آسفالت که خب داغ بود؛ چون تابستان بود. خورشید و تشکیلات هم در آسمان. گوشهای از میدان ایستاده بود. احتمالن در انتظار کسی. ریچارد براتیگان بود و میدان هم میدان ونک. در گوشه و کنار دیگر میدان هم ون نیروی انتظامی بود. آن هم لابد در انتظار. فرقشان در این بود که ریچارد براتیگان نویسنده است و ون نویسنده نیست. همین.
سر دختر را که جیغ میکشید، میکوبیدند به شیشهی ون. انگار دشت گوجهفرنگی که پشت پیشانی دختر بود، منفجر میشد و قرمزیاش میپاشید به این و آنور. ریچارد داشت فکر میکرد چه خوب که نویسندهام و مثل ون شیشه ندارم که سر تا پایم قرمز بشود. از رنگ قرمز متنفر بود.
اس ام اس را خواند. میزبان بود که آدرس جایی را تایپ کرده بود. کولهاش را انداخت روی دوشش و سوار تاکسی شد. راننده در آینه نگاهی کرد و گفت البته آن چیزی که خواندی پیامک بود، نه اساماس. سعی کن همیشه درست بنویسی. بالاخره شما نویسنده هستی. اگر خواستی آدرس یک وبلاگ را میدهم تا شیوههای درست نوشتن را یاد بگیری. بالاخره شما نویسنده هستی. این بالاخره شما نویسنده هستی را راننده دو بار گفت.
وارد انتشارات هاشمی شد. فروشنده مثل سایه در میان قفسهها تعقیبش میکرد. فکر کرد طرف یا دنبال مواد میگردد و فکر کرده من ساقیام. یا مامور مبارزه با مواد مخدر است و باز فکر کرده من ساقیام. برای اینکه تصور ساقی بودنش را اصلاح کند، برگشت به فروشنده گفت: آمدهام کتابها را نگاه کنم و بعد برای اینکه خبره بودنش را به رخ بکشد، «صید قزلآلا در آمریکا» را برداشت. فروشنده یکهو تبدیل شد به میکروفنی متحرک که داشت به ترجمهی پیام یزدانجو بد و بیراه میگفت و برای ترجمهی هوشیار انصاریفر هورا میکشید و آخرش، انگار که میخواهد لقمهی آخر یک غذای کریه را بخورد، گفت : البته ادبیات پستمدرن چیز مزخرفیست. میتوانید کتابهای دیگری را برای خواندن انتخاب کنید؛ مثلا اینها. بعد چند کتاب را گذاشت در بغل براتیگان. به زحمت داشت اسمها را میخواند: مرگبازی، چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس، برف و سمفونی ابری، چشمه؛ فروشنده هم چند اسم را تند و مثل فروشندههای جوراب زنانه و مردانه تکرار میکرد که اینها بود و برای ریچارد بیگانه و نامفهوم: گلشیری، صادق هدایت، جلال آلاحمد، روزی روزگاری. براتیگان فکر کرد لابد اسم نویسندگان کتابها است.
جلو سینما قدس ایستاد و بلیت خرید. امیدوارم توضیح گرم بودن هوا در ابتدای قصه، برای توجیه خرید بلیت سینما کفایت بکند. چون طبق اصول شخصیتپردازی، نویسندهای مثل براتیگان، نباید اهل دیدن فیلمهای کمدی چیپ و سطحی باشد. در سالن نشست و خواست حواسش را بدهد به فیلم که شروع شده بود. چیزی که جلو رویش میدید برایش عجیب بود. فرنچکیسی بود که به پایان نمیرسید. پسر لبش را گذاشته بود روی لب دختر و همینجوری فشار میداد. بعدتر یک مار قرمز رنگ خزید در دهان دختر و دختر یک آه خفیف کشید. پسر دستش را از پشت صندلی رد کرد و برد پشت دختر و از آنجا هم از زیر بغلش رد کرد و رساند به یکی از سینهها. از آنجا دیگر تصویر معلوم نبود و فیلم صامت، داشت تبدیل میشد به یک برنامهی رادیویی که فقط صدا دارد و روی موج خوبی هم پخش نمیشود. از تفاوت صداها، سعی میکرد حدس بزند که دست پسر کجاست. فکر کرد راست میگویند که رادیو، تخیل را بارور میکند. رقص بازیگرها روی پردهی سینما، به تخیل کمکی نمیکرد.
