چند ساعتی می شد که ایزاک در عرشه کشتی ایستاده بود. جدا از کمی عجیب و غریب بودنش، بچه خوبی بود. وقتی سر کشتی کار می کرد دلش برای ساحل تنگ می شد و وقتی در اداره کار می کرد دیوانه دریا می شد. زندگی یک نواخت روی ساحل خیلی زود دلش را می زد و برای سفرهای دریایی هم کیسه اش خالی بود. شغل های دریایی اش به لعنت خدا نمی ارزید. کارش پادویی جاشوهای کشتی بود (عینکی بود و به ناچار شغلهایی مثل آن و یا کابین پایی و مستخدمی برایش جور می شد. با این که از خیر ناخدا شدن که از آرزوهای بزرگش بود گذشته بود اما آن ها به عنوان ملوان ساده هم قبولش نداشتند.) و تمام وقت در خدمت ملوان های خشن و پر سرو صدایی بود که با کارهای شان روی میز فقط برای برنده شدن ورق بازی می کردند. ایزاک بیچاره اصلا به آن ها نمی خورد. در دریا حتی دست و پاچلفتر از وقت هایی بود که در بندر و یا در اداره و یا در کارخانه و یا در کارگاه های بطری پرکنی کار می کرد. با این همه در دریا بود که احساس می کرد می تواند به آرزویش یعنی برخورد با ماجراهای واقعی برسد.

 ایزاک همیشه بعد از آن که کارهایش را انجام می داد می رفت عقب عرشه می ایستاد. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود اما ایزاک هنوز در آن جا دیده می شد. شبی مهتابی بود و همه صورت های فلکی آسمان جنوب به وضوح دیده می شد و نیز آب سفید و کف کرده و جوشانی که از زیر ملخ گردان پشت کشتی بیرون می زد. هر کس که ساعت ها روی عرشه کشتی ای روان ایستاده باشد می داند نیمه های شب و وسط روز، در باران یا مه، در مناطق قطبی و یا استوایی، در آبِ آبی رنگ و یا سبز و خاکستری دریا، کشتی همیشه بر جاده ای سفید می راند، جاده ای دریایی که از افق تا زیر پره های چرخان کشتی کشیده می شود، جاده ای که گمگشتگان نمی توانند آن را ببینند اگر بعد از پانزده دقیقه از عبور کشتی از آنجا بگذرند.

نسیمی گرم و دعوت کننده می وزید. اگر ایزاک ساعتی زودتر روی عرشه می آمد و با دقت نگاه می کرد می توانست افق را ببیند و کمی نزدیکتر روشنی کشتی در حال عبوری را که از روبرو می آمد. اما خواهیم دید که حس های ما می توانند گول مان بزنند. فیلسوفانی هستند که باور دارند تمام چیزها توهم اند و کیست که بگوید آن ها اشتباه می کنند. کشتی ایزاک از زمره کشتی هایی بود که گهگاه بار می زد و او هرگز کشتی دیگری را در شب ندیده بود. ایستاده در عرشه در فکر این بود که چقدر طول خواهد کشید دوباره به خانه بازگردد. ایزاک به دستگیره های آهنی چرخ ها، قوس آهنی لنگر و طناب ها و به سوراخ های دماغه کشتی و به صندلی متحرک و راحتی که روی عرشه آورده بود، خیره شده بود.

یک باره متوجه روشنایی نوری شد که در فاصله ای دور از او ناگهانی راهش را عوض کرد. روشنایی روی سطح آب قرار گرفت و به سوی او حرکت کرد. وقتی روشنایی آرام آرام به او نزدیک شد ایزاک مطمئن شد که روشنایی نمی تواند مال کشتی باشد، چون نه فقط با حرکت امواج (ایزاک به لغت امواج که در زبان چینی “پو” و “لانگ” نامیده می شدند فکر کرد که با همه کوچکی برای چیزهای بزرگ به کار می رفتند.) زیاده از حد بالا و پائین می رفت، بلکه یک چراغ بیشتر نداشت: ممکن است کشتی ای فقط با یک چراغ حرکت کند؟ نه خیلی خطرناک است.

با نزدیک شدن آن گردونه ی استثنایی به جایی که او ایستاده بود، ایزاک دریافت که آن گردونه ی غریب مورتورسیکلتی بیش نیست.

بالاخره ماجرایی عجیب و شگفت انگیز برایش رخ داد. آن چه در برابرش می دید تخیل را به مبارزه می طلبید. در وهله اول ترسید اما وقتی اضطرابش کاستی گرفت باز هم نمی توانست به آسانی قبول کند که پیغمبری نو ظهور یا عیسی مسیح با چنین شکلی اعلام حضور کند. اگر چه به اعتقاد مسیحیان حضرت عیسی بر آب راه می رفت.

