هوای سینه پهلو
پهلوی ماست
تا سِل که سقف مان را گرفته می خوابد
و آسمانی که سرفه هایش را
مثل میل، روی دست ِهوا برده ام …
حالا هوای کلنگی پهلوی ماست
از شهر سر کوچه باد می آید
تا میله، دوباره چیزی را
با تُف به هم بچسبانَد:
ملافه ای که به دیوار، پیچیده تر شود
مثلثی که سر راه را
دنیا بیاورد
روزنامه ای که ننویسد
و یک مسافرخانه پشت در
که با سیمانش نمی شود کشتی گرفت
اما می شود شهادت داد:
کثیف، کفش پشت در هم نیست
چون با مترو و با مشقّت آمده بود
و سینه هایش را
بی وقفه می سپرد.

پشت این دهانه ی بی خانمان که پُر از پشت چاله میدان است
خیلی نمی شود جنگید
چون وکیل نداشت
خیلی نمی شود زائید
چون
تحریف شد
خیلی نمی شود پرسید
چون، تیزی کشیده اند !

من از خودم نمی ترسم
چون از سِل عجیب ترسیده ام
و از خودم نمی ترسم
چون پای زندگی انگشت داده ام
تنها نگاه کنم.

پس بقچه ی شما
همین بیابانی ست
که زیر هوا نَم می کشد
همین زمین زبر
که زیر ریش من درآمده است!

همین که سیگار، شورت و حوله می خواهد
چون ترسیده است
کم حرف می زند
چون ناخن می جود مدام
و ماه نوبتی را روی شانه هوا می کند…

یکی یکی از پله های افتاده
وقت آفتاب زمین خورده ای ست
که لِخ لِخ
وقت هواخوری دارد
وقت تمام،
دری ست که به پشت سرم می دهند

او تیغ ، مسواک و پنبه می خواهد
چون ترسیده است
من، ترسیده ام
چون دیگر چیزی برای ترس ندارم.