از سینما که بیرون آمد، احساس کرد سرش درد میکند. لابد به خاطر آن نمایش رادیویی عاشقانه و پورنو بود که هنوز در مغزش ادامه داشت. میخواست برود طرف داروخانه که دید خیابان به طرز عجیبی شلوغ شده است. فکر کرد لابد همه میخواهند تبدیل به رادیو بشوند و بروند داخل سینما. اما کسانی که میدویدند، مسیرشان به سمت سینما نبود. احساس کرد که اشک روی گونههایش سر میخورد و چشمانش رودی جوشان شدهاند. شاید تخیلش در حال ارضاء شدن بود. اما دید بقیه هم چشمانشان همان وضعیت را دارد. با باطل شدن گزینهی اول، رفت سراغ دومین گزینه؛ لابد گاز اشکآور زدهاند. در یک لحظه خیابان آرام و میدان والیومخورده، تبدیل شد به میدان جنگ. سطل آشغالها صحرای آتش بودند و گاز اشکآور خیابان خشک و خشن را تبدیل کرده بود به یک دشت مهگرفتهی بیش از اندازهی شاعرانه. توصیفات شاعرانه، معدهاش را به آشوب کشید. نشست کنار جوب و یک دل سیر بالا آورد. از روی کولهپشتی دستی به تفنگش کشید تا مطمئن بشود سرجایش است و اگر وضعیت خطرناکتر شد، لااقل قبل از شهید شدن، بتواند خودش را بکشد تا بیوگرافیاش دچار خدشه نشود که کسی با شلوار پاره که از لایش خون بیرون میریخت، ولو شد کنار همان جوب. ریچارد سراسیمه به کولهاش نگاه کرد و با سالم و بیسوراخ بودنش، خیالش راحت شد که فشنگ از اسلحهی او شلیک نشده است. مجروح انگار که دارد در آخرین لحظهی زندگی وصیت میکند، گفت شما بالاخره نویسنده هستی. باید به ادبیات عامه وارد باشی. بالا آورد نه؛ تگری زد. اینجوری قصههایت لحندار میشوند و به اجتماع نزدیک میشوی و میتوانی قصههای اجتماعی بنویسی. بالاخره شما نویسنده هستی.
با شهرتش و اینکه بالاخره نویسنده هست، حال میکرد و در دل بشکن میزد و سوزش چشمهایش عین خیالش نبود، اما خوشیاش آنقدری نبود که سردرد را هم درمان کند. اگر دو تا «بالاخره شما نویسنده هستی» دیگر میشنید، لابد خوب ِ خوب میشد، اما خبری نبود. خیابان خلوت شده بود. پس رفت داخل داروخانه که روی تابلویش بزرگ نوشته شده بود «دراگاستور». فروشندهها یکی یکی لبخند زدند و منتظر سفارش او بودند. اما هر چه کرد یادش نیامد قرص به زبان محلی چه میشود. لعنت فرستاد به خودش که چرا اطلس سخنگویش را نیاورده. منومن میکرد و در مغزش، وسط آن نمایش رادیویی ادامهدار، دنبال قرص محلی میگشت که دید پیشخوان داروخانه پر شده است از بستههای مختلف. دید که مغزش هر شکلی داشته باشد، بالاخره نمیشود کاندوم به رویش کشید و تازه کاندوم در هر حال برای پیشگیریست و او بالاخره پیشگیری نکرده و حالا باید چیزی بردارد که توانایی سقط سردردش را داشته باشد. پس یکی از قرصها را برداشت و وقتی فروشنده از اثربخشی پانزده دقیقهایاش میگفت به انتخابش مطمئنتر شد.
