شهروند ۱۱۷۷ ـ ۱۵ می ۲۰۰۸
فصل چهارم: روشنایی شیرین شرق
ـ نتیجه ی آزمایش کلسترول خون برایم بسیار عجیب است! اگر نمی دانستم که آزمایش شماست گمان می بردم نتیجه ی آزمایش مادربزرگتان را برایم آورده اید چون کلسترول منفی تان بیش از حد زیادست و این غیرعادی ست. آیا یک چنین موردی در خانواده شما ارثی است؟”

 

 

ـ نه.
ـ در هر حال، من عادت ندارم بیمارانم را به دواخوری معتاد کنم پس شما باید برنامه ی غذایی خود را تنظیم کنید و با دقت چیزهایی را که به شما توصیه می کنم از آن لیست حذف کنید. ۱ـ چربی حیوانی به هیچ وجه نباید بخورید. ۲ـ گوشت خوک یا گوسفند و مرغابی و اردک و اصولا هر نوع گوشت چربی دار را هم نباید بخورید
. ۳ـ از خوردن کالباس و سوسیس و ژامبون نیز خودداری کنید. ۴ـ از خوردن تخم مرغ نیز پرهیزکنید یا حداکثر دو تخم مرغ در هفته. ۵ـ کره به هیچ وجه. ۶ـ لبنیات بدون چربی و پنیر بدون چربی. ۷ـ شکلات فندقی و شکلات بادامی و غیره. ۸ـ دانه های نباتی مثل پسته و بادام و فندق اکیدا ممنوع و بالاخره اینکه در خوردن قند نیز افراط نکنید چون قند در خون تبدیل به چربی می شود.

 

 

ـ پس بفرمایید دیگر هیچ چیز نخورم.

در خوردن گوشت قرمز امساک کنید ولی می توانید ماهی بخورید. مرغ بخورید. البته باید پوستشان را بکنید و دور بریزید و فقط گوشت سفید بدون چربی بخورید. از خوردن غذای چرب و روغن دار احتراز کنید، ولی مواد نشاسته ای را راحت می توانید میل کنید. پس سیب زمینی بخورید. قند دارد فقط زیاده روی نکنید. این پرهیز غذایی را رعایت کنیم تا ببینیم چه می شود. امیدوارم با تصحیح نحوه ی تغذیه این مسئله از بین برود. شما خیلی جوانید و وزن تان نیز زیاد نیست، پس احتمالا ارثی است و یا از هیجان زیاد است ولی در هر حال مضر است و در آینده امکان حمله قلبی دارد. آیا دیگر مشکلی ندارید؟

ـ چرا مدتهاست پایم درد می کند و از طرف دیگر مدتهاست که شبها بد می خوابم. اگر برایتان امکان دارم برایم قرص آرام بخش بنویسید تا بتوانم شبها بخوابم.

ـ برای چه بد می خوابید؟

ـ چون همه اش کابوس می بینم، تا به خواب می روم کابوس می بینم و همین باعث می شود که از خواب بپرم.

ـ چرا؟

ـ “برای اینکه زندگیم آنطور که باید باشد نیست.” دکتر لوگراند نگاهش روی کاغذی که در دست داشت خیره ماند: “بسیار خوب، به مدت یک ماه برای شب نخوابی ها به شما مسکن آرام بخش می دهم، ولی زمانی که خواب تان مرتب و عادی شد خوردن قرص ها را قطع کنید. ماه بعد به دیدنم بیایید تا ببینیم آیا تغییرات موثر بوده یا نه.”

ـ متشکرم دکتر چقدر باید بپردازم.

ـ من دکترم کاسب نیستم. همین الان یادم افتاد که می توام از قرص هایی که کارخانه ی داروسازی به عنوان نمونه به من میدهد بسته ای به شما بدهم تا به داروخانه نروید.” بسته ای قرص از قفسه اش بیرون کشید و به دست میترا داد.

