شهروند ۱۲۲۴ ـ پنجشنبه ۹ اپریل ۲۰۰۹

طرف های ساعت دو نصف شب بود. داشتم با سارا پشت تلفن لاس می زدم که یه هو توی گوشیم زنگ خورد. حسابی صحبتمون با سارا گل انداخته بود و دلم نمی خواست برم اون ور خط ولی سارا خودش با یه حالت خاصی گفت: منتظر می مونم، ‌برو ببین این وقت شب کی کارت داره!

اُمید بود.

سلام، کار خاصی نداشتم فقط می خواستم یه خورده حرف بزنیم.

– باشه، الان دارم با سارا حرف می زنم، صحبتمون به جاهای باریک کشیده، بیست دقیقه دیگه خودم بهت زنگ می زنم.

مدتی طول کشید تا سارا دست از متلک انداختن برداره و بتونم راضیش کنم که اُمید بوده که زنگ زده. طرف های ساعت سه بود، داشتیم پشت سر ِشهره و پیام غیبت می کردیم، کلاً هم من و هم سارا حسابی پایه ی حرفهای خاله زنکی بودیم، مخصوصاً اگه من پول تلفن رو می دادم، باز توی گوشیم زنگ خورد.

– بیست دقیقه ات این بود؟ الان یه ساعته که منتظرم.

– شرمنده، یادم رفت، جون اُمید ببخشید، مخ سارا رو کار گرفتم توپ، بعداً برات تعریف می کنم جریان چیه، خودم بهت زنگ می زنم.

تا حدود چهار صبح با سارا چرت و پرت گفتیم، و اگه سارا خوابش نمی اومد تا صبح حرف می زدیم، خودم هم خسته بودم؛ تا تلفن رو گذاشتم، خوابم برد.

…….

توی شیطنت های سر کلاس باهامون همکاری می کرد، ولی اگه به حال خودش می گذاشتیش، فقط به تخته نگاه می کرد ولی حواسش جای دیگه بود و چون حرفی نمی زد، معلم ها هم خیلی کاری به کارش نداشتن. توی حیاط مدرسه یا با ما بود یا واسه ی خودش چرخ می زد ولی اگه بچه ها صداش می کردن واسه بسکِت، نه نمی گفت. خداییش هم با اون قد نردبونش خیلی خوب بازی می کرد، اگه وسط بازی هم دعوا می شد با جون و دل شرکت می کرد. اگرچه اُمید تو دعوا احتیاجی به کمک نداشت ولی همیشه طرف اُمید رو می گرفت. کلاً با اُمید بیشتر از همه حال می کرد .

دست به متلکش بد نبود ولی تا شارژش نمی کردی کاری به کار دخترها نداشت. خاک برسر اصلاًً حواسش جای دیگه بود. یک بار وقتی فرانک – دختر مو قرمزی که احمد تو کفِش بود – از بغلش رد می شد و از عمد با کیف زد تو شکمش، فقط گفت: “خدا رو شکر که پایین تر نزد وگر نه آینده ام به خطر می افتاد” مطمئنم که اگه تنها بود، هیچی نمی گفت، هر چی بهش گفتیم این دختر داره بهت حال می ده؛ بزن تو کارش، طفره می رفت.

فرانک حتی یک بار شماره هم بهش داد؛ به خودش نداد، داد به بهاره دوست دختر اُمید اونم دادش به اُمید، اُمید هم داد بهش.

بعد از دو سه روز با اُمید رفتیم سراغش.

– چه گََُهی خوردی؟

چی رو چه گهی خوردم؟

– خب شماره رو دیگه اُسکُل، زنگ زدی بهش؟ قرار گذاشتی؟

– آهان، فرانک رو می گین، نه؛ شماره رو دادم به احمد.

– ما رو سیاه نکن، بگو چی کار کردی؟

– نه به جون اُمید، دادمش به احمد.

اگه کس ِ دیگه یی بود می گفتیم ما رو گذاشته سر ِ کار.

– خاک ِ عالم بر سرت، کِیس به این هلویی، پَروندیش؟

– دیدم احمد تو کفه؛ِ گفتم بزار بره حالش رو ببره.

اگه امید رو نگرفته بودم با لگد می زد تو تخماش.

– پسره ی جاکش، تو نمی دونی احمد … خله؟ یه تخته اش کمه؟ هزار بار زنگ می زنه به دختره، تا از پشت تلفن حامله اش نکنه ول کن نیست؟ من برم به بهاره چی بگم؟ بگم رفیقم خواجه اس؟ فقط بلده … رو نفله کنه ؟ شماره ی دوستت رو داده به یه دیوونه؟

– پس بگو مرگت چیه، تو غصه ی بهاره جونت رو می خوری!

– پس چی که غصه اش رو می خورم؛ جلو رفیقش ضایع شد، رفت. فکر کردی که همه مثل بابای عرق خورِتَن که صبح تا شب ننه و آبجی بدبختِت رو کتک می زنه؛ عین خیالشم نیس؟ …

باید اعتراف کنم که جدا کردنِ دو تا آدم دراز که دارن با هم کتک کاری می کنن خیلی سخت تر و خطرناک تر از جدا کردن دو تا آدم معمولیه.