بالاخره آبخوری را پیدا کرد؛ روبهروی تئاتر شهر. قرص را درآورد و در دهانش گذاشت. خواست سرش را ببرد زیر شیر آب که دید دختری بر و بر و متعجب نگاهش میکند. منتظر جملهی جادویی «بالاخره شما نویسنده هستی» ماند. دختر گفت: شما نویسنده هستی؟ آب دهانش را که قورت داد، قرص هم پائین رفت. دختر هنوز جواب را نگرفته، گفت من تئاتر کار میکنم.
چند نفری با طناب، سفت و محکم، بسته شده بودند و نعره میکشیدند. بعد یک نفر که موها و ریش بلندی داشت، سطلی که داخلش گِل و لجن بود را ریخت روی سر بازیگرها و آنها حریصانه خودشان را میمالیدند و سعی میکردند کثافتها را وارد حلقشان کنند. دختر سرش را آورد کنار گوش ریچارد و آرام گفت: اونی که موها و ریشش بلنده، کارگردانه. اگه از موها و ریشش متوجه نشدید، از شوریدهگیش باید میفهمیدی؛ شما واقعاً نویسنده هستی؟ براتیگان از درون داشت غمگین میشد. سئوالات دختر، روحش را میخراشید و زخمی میکرد. سعی کرد حواسش را بدهد به تمرین تئاتر. بازیگرها در شمایل مجسمههای اسیر و لجنمال، دیالوگهایشان را میگفتند؛ کرگدنهای یونسکو بود. کارگردان هر چند وقت یکبار، دقیقاً وسط دیالوگها، با لگد میکوبید توی شکم بازیگرها. دیگر برایشان نفسی نمانده بود و خود کارگردان هم نفسنفس میزد و برای همین آمد و روی صندلی، کنار دختر نشست. دختر گفت امروز خیلی شوریدهای عزیزم! کارگردان گفت این آقا؟ دختر جواب داد فکر کنم نویسندهست. کارگردان انگار که دوز شوریدهگیاش بالا رفته باشد، بلند شد و جلو براتیگان ایستاد. آقا! شما که نویسنده هستی، باید بدانی تئاتر مشقت کار کردن، در این فضای مشقتبار، در این سانسور دهشتناک، چه مشقتیست و چه ایثاری میطلبد. من پشت کردهام به پول و ثروت. شغلهای خیلی خوبی میتوانستم داشته باشم؛ چون من حقوق خواندهام. میتوانستم پول دربیاورم، اما به خاطر تئاتر… این تئاتر مرا کشته است. به قول گلشیری … دل ریچارد، تبدیل شد به یک جشن تولد تکنفره. خوشحال شد که در میان آن همه عبارت نامفهوم، یک کلمهی آشنا شنیده. سریع از میان کیسهی کتابها، یکی را درآورد و گفت یکی از کتابهاش را دارم؛ «احتمالا گم شدهام».
بیرون سالن منتظر ایستاد، تا دختر بیاید. کارگردان هنوز داشت عربده میکشید و یک جملاتی میگفت که داخلش کلماتی نظیر رنج، حرمت، توهین، دلقک، دههی چهل و پنجاه، هوشنگ و صادق و بیژن، تقدس تئاتر، شان نویسنده، جنده، نسل سومیها و غیره، گنجانده شده بود. صدای کارگردان که داخل آسانسور شد و چند طبقه رفت پائین، دختر از سالن بیرون آمد. جوری که معلوم نشود، دست ریچارد را گرفت و کشید. ببخشید! آدم بدی نیست اما یه خورده زیادی شوریدهس. منم عاشق همینش شدم. کلا از آدمهای شوریده خوشم میآد. هنرمندها کلا شوریده هستن. شما هم لابد شوریده هستید. نویسندهاید دیگه؟ مگه نه؟ از پلهها بالا رفتند و دست دختر از چنگک تبدیل شد به تابلوی راهنما و سمت توالت را نشان داد. دختر سریع رفت داخل توالت و سریع آمد بیرون و گفت کسی نیست. اول من میرم تو، یه ثانیه بعد تو بیا. بیا سمت همون دری که نیمهبازه. دختر رفت داخل و ریچارد مات تابلوی روی در ماند که سیاهی محوی شبیه گل شیپوری وارونه رویش بود که دو پا داشت؛ با ماژیک قرمز هم زیرش کسی با خط بد نوشته بود: «لیدی»!