در مترو نشسته بود و در راه خانه ی ماری کلر سامسون بود و صدای کلمات شمرده ی دکتر لوگراند را در ذهن خسته اش مرور می کرد: “مشکل شما مشکلِ نسلی است که رنج می برد ولی باید بر خود مسلط شود چون این نسل برای پیری بسیار جوان است.”

ـ “شما جوانها، شما خارجی ها، چرا اینطور هستید؟ من بیمار ایرانی زیاد دارم، به غیر از مشکلات فراوان، اکثرشان ناراحتی روحی دارند، به سراغم می آیند. و از ترسها و شب نخوابی هایشان برایم حرف می زنند. چرا شما به مکان و زمانی که در آن زندگی می کنید واقف نیستید؟ به روس های مهاجر پس از انقلاب می مانید، با چمدانهای بسته به اروپا آمده اید و هنوز منتظر هستید تا در آنجا اوضاع عوض بشود تا بتوانید برگردید، ولی این انتظار ممکن است طولانی باشد، این انتظار ممکن است بیشتر از طول عمرتان باشد. آن وقت چه می شود؟ چرا فکر نمی کنید که هنوز جوانید و می توانید از زندگی لذت ببرید و این روزها بهترین روزهای جوانی و عمر شماست که به باد می رود. بودن در قلب اروپا، شانس بزرگی است. این دنیای جدید را ببینید و این قاره نو را کشف کنید. یاد بگیرید، تحصیل کنید، نگاه کنید به این همه امکان فرهنگی و هنری! البته روزی به سرزمین تان باز خواهید گشت. روزی که نوه هایتان به جای سلام Bonjour, Gutentag, Good morning می گویند و کسی در آنجا دیگر نه آنها و نه شما را نخواهد فهمید و زبان تان را نخواهد دانست. شما بسیار جوانید و آن روز بسیار دور است. پس از حالا تا آن زمان را زندگی کنید.”


ـ مشکلات خرد و ریز زندگی زیاده. بعضی اوقات همین چیزای کوچولو اونقدر به آدم هوار می شه که دیگه صبر آدم تموم می شه و نمی تونه تحمل کنه. دیگه نمی تونه توی یه سلول دربسته دوام بیاره. اونوقت مثه یه جونور توی یه قفس، توی آلونکش، توی همون سوراخ کوچیک دور خودش می چرخه و می چرخه و زوزه می کشه. گاهی اوقات آدم خودشم نمی دونه چرا اینجوری می شه یا چرا اینجوری شده!”

به خانه ی ماری کلر سامسون رسیده بود. از پله ها بالا رفت و زنگ در را فشار داد. جایی در درون چشمش تیر می کشید، عینک آفتابی اش را از چشم برداشت و در کیف گذاشت و به انتظار گشودگی دری در پیش رویش ایستاد. دختر بچه ای با موهای کوتاه پسرانه در را بر او گشود.

ـ تو از جنگ آمده ای؟

ـ چی؟

ـ “تو از جنگ آمده ای؟” سرش را به علامت تایید تکان داد و به سادگی تبسمی بر روی لبانش ظاهر شد. دختر بچه دستش را در دست میترا گذشت و او را به داخل خانه کشید.

ـ پس باید خیلی ناراحت و غمگین باشی؟

ـ “تو اسمت چیه؟” تبسم داشت به لبخندی شکوفا تبدیل می شد.

ـ شارلوت

ـ “شارلوت مثل شیرینی شارلوت؟” دختر بچه با خوشنودی سرش را به علامت تایید تکان داد.”شارلوت توت فرنگی اسم من میتراست.”

ـ “چی؟

ـ می ترا . . . میت را.

ـ “روز بخیر می ترا . . .” به سوی صدایی که از آن سوی اتاق به او سلام می گفت نگریست. زنی بلند قامت با موهای فرفری قهوه ای در بلوز و شلواری کرم رنگ با چهره ای گشاده به سویش می آمد. دستش را در دست ماری کلر سامسون گذاشت. شارلوت توت فرنگی از در خانه گریخت و از پله ها پایین دوید.

ـ “بیایید برویم توی آشپزخانه حرف بزنیم چون من داشتم چای درست می کردم.” ماری کلر از قفسه ای دو فنجان و نعلبکی بیرون آورد: راستی خوب کاری کردید که آمدید.”

