس و وحشت می کند و تهدیدی است برای قدرتمندان؟
“یابا” اکثراً در سکوت زندگی می کرد.
با وجود این که سادگی و صمیمیت فیلم بسیار به دل می نشست و بازی ها فوق العاده تمیز و گیرا بودند، اما فیلم پرداختی شسته رفته نداشت. هر چند می دانم که شخصیت “یابا” برای همیشه در ذهنم خواهد ماند. به دلیل رمزگونگی وجودش، چهرۀ ویژه اش، بدن نیمه عریانش، پستان های چروکیده اش با نوک های برجسته و سرب گونه اش، و موهایش… که بسیار به پیرمردان شبیه بود تا به زنان.
می دانم فیلمی که اثری ماندگار بر من نگذارد و سریعاً از خاطرم برود، برای من فیلم ناکاملی خواهد بود. اما کارگردان این فیلم به زیبایی نابازیگران را به کار گرفته بود. آدم های معمولی که زندگی و بازی شان تفاوتی با هم ندارند!