بگذار بگذرد

(برای ف.ش.)

به چشم من، گاهی، این کوه

به سنگِ گوری می مانَد

نشانِ آنچه به پیش ات، یا پس، می رانَد

نشانه های زمان بر زمینه های زمین.

و رانِشی دیگر

و پرچم ات را خواهی دید

فراز قلّه ی مغرورِ خوانِشی دیگر.

چه قلّه هاست به گردِ تو در یسار و یمین.

مگو شکست، شکستی نبوده است

هوا مساعد باید باشد

و بگذرد خطرِ بهمنی که کرده کمین.

کلاس زبان

معلّمی، گاهی،

وظیفه ای شاق می شود،

کلافه می شود آدم گاهی،

و طاقت اش طاق می شود –

بویژه شکل نگاه تو را در کلاس، وقتی،

درون هر چشمی می بینم،

و شکل لبهایت

به روی پلکم سنجاق می شود.

به مبحثِ «شرطی ها» رسیده ایم

و من چطور بگویم

که عشق نامشروط است،

«اگر – مگر» بی ربط است،

«وگرنه» نامربوط است!

سرت به شانه ی من هیچ پیش-شرط ندارد

لبم کجا برود؟ گونه یا بناگوش ات؟

به مبحثِ «شرطی ها» رسیده ایم

مسیر، قدری، ناروشن است

و این به گوشه ی چشم شما منوط است.

چرخی بزن

چرخی بزن که خوب ببینم تو را.

چرخی بزن تو از سرِ شب تا صبح

بگذار، بعد، دیده ببندم

از صبح تا غروب ببینم تو را.

چرخی بزن که خوب ببینم تو را.

بگذار

از شانه ی شمال

تا قوزکِ جنوب ببینم تو را.

چرخی بزن که خوب ببینم تو را.

من هیچوقت از همه سویت ندیده ام.

ای ماهِ آسمانم، قرصِ قمر!

در پشتِ سر چه داری؟

حیرانِ رویِ خویش درین کائنات

غیر از بشر که داری؟

چرخی بزن که خوب ببینم تو را.

حیرت اگر که می کنی

حیرت اگر که می کنی  کز چه هنوز باقی ام

زنده ی اشتباهی ام،  زنده ی اتفاقی ام

این دو سه روزه را همان به که حیات نشمری

مسترقه ست عمر من،  خمسه ی استراقی ام

عشق کشد ز جانبی،  شعر ز سوی دیگرم

گر که به جای مانده ام،  حاصل این تلاقی ام

خاست نسیم و ریخت اوراق خزان به پای من

مست و خرابم ار چنین،  یاد تو بود ساقی ام

شمع ام و گرمِ کارِ در خویش فرو نشستن ام

صحبتِ من خموشی ام،  جفتِ من است طاقی ام

شعر شده ست بی تو همخانه ی کنجِ عزلت ام

غم شده همنشین و هم صحبت و هم اتاقی ام

شاعر شیوه ی خراسانی اگرچه بوده ام

گاه کشد نفوس حافظ به سوی عراقی ام

قلمِ صُنع

جلوِ آینه ست

مدادِ چشم به دست

و کیف می کند انگار این مداد

به میلِ او به چپ و راست چون کشیده شود.

چقدر جدّی، خانم!

و گاه با اخمی هم.

چه می کند قلمِ صُنع در کف ات؟

چقدر مانده که لبخند آفریده شود؟