رمان «عبور گرم تابستان» قصه ی عشق است و پشیمانی، قصه ی دو نسل است؛ نسلی که در روزهای پیشاامروز است و نسلی که در امروز زندگی می کند، قصه ی درک کردن و نفهمیدن یکدیگر است در زمان حیات.
راوی داستان که پدرش برای نجات جانش او را به سوئد فرستاده، درس خوانده ،کار می کند و موقعیت خوبی دارد. همو پدرش را به سوئد می آورد و سرانجام در خانه سالمندان از او نگهداری می شود. پدر آنجا را دوست ندارد و مدام در پشت پنجره منتظر آمدن پسرش است که کمتر وقت سر زدن به او دارد. پدر در حسرت بازگشت به خاک مام وطن است و زندگی با آشنایان.
تنها مرگ است که پسر را به پدر می پیوندد و خانواده پدری اش. عشق او به دختری در سوئد و عشق او به زنی در ایران که از روزهای نوجوانی او را می شناخته است…
چند فراز از کتاب «عبور گرم تابستان»
پشت میز نشسته بود تا بنویسد، اما نمیتوانست فکرش را جمع کند. ناراحت و از خودش عصبانی بود. به اصرار یکی از همکارانش به جای رفتن به دیدن پدرش به سینما رفته بود. اما در تمام مدت فیلم با خودش جنگیده بود که چرا تسلیم شد. نگاهی به عکس پدرش انداخت: «واقعا معذرت میخوام. متاسفانه پسر ضعیفی داری. زور سینما چربید. فردا ولی حتما میام، قول». به طرف کامپیوتر برگشت و انگشتهایش را گذاشت روی دکمههای حروف، اما هیچ جمله یا عبارتی به ذهنش نیامد. فکرکرد نوشتن از مرگ آسان نیست، حتا اگر مرگ مصوری باشد مخلوق کسی دیگر که روشنفکرانه و خردورزانه آن را دیده است. به عکس اینگمار برگمن نگاه کرد.
***
امروز اتفاق عجیبی افتاد. شاید هم همین باعث شد که تصمیم به نوشتن بگیرم. مدتی پیش فکرکرده بودم چیزهائی از گذشته بنویسم و حرفهائی را که هیچ وقت نزدهام و پنهان کردهام بزنم شاید برای سهراب مفید باشد که بداند از پدرش چه چیزهائی به جا مانده، ولی پشیمان شدم. شاید مرا بد بفهمد. فکر هم نمی کنم علاقه ای بهاین چیزها داشته باشد. او اهل فکر کردن به گذشته نیست. بیشتر در حال زندگی می کند. ولی این اتفاق که افتاد فکرم عوض شد. با سدیسا هم که حرف زده بودم گفته بودم می خواهم همه چیز را به سهراب بگویم. نشسته بودم روی صندلی مثل هر روز چشم به راه سهراب که صدای در شنیدم. کسی آهسته چند ضربه به در زد. پرسیدم کیست، جوابی نیامد. فکرکردم از طرف مرکز کسی آمده، ولی آنها هم کلید داشتند و هم وقتی در می زدند منتظر جواب نمی ماندند. به طرف در رفتم و پیش از این که باز کنم پرسیدم کیست. صدای آهسته ای شنیدم. در را باز کردم، ولی کسی را پشت در ندیدم. داخل راهرو را نگاه کردم ولی آنجا هم هیچکس نبود. مطمئن بودم که صدایی را از پشت در شنیده ام. در را بستم و برگشتم طرف صندلی ولی باز همان صدا را شنیدم. به طرف در نگاه کردم و دیدمشان. دو تا بودند. کوچولو. داخل اتاق جلو در ایستاده بودند و نگاهم می کردند. بعد دست تکان دادند و لبخند زدند. مهربان. شیرین.
***
دفترچه را کنار گذاشت. تلخی پدر را احساس کرد. ناتوانی اش را در نشکستن قالبها و ماندن در پیله ای که برایش ساخته بودند و دوست نداشت، احساس کرد. اندوهی را نیز که پدرش از تنهایی و ندیدن او تحمل کرده بود، احساس کرد. دلش گرفت و خودش را سرزنش کرد چرا مرتب به دیدنش نرفت و از بار وحشتناک تنهایی اش کم نکرد. دلش خواست پدرش نمرده بود تا همین حالا با شتاب خود را به او میرساند، دستش را میگرفت، صورتش را میبوسید و میگفت چقدر دوستش دارد و از گذشته و نوشته هایش میپرسید، از رؤیاهایش میپرسید و او هم تعریف میکرد و به هم نزدیکتر میشدند. اما دیگر دیر بود.
سخنی کوتاه از محمد عقیلی در مورد کتاب:
اتاقی، پنجرهای و یک صندلی
پدر به کوچه نگاه میکند
آن که باید، نمیآید
انتظار قد میکشد
زمان، تَرَک برمیدارد
مردی در دورهای خاطره میجوید تصویرهای ناب از یادرفتهاش
شهری چندپاره میشود در ذهن مردمانی که در چشمهایشان خاکستر نشسته است
مرگ به انتظار ایستاده است
عشق، سرک میکشد
دریا، فرامیخواند
آفتاب، آتش میبارد
گرما، منتشر میشود
تابستان، عبور میکند
کتاب ده (۱۰) دلار آمریکا است و ۱۲۶ صفحه دارد.
برای تهیه کتاب می توانید به یکی از آدرس های زیر مراجعه کنید.
در ضمن دوستان خواننده در ایران می توانند با فرستادن ایمیل به نشر آفتاب از چگونگی دریافت نسخه الکترونیکی کتاب آگاه شوند. کتاب در ایران هشت هزار تومان است.
آدرس پست الکترونیکی نشر آفتاب:
aftab.publication@gmail.com
آدرس سایت نشر آفتاب:
آدرس فروشگاه لولو Lulu که توزیع و فروش اینترنتی را به عهده دارد:
شناسنامه کتاب
نام کتاب:عبور گرم تابستان
نوع ادبی: رمان
نویسنده: محمد عقیلی
نوبت چاپ: چاپ اول / ۱۳۹۷
صفحهآرایی: مهتاب محمدی
طرح روی جلد: شان عقیلی
اجرای طرح جلد: نادیا ویشنوسکا
ناشر: نشر آفتاب
شابک: ۷-۳۲۱۰۸-۳۵۹-۰-۹۷۸