در آن لحظه موتورسیکلت به پنجاه پایی او رسیده بود. ایزاک دیوانه وار دست هایش  را برای او تکان داد و داد کشید اما از بس هیجان زده شده بود فراموش کرد که نردبان طناب را پائین بفرستد. موتور سوار که از لهجه اش برمی آمد روستایی است به سمت نردبان طناب راند. و با حالت مشت زنی که در رینگ در حال جنگ با حریفش است به دیواره راست بدنه کشتی حمله برد، نخست چند حرکت تند و بعد رقص کمر و این سو و آن سو انداختن پاها و در همان حال ایجاد مانع با کمک دستهایش. و ناگهان با یک حرکت سبک موتور را از جا جهانید و توی نردبان انداخت و فریاد زد: مواظب باش! مواظب باش!”

عینک غریبه که شیشه هایش از بخار دریا کاملا مات شده بود و کلاه نقابی اش با روگوش های چرمی از هم باز، چشم و گوش هایش را از آب دریا محافظت می کرد. موتورسیکلتش یک موتور سیکلت معمولی بود. از آن های دیگر چیزی اضافه تر نداشت. ایزاک به او کمک کرد تا موتورش را در عرشه بیاورد.

موتورسوار گفت:”گرسنه ام.”

ایزاک که رفت غذایی برایش جور کند، متوجه شد ملوان ها و شاگرد جاشوها و موتورکارها به رختخواب های شان رفته اند. وقتی برگشت از غریبه پرسید:”برای چه روی آب موتور سواری می کنی؟”

مرد گفت درصدد آن است تا  کار بی سابقه ای کند.

ایزاک با شگفتی پرسید:”چطور می توانی روی آب موتور سواری کنی؟”

مرد گفت: “از تمرین زیاد. اول با یک سنجاق کوچولو شروع کردم. اگر با دقت آن را روی آب بگذاری غرق نمی شود. کم کم چیزهای سنگین تری را امتحان کردم. البته هدف اصلی ام گذاشتن موتورسیکلتم روی آب بود. بالاخره اولین دورم را با احتیاط در حوض کوچک توی شهر زدم. حالا دیگر با آن تمام دنیا را دور می زنم. کاری به کار هیچ ساحلی ندارم. فقط برای این که چیزی برای خوردن گیر بیاورم غالبا سراغ کشتی ها می روم. ترجیح می دهم که در نیمه های شب سراغ شان بروم. در این ساعات همه خوابند. چند بار اولی که در روز روشن به سراغ کشتی ها رفتم بعضی ها با دیدن من دیوانه شدند. اول یقه هاشان را جر دادند که این زیباترین چیزی ست که در زندگی شان دیده اند، بعد شروع کردند که متلک بارم کنند و دست به کارهای احمقانه بزنند. قصد دارم چهل هزار کیلومتر در دریا برانم. حالا کمی بیشتر شد، بشود. زیرا نیتم گشتن به دور کره جهان است. می خواهم دست به کاری زنم که هیچکس تا حالا انجام نداده است. این همیشه از آرزوهای بزرگ من بوده است.”

ایزاک پرسید:” از غرق شدن نمی ترسی؟”

غریبه گفت:”البته که نه. اما همه این ها بستگی به این دارد که چطور موتور را برانی. وقتی سرعت ات را زیاد و کم می کنی باید سخت مواظب باشی. مثلا هیچوقت روی موج های بلند سرعت نگیر مگر نه دو طرف تایرت خیس می شود. اگر رخ داد بعدش دیگر خیلی مکافات داری.”

ایزاک که داشت با احترام به یارو نگاه می کرد که با ولع هر چه دستش می رسید، از شیر گرفته تا الکل، توی شکمش می چپاند گفت: “البته”

طرف سیر و پر از خوردن که دست کشید به ایزاک گفت به یک بطر “آیدین” نیاز دارد.

یک ساعتی از آمدن موتور سوار بر عرشه می گذشت که عازم رفتن شد و موتورش را دوباره از نردبان طناب آویزان کرد. در وقت خداحافظی ایزاک از او خواست در بقیه سفر پشت ترکش بنشیند.

“حداقل راه را می توانم نشانت بدهم. من روی کشتیهای زیادی کار کرده ام.”

