مثِ شاپرک
توی درختا
وول می خوردم.
خونه م ناپیدا
جنگل وحشت زا
شب بی انتها.
راه های باریک
گذر زمان
تیک و تیک و تیک.
تو زوزه ی باد
یک نعره میاد
اینجا کی گفت نه؟
اون شلاق می خواد.
می گن اون دورا
یه بِرکه آبه
روزاش آفتابی
شباش مهتابه.
من اونجا غریب
یعنی بی ریشه
اینجا بی نصیب
حالا چی میشه!؟
از اینجا برم
اینه تقدیرم؟
همیشه اینجا
یه جوری غوغاس
همایش و جشن
یا این که عزاس
در واقع بلواس
امروزم جشنِ
کلاغ سیاهاس.
آخه می دونی
تو جنگل ما
جغدایِ شوم و
کلاغ سیاها
از همه جُدان
رِند و بی پروان
ارباب و آقان
همسطح خدان
همه به اونا
حرمت می ذارن
هدیه می آرن
برای خودی آ
زندگی خوبه
شاد و مطلوبه
لباسا سیا
همه از حریر
راه هاشون هموار
روشن و سَریر.
دلاشون همه
با کِبر سن
جوونِ جوون
آخه به اونا
بد نمی گذره
آفتاب که بشه
کُلا می ذارن
بارون که بیاد
چتر ور می دارن
آه… ای خدا
نمی دونم چرا؟
منِ بی نوا
نمی تونم برم
اون بالاها
رو قله ها
بال هام کوچیکه
جثه م نحیفه
صدام ضعیفه.
مادرم می گه
“غصه نخور
هیچکی نمی تونه
بره اونجاها
همسطح اونا
حتی طاوسا
طوطی ملوسا.”
با خودم می گم
اگه یه روزی
صدام برسه
بگوش خدا
تو عرش اعلا
بهش می گم
یکبارم شده
برای همه
عدلشو تعریف بکنه!
همه رو نمک گیر بکنه!
مارم ببره
بالای کوها
روی قله ها
اونوقت همه
می شیم اونا
یعنی خودی آ
نه بی خودی آ
یا نخودی آ.
یه خانواده،
کی توش زیاده!؟