ـ چی؟” ماری کلر فنجانها و نعلبکی ها را روی میز گذاشت: ” از جنگ حرف می زنم، خوب کاری کردید که آنجا نماندید و آمدید.”

ـ “اما خانواده ام و همه کسانی که دوستشان دارم هنوز آنجا هستند.” ماری کلر فنجانها را در سینی یی گذاشت و چای ریخت: “برویم توی سالن چای بنوشیم و با هم حرف بزنیم. شوهرم همین حالاست که پیدایش بشود.” فنجانی را به سوی میترا گرفت: “می دانید دیشب ما برای شارلوت توضیح می دادیم که ایران کجاست و الان در ایران جنگ است و جنگ چیزی ترسناک است.” ماری کلر فنجان خود را برداشت و ادامه داد: “توضیح دادیم که در جنگ آدمها بدون دلیل کشته می شوند. گفتیم شما از یک چنین جایی می آیید و ناراحت و غمگین هستید و بنابرین شارلوت نباید شما را ناراحت و یا اذیت کند.”

ـ آ، حالا می فهمم چرا از من آن سئوال غریب را می پرسید.

ـ “شارلوت بچه ی خوبی است، فقط خیلی بازیگوش است . . . چای تان را بنوشید!” فنجان را در دست گرفته بود و به سالن خانه می نگریست که ساده بود و تمیز بود و بی ریا بود و از غبار و دود در آن هیچ خبری نبود.

ـ “شوهرم سوئیسی است، خبرنگار است، او اوایل جنگ به ایران سفر کرده، این کوسن ها را ببینید، او اینها را از ایران آورده و این را هم.” دست خود را جلو آورد و مچ خود را در برابر دیدگان میترا گرفت.

ـ “یک سوئیسی از ایران ساعت سیکو خریده!؟”

ـ “بله، در ایران ساعت ارزانتر است. چند تا کاست موسیقی سنتی و محلی ایران را هم آورده، اوقاتی که اینجا هستید می توانید آنها را گوش بدهید.” میترا نگاهش به کوسن های بلوچی روی کاناپه و نقش های آن بود که صدای ماری کلر دوباره او را به خود آورد: “آه داشت یادم می رفت، در مورد درسهایتان، اگر به کمک من با شوهرم احتیاج داشتید حتما بگویید. می توانیم در تصحیح متن های فرانسه به شما کمک کنیم. جای تاسف است ولی خانه ی ما بسیار کوچک است و اتاق اضافی نداریم به شما بدهیم تا بتوانید جایی مستقل داشته باشید، ولی اگر شبی دیر کردیم و خوابتان گرفت در اتاق شارلوت تخت اضافی هست که می توانید برای خواب و یا استراحت از آن استفاده کنید. خب میترا، با همان شرایطی که پای تلفن حرفش را زدیم آیا هنوز هم حاضرید شارلوت را دو شب در هفته نگه دارید؟”

ـ “بله . . ” پاسخش را لبخندی گرم همراهی می کرد. با شنیدن صدای در نگاهشان به سوی در رفت. مردی بلند قامت با ریشی پروفسوری در کاپشن و شلواری جین از در وارد می شد.

ـ “پاتریک بیا اینجا تا ترا به میترا معرفی کنم.” دستی مردانه به سوی میترا دراز شد و دستش را گرفت: “میترا همان الهه ای نیست که مثل مسیح در میان صخره ها به دنیا آمد؟”

ـ چرا.

ـ با تاجی از اشعه ی خورشید؟

ـ بله.

ـ ماری کلر می دانستی “میترا” مظهر صفاست و . . .” میترا ادامه داد: “و حامی سربازان و جنگجویان و کشاورزان . . . و میانجی نیکی و پلیدی و مظهر عدل.” دستان ماری کلر به دور گردن پاتریک حلقه شد: “آه چه خوب عزیزم، ما از فردا به بعد روشنایی شیرین شرق را در خانه مان خواهیم داشت.”