اما مرد از حرف او زیر خنده زد و گفت:

“اول از همه به سال ها تمرین نیاز داری. اما با این حال اگر واقعا دلت می خواهد می توانم تو را با خودم ببرم. رانندگی ام حرف ندارد. لاستیک های موتورم را می توانم برای یک سفر دور حسابی باد کنم. اما راستش خودم خیلی زیاد مشتاق این کار نیستم. برای چه زیر این بار بروم؟ بعد از ماه ها تک تنها روی دریا بودن حالا چرا برای هفته آخر ناگهانی یکی را یدک بکشم؟ چه معنا می دهد؟ از این ها گذشته می خواهم یک رکورد فردی در این مسابقه بیاورم. چگونه می توانم در پایان سفرم به مردم حالی کنم که تو فقط در آخرین لحظات سفر با من بوده ای؟ با این کار من باید از همه زحماتم دست بکشم فقط به این خاطر که یکی پشتم نشسته بود. به علاوه من تا حالا این کار را دو نفره تمرین نکرده ام. از این ها گذشته تو باید بدنت را برای انجام انواع حرکت های غیرمترقبه آماده کنی. باید بتوانی انگار بر امواج سواری، به سبکی بپری و برقصی” و از ایزاک پرسید:”چیزی از فن بندبازان که روی طناب می رقصند می دانی؟”

ایزاک که کاملا مقصود او را درنیافته بود، با گنگی گفت که چیزی در این باره نمی داند.

“خوب. تو باید تعادلت را روی موتور نگه داری و چرخ هایت را تا آن جایی که می توانی به قله امواج نزدیک کنی.”

این را که گفت از ایزاک خداحافظی کرد و همراه با موتورش از طناب پائین رفت. ایزاک خواست نردبان طناب را برای او نگه دارد که فریاد موتورسوار این بار بلندتر از پیش بلند شد:

“به آن دست نزن!”

به انتهای طناب که رسید موتور را با آخرین گاز روشن کرد و چرخ های چرخان را درست بر بالای سطح آب نگهداشت. چند بار با احتیاط چرخ ها را روی آب آورد و بلند کرد و بعد جست زنان، بی خبر پرید روی موتور که دور برداشته بود و با سرعت در دریا راند.

هوا داشت کم کم روشن می شد. ایزاک دل افسرده بود. بعد از پانزده دقیقه موتور در افق دور دست از نظر غایب شد. ایزاک پائین رفت تا این یک ساعت باقی مانده را در تخت خوابش بگذراند.

صبح که شد از آن چه شب پیش برایش رخ داده بود با کارمند فنی رادیو حرف زد. طرف حرفش را باور نکرد و در اصرار او زیر خنده زد. ساعتی نگذشت که به گوش همه کارکنان کشتی رسید که دیشب ایزاک مردی را سوار بر موتور در دریا دیده است. همه از زور خنده دلشان را گرفته بودند.

در پایان روز ایزاک بیچاره دیگر از بی خوابی نانداشت. اما پیش از رفتن به رختخواب بدش نیامد باز سری به عرشه بزند. خورشید غروب کرده بود و همه چیز بانگ می کرد که شب زیبای دیگری در پیش است. فقط آسمان کمی ابری بود. ایزاک ناخودآگاه شروع به وارسی افق کرد. البته افق از مرد موتور سوار خالی بود.

ایزاک گریه اش گرفته بود. احساس می کرد نه به درد ساحل می خورد نه با جاشوان ایاق می شود و نه حتی می تواند همسفر موتور سوار باشد. به موج های آشفته و خطرناک پشت کشتی و مرغانی که پروازکنان کشتی را دنبال می کردند خیره شد. دریافت که همیشه تنها بوده است و تنها نیز خواهد ماند.

سیگاری گیراند و زیر لب شعری را زمزمه کرد. اما به سختی می توانست صدای خودش را بشنود. بادی تند می وزید و پره های موتور کشتی گاه گاهی از آب درمی آمد و پره ها تا زمانی که دوباره در آب فرو روند وحشیانه در هوای آزاد می چرخیدند. ایزاک به یکی از مرغان دریایی نگاه کرد و از ذهنش گذشت که کاش او هم می توانست در هوا پر بزند و در هر جا که دوست دارد بنشیند. آرزو کرد ای کاش می توانست به دنبال کشتی پرواز کند و یا در افق دور دست محو شود. بی آن که متوجه باشد دست هایش را چون بال کاکایی ها از هم باز کرد و به شیوه آنان بال زد. جاشویی که از آن جا می گذشت با دیدن او که ایستاده بر عرشه چون پرندگان بال می زد کرکر زیر خنده زد.

 

J.M. A. Biesheuvel

بیس هوفل متولد سال ۱۹۳۹ یکی از بهترین نویسندگان داستان های کوتاه در هلند است. کارهای او که طنز تلخی در آن دیده می شود نوعی زندگینامه نویسی از نسلی است که خسته از فضای راکد و کسل کننده پیرامونش رویاهایش را جایی در دور دست جستجو می کند. داستان موتور سواری در دریا  Brommer op Zeeاز اولین مجموعه داستان او  که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد، انتخاب شده است. داستانی که به یقین می شود گفت بسیاری از هلندی ها آن را خوانده اند و آن را آینه ای می بینند که زندگی شان با ظرافت در آن بازتاب شده است.