پیشکش به یاران وفا در تورنتو*
چمدان ها را که بیرون گذاشتند، لرزش بدنم شروع شد. داشتند می رفتند. با آنکه به زبان خودشان حرف می زدند، دانستم که برای همیشه می روند. آرال کوچولو، یار ده ساله ام آمد، دستی به سرم کشید، انگار عجله داشت. اشک در چشمان، گفت پاپی عزیز دلم…پاپی. تو را دیگه کی می بینم؟ زبان او را همیشه می فهمیدم. اشکم سرازیر شد و لرزش تنم. دوباره مرا بغل کرد. سرش را به سرم چسباند. داشتم از غصه بدون او بودن خورخور می کردم.
ده سال آنها خانواده ی من بودند. کوچک بودم زیر بغل مامی لم داده بودم بوی شیر و بوی خوش مامی، کودکی زیبای نرم و گرمی بود. آقا و خانم آمدند. بین همه خواهر و برادرها، مرا انتخاب کردند. لورا، صاحب مامی، کارش همین بود. جلوی چشمان ملتمس و تسلیم و وفادار مامی، به قول لورا، یک یک توله ها فروخته می شدند. چقدر گرفت مرا از مامی جدا کرد؟… هر چه بود، دسته کرد و در سینه بندش گذاشت. سهم مامی دل شکسته و تسلیم، دستی بود که لورا به سرش کشید.
آرال دست ها را تکان داد وگریان رفت. اشک من تمام صورتم را خیس کرده بود. ناله ام ضعیف و بی صدا بود. شاید فقط آرال می فهمید. دنبالش دویدم. خانم آمد جلو: don’t worry صاحب خانه جدید تو را take care می کند. و در را برویم بست. از پشت نیم تنه شیشه ای در شروع به سرو صدا و ناله کردم. گریه کردم … صدای ماشین شنیدم. پشت پنجره دویدم. جایی که همیشه چمباتمه می زدم و خواب مامی می دیدم. هراسان بیرون را پاییدم. آرال را دیدم. از پشت شیشه ماشین همچنان گریه می کرد. برایم دست تکان داد و من فقط با نگاه شاکی، بدرقه اش کردم.
ده سال کنار تختش می خوابیدم. اتاقش پر از بوی بچگی من و بوی مامی بود. پر از عطر آرال، بهترین دوستم، که هر صبح شیطنت کنان بیدارش می کردم.
چقدر روز رفت و شب آمد؟ نمی دانم روز بود، همه جا روشن بود. صدای قفل در مرا از چمباتمه تنهایی پراند. دم در رفتم. هیکل بلند و چاق آقای جدید:hi buddy. همین و رفت به طرف اتاق های خالی، گشتی زد. چقدر برای من غریبه بود. او بوی هیچکس را نداشت. چیزی در درونم گفت روزهای سختی در پیش است… ماشین دیگری ایستاد. خانمی با موهای سفید پیاده شد. سعی کردم خودی نشان بدهم. دریغ از محبتی از طرف آقا و خانم. در خانه چرخیدند به زبان لورا مدام راجع به اتاق ها، دیوارها حرف می زدند. خانم سرکی به ظرف غذای من زد. پر بود. اما من گرسنه بودم … بغض و تنهایی اشتهایم را بند آورده بودند. از بوی غذای همیشگی بدم می آمد. آرال کجاست که یواشکی به من سوسیس بدهد. دلم ضعف می رفت. کنار در چمباتمه زدم. کسی حواسش به من نبود. آنها مدتی ماندند، در را قفل کردند و رفتند.
در اتاق ها چرخی زدم. به اتاق آرال رفتم. در تاریک روشن سایه کرکره های پنجره، روی تختش نشسته بود و می خندید…: پاپی …پاپی، اشکم سرازیر شد… بعد از مامی، مست کننده ترین بو را او داشت.
