شوهرم بعد از ماه‌ها از سفر برگشت. پسرم انگشتان کوچکش را لای موهای وزوزی او کرد:

– چقدر سفید شده!

دخترم گفت: چقدر سیاه شده‌ای بابا!

نگفتم لاغرشده ‌ای. فقط خندیدم. هردو به چشم‌های هم نگاه کردیم و لبخندی زدیم. چشم‌های شوهرم سبزند. کدر شده بودند و دور چشمانش پر از شیارهای تیره و روشن بود. بعد از دو روزباید بر می‌گشت. دستم را توی دستش گرفت و به زخم سوختگی آن نگاه کرد.

– چی شده؟

خندیدم. خیلی بلند. زخم مال وقتی بود که دوازده سالم بود و شوهرم آن را بعد از سیزده سال زندگی می ‌دید. آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. حالا دیگر داشتم گریه می‌کردم.از خوشحالی. شوهرم مرا می‌ دید. میخچه ‌ی کف پایم را و خالی که پشت گردنم بود.

شانه ‌به ‌شانه‌ی هم توی خیابان عریضی راه افتادیم. هوا شفاف بود و آفتاب انگار فقط برای روشن کردن صورت‌ها می‌تابید. جلوی مغازه‌ ها می‌ایستادیم و من توی شیشه‌ ی آن‌ها به خودمان نگاه می‌کردم.

شوهرم جلوی مغازه ‌ای ایستاد.

– کدامشان را می‌پسندی؟

– هیچ کدام.

اصرار کرد. پیراهن آبی بلندی را نشان دادم. تو رفتیم. پیراهن گران بود. آهسته گفتم:

– برویم.

ولی شوهرم دسته اسکناسی از جیبش درآورد و شمرد. رویم را برگرداندم و نیم ‌رخ او را از توی آینه دیدم که پول را برای بار دوم می‌شمرد. میمون لنگ درازی برای دخترم و سه چرخه ‌ای برای پسرم خریدیم و برگشتیم.

شب شوهرم اسمم را صدا کرد. با آهنگی بسیار نرم.

– می ‌توانم بمانم.

داشت به سقف نگاه می‌کرد.

– اگر… اگر تو بخواهی.

من هم به سقف نگاه کردم. گچ‌ هایش طبله کرده و آماده‌ ی ریختن بود.

– این‌جا کار پیدا می‌کنم. با این دست‌ها…

دست‌هایشان گشتانی کوتاه داشت و ناخن‌ هایی پهن.

– تو خیلی سختی کشیدی، این را می‌فهمم.

می‌خواستم دوباره بشنوم.

– کارت آن‌جا خوب است. نمی‌شود ولش کنی.

قلبم تند و تند می‌ زد.

– ولش می‌کنم… ولش می‌کنم. این‌جا کار گیر می‌آورم.

– برای چی آخر؟

– به خاطر تو.

با این جمله می‌توانستم یک قرن تنها بمانم و فکر کنم به دو روزی که مال خودم بود. شوهرم حرف می‌زد.صدایش هیجان سال‌های پیش را داشت. رویم را به طرفش کردم و صدای خودم را همزمان باخاموش شدن چراغ شنیدم.

– برو.

پایان