گوشی که روی ویبره بود، تکانی خورد. ریچارد حدس زد که برایش پیامک آمده. خم شد که شلوارش را بالا بکشد، اما دستهای دختر مثل یک باتلاق قدر دوباره شلوار را کشیدند پائین. ریچارد گفت پیامک! دختر که دهانش پر بود، چیز نامفهومی گفت. ریچارد دوباره حرفش را تکرار کرد. دختر دهانش را آزاد کرد و گفت گور باباش و دوباره شروع کرد به خوردن. گوشی دوباره لرزید و قبل از اینکه براتیگان کاری بکند، دستهای دختر مثل چسب دوقلو شلوار را گرفتند که بالا نرود. دختر دوباره جملهی نامفهومی گفت که وقتی دهانش خالی شد و دوباره تکرارش کرد معلوم شد این جمله است: تا نیاد ولت نمیکنم. باید همهشو بریزی رو صورتم. براتیگان ناامید و خسته به دیوار توالت تکیه داد. دلش میخواست اسلحهاش را دربیاورد و به آن آتشفشان بیحس و بیبخار و تنبل شلیک کند تا بلکه گدازههایش بیرون بریزند و از دست دختر خلاص بشود.
خیابان بهار. کوچهی سمنان. خانهی سینما. اونجا یه برنامه هست که… راننده به جز آدرسی که در پیامک بود، داشت باقی جملات را هم میخواند و آخرش هم گفت ببخشید فضولی کردم. براتیگان هم بیاراده و انگار مسخ شده، گفت اشکالی نداره. بالاخره شما نویسنده هستی. راننده یا خوشش آمد یا نشنید. بدون اینکه حرفی بزند، به مسیرش ادامه داد.
روی صحنه، صفی نامنظم از گیتار و درامز و ارگ کشیده شده بود و کسی هم پشت میکروفن مشغول خواندن بود. با استفاده از دانش موسیقیاش و کنار هم گذاشتن سازها، به این نتیجه رسید که به یک کنسرت موسیقی راک خوش آمده است! صدای خواننده در میان هیاهوی سازها به سختی شنیده میشد و ریچارد تمام وجودش تبدیل به گوش شده بود تا کلام را بهتر بشنود و زبان محلیش بهبود پیدا کند تا دیگر خرید قرص تبدیل به یک دردسر بزرگ نشود. خواننده میخواند «الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها» و ریچارد گیج شده بود که چرا زبان محلی ناگهان آنقدر سخت شد که راننده گفت تلفیق موزیک راک و شعر کلاسیک ایرانی چیز زیاد خوبی از کار نمیآد اما بالاخره یه آزمون و خطاست برای بومی کردن موزیک غربی. در ضمن اگه نویسنده بودی، حتمن میدونستی که دارن شعر حافظ رو میخونن. «ریچارد گوشی» سعی کرد به سمت خواننده و میکروفن تغییر جهت بدهد. چون فکر کرد که فهمیدن شعر باید کار راحتتری باشد تا فهمیدن حرفهای راننده. موسیقی که تمام شد، مجری مهمانها را دعوت کرد به خوردن شام. راننده زد روی شانهی ریچارد و گفت بجنب تا تموم نشده. راننده سریع از سالن خارج شد و پلهها را دو تا یکی کرد و رفت داخل یک اتاق دیگر و گم شد. براتیگان هنوز دم در خروجی سالن بود و در ترافیک سهمگین آدمها گیر کرده بود. وقتی به سالن پذیرایی رسید که چیزی از میز و غذاها معلوم نبود. یک قطار گوشتی دور میز طواف میکرد و هیچوقت هم به ایستگاه پایانی نمیرسید. برای کنجکاوی سعی کرد هرطور شده میز و غذاها را تماشا کند و به خاطر همین شروع