تاریک شد… کمی خوابیدم. دوباره روز شد. صدای قفل در مرا از کرختی درآورد. این بار سه نفر بودند. آقا و خانم و یک غریبه. به طرف غریبه پارس کردم. شیون کنان جلوی آمدن اش را گرفتم. خانم داد زد. ساکت شدم. آن ها دنبال بررسی های خودشان بودند مدام به دیوارها، کابینت ها اشاره می کردند. یک هو تصمیم خودم را گرفتم. در خانه نیمه باز بود، بی صدا از در بیرون پریدم. بیرون خانه، بوی آزادی می آمد، بوی خوش مامی، عطر نفس ها و موهای آرال. بوئی شبیه سوزاندن برگ های خشک در حیاط خانه وقتی آرال و من شیطنت کنان دور آتش می چرخیدیم… بوی تن حمام کرده آرال…آرال…آرال…
روبرویش می ایستادم… نگاهش می کردم… می دانستم روزی او را نخواهم داشت… اسمش را با صدای خفه صدا می کردم… دوباره سه باره.. حتم دارم زبان مرا می فهمید. تنها آرال می دانست چه می گویم. غش غش می خندید. پوزه ام را بوس می کرد و من تمام دست های زیبایش را لیس می زدم و سیر نمی شدم…
از شجاعت خودم تعجب کردم… همیشه ترسو به قول خانم، لوس بودم. از چیزی واهمه داشتم. دوری از مامی، تنهایی.. گرسنگی. حالا شجاع بودم… از دربدری واهمه ای نداشتم. باید دنبال نازنین هایم می رفتم. ترس از صاحبان زمخت جدید در من شجاعت فرار از خانه را، زنده کرد. نباید مثل مامی تسلیم بود.. باید از اتفاقات بد، آدم های بد فرار کرد. گاهی این را در چشمان اشک آلود مامی می خواندم. با نگاه می گفت نه.. تو تسلیم نشو.. برای زندگی ات در کنار آنها که دوست داری بجنگ.. در زور و تسلیم نمان، می گندی… حادثه را با چشم هایم، گوش هایم، و بو کشیدن ام حس کردم…حال زار مامی را دوست نداشتم… نماندم.
حالا در خیابان ها، سرگردان بودم. تمام روز…تمام شب را یا می دویدم، یا راه می رفتم. ماشین پلیس را می شناختم. تا می دیدم، پشت درختان، سایه دیوارها پنهان می شدم. بوئی از دور دور… با فاصله زیاد مرا به طرف خود می کشاند. بوی مامی… بوی آرال… چقدر مست کننده.
خسته بودم، نالان، گرسنه…تنها…گاهی عابران به من خیره می شدند. از ترس دمی تکان می دادم. ولی همه دنبال کار خودشان بودند. ترس از غریبه ها هم هیولای ذهنم شده بود. خانم و آقا، غریبه بودند که مرا از بدن گرم مامی دور کردند. از غریبه ها متنفر بودم…
شب آمد… روز آمد … دوباره شب ..همچنان راه می رفتم. همه جا تاریک بود.گرسنگی، بوی غذای مغازه ها، دیوانه ام می کردند… در تاریکی خسته و درمانده به درختی در خیابان تکیه زدم… از فاصله ای کم، بوی مست کننده سوسیس. آهسته، با ترس جلو رفتم. در تاریکی هیکل لاغر آقائی را تشخیص دادم. از گرسنگی چشم ام درست نمی دید. گوشه ای نشسته بود. پتوئی روی پایش، روی وسیله کوچک دم دستش سوسیس. کنارش ایستادم. به او نگاه کردم، نگاه کردم، گرسنگی بر ترس غلبه کرده بود. سرش را بلند کرد. مرا دید. با صدایی خفه گفت:poor baby.گرسنه ای؟ تمام نیرویم را در چشمان جمع کردم، به او نگاه کردم و با صدای خفه التماس کردم.
لرزش تنم را دید. مهربانی نگاهش می گفت او غریبه نیست. او آشناست. او دوست است. تند و تند دم ام را تکان دادم و دوباره سراپا نگاه شدم. نزدیک تر رفتم. یک اتفاق جالب افتاد. دوست خیابانی من، سوسیس پخته و داغی به طرفم انداخت. آن را بلعیدم. دوباره ملتمسانه نگاهش کردم. نزدیکش شدم، نزدیک تر. به رویش خندیدم. سرم را نوازش کرد، بعد بدنم را. من هم دست اش را بوییدم و بوسیدم و لیس زدم. او هم سوسیس دیگری. از محبت اش دیوانه شده بودم. خودم را کامل به او چسباندم. کنارش نشستم … بو کردم… بو کردم… بوی مامی و آرال همه جا پخش بود. سرم را به بازوانش فشردم کی بود چی شد؟. ..
روز بود. و روشنایی … خوابی عمیق رفته بودم از صدای عابران بیدار شدم. دوست، هنوز خواب بود. آن روزهای آرال، کنار تختش با هر تکان او، از جا می پریدم و مواظبش بودم. حالا از خستگی، خوابی خوش درکنار دوست داشتم از هول و ترس، یکباره از جا پریدم. تشنه بودم. تکان که خوردم دوست بیدار شد. ظرف آبی جلویم گذاشت و برای خودش قهوه ای درست کرد. یکبار آرال مردی را از پشت پنجره نشانم داده بود کنار خیابان ولو بود. کلمه homeless را آن روز از آرال شنیدم. حالا من هم مثل دوست خیابانی شده بودم .
روزها و شب ها در کنارش بودم. هر روز با هم راه می رفتیم. تاریک که می شد بجای همیشگی برمی گشتیم. از ترس از دست دادنش، مدام خودم را به او می چسباندم. او هم سر و گردن و پشت مرا نوازش می کرد. شب ها در بغلش می نشستم. او نوازشم می کرد و آوازهایی به زبان غریبه برایم می خواند. او اشک می ریخت… من هم به یاد غم های او و خودم گریه می کردم.