کم اتفاق می افتاد تیم بسکتِ رفقا مثل قدیم نتیجه بگیره؛ هر موقع که می اومد بازی کنه اُمید می رفت بیرون، یا اگه به اصرار بچه ها می موند؛‌ اصلاً خوب بهش پاس نمی داد. خیلی از اوقاتم، پاس هایی رو که اون می داد، از عمد خراب می کرد و بعدش هم سرش داد می کشید که چرا بد پاس داده.

…….

تو دفتر ناظم مدرسه مون، منتظر یک کتک حسابی و به احتمال زیاد اخراج از مدرسه بودیم. چند تا چک آبدار خورده بودیم ولی تازه اولش بود. با کاری که ما کرده بودیم، اگه معلم عربی رو راضی نمی کردیم، بی برو برگرد جُفتمون اخراج بودیم. کلاً آدم عوضی یی بود.‌ یه بار سرِ امتحان معنی یک جمله ی عربی رو من و اُمید از رو دستِ یه نفر تقلب کردیم ولی دو تا نمره ی‌ متفاوت به ما داده بود، اعتراضمون هم به هیچ جایی نرسید.

صبح، اُمید از کارگاه باباش یه چسب مایع کش رفته بود. قبل از این که معلم عربی بیاد، یه مقدار از چسب رو مالیدیم رو صندلیش. فکر نمی کردیم این جوری بشه. مشکل این جا بود که نمی دونستیم این چسبِ چه قدر قدرت داره و صندلی و میز تحریر معلم هم ثابت بود – یعنی به هم چسبیده بود- و صندلی اصلاً از جاش حرکت نمی کرد. از شانس ما معلمه هم تا اومد، نشست روی صندلی و کتاب رو باز کرد و شروع کرد به درس دادن. تا نیم ساعت هم از جاش جم نخورد. بعد از نیم ساعت بلند شد که بره و یه جمله روی تخته بنویسه،‌ دید نمی تونه. من و اُمید که می دونستیم موضوع از چه قراره نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و زدیم زیر خنده.

– شما دوتا چرا نیشتون بازه؟

این رو گفت و خیز برداشت که بیاد سمت ما. اصلاً انتظار همچین صحنه یی رو نداشتیم؛ یه هو شلوارش، درست از دم کون تا پشت زانو، جر خورد. طوری که شورت سفید و کونِ پشمالوش کاملاً افتاد بیرون. کلاس ترکید. من و امید که از شدت خنده تقریباً افتاده بودیم روی زمین.

احتیاجی به تحقیق نبود؛‌ با خنده ی بی موقع، خودمون رو لو داده بودیم. کل جریان به قدری مضحک بود که حتی تو دفتر ناظم، بعد از چند تا سیلی آبدار، باز هم نمی تونستیم جلوی خندمون رو بگیریم و این، ناظممون رو کُفری می کرد و شدیدتر ما رو می زد. تلفن زنگ می زد ولی مرتیکه مگه دست بردار بود.

– شما سه تا نخاله ریدین تو نظم کلاستون (یک چک تو گوش اُمید، تلفن همچنان زنگ می زد) ، باز جای شکرش باقیه که یکیتون امروز نیومده وگرنه لابد معلم بدبخت رو لخت میکردین.

بازم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. امید رو ول کرد افتاد به جون من. تلفن رفت رو منشی. صدای مامانش بود. خودش رو معرفی کرد. صداش می لرزید.

– می خواستم بگم که پسرم نمی تونه امروز بیاد مدرسه.

بغضش ترکید و زد زیر گریه، ناظممون دست از زدن من برداشت و یه لحظه ساکت شد.

– دیگه هیچ وقت نمی تونه بیاد مدرسه. خودش رو از بالای ساختمون انداخت پایین و کشت…

دیگه خیلی یادم نیست که چی شد؛ فقط یادمهِ که امید از حال رفت.

…..

چند روز بعد از خاکسپاری، طبق معمول از خونه رفتم بیمارستان دیدن امید. قوی تر از این حرفا به نظر می اومد ولی بعد از شنیدن خبر چند روزی بود که تو شُوک بود و زیر سِرُم. بیشتر بی حرکت به یه نقطه زُل می زد. تنها بودیم. سعی می کردم با روحیه به نظر بیام.

– سر راه بهاره رو دیدم؛ گفت فردا هم کلاس زبانش رو می پیچونه می آد دیدنت. حالی می کنی این قدر تحویلت می گیره ها!

– ولی من تحویلش نگرفتم…

بعد از چند روز این اولین جمله یی بود که می گفت. می خواستم ذوق زدگی خودم رو نشون ندم.

– فعلاً کسی از تو توقع تحویل گرفتن نداره. هرچه قدر می تونی ناز کن.

– شب آخر، چند ساعت بعد از کتک کاری با باباش، به من زنگ زد. نصفه شب زنگ زد…

اشک تو چشماش حلقه زده بود. انگار من اون جا نبودم. منظورش بهاره نبود. داشت با خودش حرف می زد. ترسیده بودم.

… گفت فقط می خواد یه خورده حرف بزنیم … تحویلش نگرفتم … گفتم از خواب بیدارم کرده. زر می زدم. داشتم با کامپیوترم گِیم بازی می کردم.

بدون این که صداش تغییر کنه اشک از صورتش سرازیر شد.

فقط می خواست حرف بزنه….

………

از خواب می پرم. به ساعت نگاه می کنم. پنج صبحه. باید به امید زنگ بزنم.

مهرماه هشتاد و هفت