کرد به سر کشیدن به اینور و آنور قطار غولپیکر اما فایدهای نداشت. برای همین تصمیم گرفت برود تو نخ دهانها و بشقابها که یک طرف پر میشدند و طرف دیگر خالی؛ مثل آسمانی که از ستاره خالی و از نور خورشید پر میشود. گوشی در جیبش لرزید. بیاختیار اول شلوارش را بالا کشید و بعد رفت سراغ گوشی. پیامک به زبان محلی بود و خواندنش ناممکن. در میان جمعیت دنبال راننده میگشت تا برایش جملات ناآشنا را ترجمه کند. راننده نبود، اما در بین جمعیت، یک چهرهی آشنا دید. کارگردان تئاتر بود که سرش را داخل بشقاب میکرد بعد تگری میزد؛ عین شناگری که سرش را زیر آب میکند و وقتی نفس کم آورد، آنوقت سرش را تگری میزند. ترسید که نکند دختر هم در میان جمعیت باشد و باز به دردسر بیفتد. ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/ وین یک دم عمر را غنیمت شمریم/ فردا که ازین دیر کهن در گذریم/ با هفت هزار سالهگان سر به سریم. تور ارمنستان، دوبی، آنتالیا… ارزانتر از همیشه در خیامگشت…
یک کتابفروشی هست به اسم انتشارات هاشمی. امیدوارم بتونم خودم رو به موقع برسونم
خیابان بهار، کوچهی سمنان… در رستوران برج میلاد با شما ملاقات خواهم کرد.
گوشی و سیگاری به نوبت دست به دست میشد. بچهها در دیسکوی شخصی متحرکشان، یک کام از سیگاری میگرفتند و بعد با خواندن پیامکها تفریح میکردند. ریچارد هم که خب، گیج و حیران بود. البته نه از رفتار بچهها؛ از تاثیر علف. فرمو گفت حالا طرف دافه؟ اگه هس ما هم بیایم. ریچارد سرش را از پنجره کرده بود بیرون و سعی میکرد با دستش ساختمانها را بگیرد و هی پشت هم کلمهی میلاد را تکرار میکرد. لنگرریشی گفت لابد دافه که اینجوری داره چنگ میزنه دیگه. هههه! رسیدند دم تابلویی که سمت برج میلاد را نشان میداد. ماشین نگه داشت و ریچارد دست کرد توی جیبش تا کرایه را بدهد. تیغتراش گفت شرمنده میکنی. مهمون مایی. حالا اگه میخوای یه حالی بدی، دافت رو بده مام یه گازی بزنیم. ریچارد پولش را گذاشت توی جیبش و گفت لااقل بگذارید بهتان امضا بدهم؛ بالاخره من نویسنده هستم؛ نه؟
دیسکوی شخصی متحرک با صدای خندههای بلند مشتریهایش دور شد و براتیگان به سمت برج حرکت کرد و وارد تونل شد. نور تونل و ماشینها و تاریکی شب، کاتالیزور علفی شد که کشیده بود؛ ریچارد راه میرفت و بلند بلند خطاب به ماشینها و تونل، وراجی میکرد.
به تهران شدم؛ اشکآور باریده بود و زمین شوریده شده. چنانکه پای به خون فرو شود، به داف فرو شد.
شهر از پشت آسانسور شیشهای، دورتر میشد و آدمها و ماشینها محوتر. به رستوران که رسید، دنبال میز شمارهی ۸۸ گشت. خالی بود. میزبان هنوز نیامده بود. رفت کنار شیشه ایستاد تا بیرون را تماشا کند، بلکه بتواند شطحیاتش را ادامه بدهد. مردم یا مشغول سفارش غذا بودند یا خوردن. ناگهان صدایی مثل شلیک گلوله آمد. رستوران در نور غرق شد. انگار یکی از آن آتشبازیهای مناسبتی بود.