هوا سرد شده بود. من و او زیر پتو بهم می چسبیدیم. رهگذران گاهی پولی می دادند. یادم داده بود سکه ها را برایش زیر پتو پنهان کنم. گاهی دزدکی به یاد مامی و آرال اشک می ریختم. دوست اشک های مرا می دید مرا بغل می کرد و می گفت that’s ok buddy . صدایش برایم تسکین بود.
هوا دیگر گرم بود… و من چه طولانی در کنار او می دویدم. پا به پای من همراهم بود. احساس می کردم از داشتن من راضی است. نسبت به اولین شب دیدارش، خیلی عوض شده بود، هر شب، تا دیرگاه برایم با زبان خودش درد دل می کرد، گویا قصه زندگی اش بود، نام هایی را صدا می زد و گریه می کرد. من هم آرال و مامی را صدا می زدم. گاهی می خندید،گاهی عصبانی می شد و داد می کشید. با این حال مرا در بغل خودش می فشرد.
…homelessآرال آن روز بدجوری این کلمه را گفت. هرچه بود از نظر من او بهترین آقای دنیا بود. سرم را به پایش می رساندم. بو می کشیدم …بو …بو… همان بوی مامی و آرال.
یکشب دوست پتو را کناری کشید. پاهایش با شلوارک کوتاه بیرون بود. وحشت کردم. قرمز بود، با لکه های بزرگ سیاه بر آن ها … لرزیدم … لرزیدم… نگاهش کردم .. او متوجه شد مرا بغل کرد: don’t worry baby پس یک چیزی بود. نگاهش کردم .. نگاهش کردم که بداند نگرانم.. مرا بخود چسباند. آن شب سرم را به صورتش چسباندم و بخواب رفتم.
در آن روز تلخ، سر و صدای عابران بیدارم کرد. از جا پریدم. دست های او هنوز دور بدنم پیچ خورده بود. به سختی خودم را از او جدا کردم. با صدای بلند به زبان خودم صدایش کردم... فریاد زدم. شیون کردم… او همچنان ساکت با چشمان باز و نگران، مرا نگاه می کرد. باید همه را خبر می کردم. از سر و صدای من، عابرین جمع شدند. کسی با تلفن اش صحبت کرد. کمی گذشت. منتظر بودم دوست تکانی بخورد… بیدار شود با هم غذا بخوریم. او همچنان بی حرکت، با چشمان باز… چشمانی که به طرف من بود… داشت چیزی می گفت… سعی کردم کلماتی از زبان خودش را که یاد گرفته بودم بگویم. بداند که دوستش دارم، برایم اهمیت دارد. ماشینی آمد او را به درون ماشین بردند. فریاد زدم…پتویش را نمی دادم.. خودم را لای پتوی او پیچاندم.. بوی او را داشت. بوی زندگی من و او… سرگردانی من و او… بوی تنهایی و قصه های شبانه اش.
او را بردند. شیون کنان دنبال ماشین دویدم. دویدم… خسته نمی شدم. باز دویدم تا به محلی پر از سنگ وگل وارد شدند. او را به سوراخی بزرگ گذاشتند و خاک ها بر سر و رویش. کسی صدای مرا نمی شنید.کسی اشک های مرا نمی دید. وقتی همه رفتند حالا دوست من زیر تلی از خاک بود. بویش مرا به سویش می کشید. خودم را روی خاک ها انداختم…گریه کردم….صدایش زدم..گریه کردم.
چه شد که دیدم دستی با چند شاخه گل، به خاک دوست نزدیک شد. خیال بود… رویا بود… چشمم از شدت غم، درست نمی دید، اما بوی خوش را حس می کردم… آرال بود و مامی… آرام کنار من به خاک خیس نزدیک شدند. مامی مرا نمی دید. آرال مرا نمی دید. رنگین کمان رنگ رنگ.. با دسته ای گل، به کنار خاک دوست ایستادند. آرال به من توجهی نداشت، مامی سرش را خم کرد. به سرم چسباند. مرا بو کرد و به زبان خودمان گفت: پسرک تنهای من…
رفتند… تنهاتر شدم… من ماندم و دوستم.
چندین روز است با او هستم، با او حرف می زنم هرچه آواز از او یاد دارم، برایش می خوانم. او بعد از مامی و آرال، بهترین بوی خوش من است.
* دوستان وفا در کانادا گروهی از داوطلبان دوستدار حیوانات هستند که برای پناهگاه وفا، اولین پناهگاه حیوانات در ایران، فعالیت می کنند و با جمع آوری کمک مالی به دو شعبه ی پناهگاه وفا در ایران یاری می رسانند.