آخرهای ماه آگوست یک روز شنبه جین برای بردن پسرش از شهر خودش تا هالت راند. روز داشت سرمی ‌آمد که جین رسید خانه مادرش. او را بغل کرد و بعد از اینکه جیمی را در آغوش کشید با او و سگش در خیابانها قدم زدند.

ـ از سگم خوشت نمی‌آد؟

ـ خیلی هم خوشم می‌آد.

ـ اگه خوشت می آد چرا هیچوقت بهش دست نمی زنی؟ تا حالا یه بار هم نازش نکردی.

خم شد سگ را نوازش کرد و کوشید با مهربانی با او حرف بزند. دوری زدند و دوباره برگشتند به کوچه منتهی به خانه ادی. شامشان را خوردند و جین با جیمی و سگش در یک تخت در همان اتاق خواب عقبی خوابیدند.

صبح که شد لباس های جیمی، اسباب بازی و لوازم بیسبال و بسته های خوراکی سگ را جمع کردند توی یک ساک. پسرک گفت:

ـ باید برم با لوئیس خداحافظی کنم. زود برمی‌گردم یه دقیقه هم طول نمی کشه بابا. حتما باید ببینمش.

ـ خیلی طولش نده.

دوید به سوی خانه لوئیس ولی لوئیس خانه نبود. در خانه را که باز بود گشود و رفت اتاقها را گشت ولی پیدایش نکرد. با حال گریه برگشت.

پدرش گفت:

ـ خب بعدا بهش زنگ بزن.

ـ ولی اون جای خداحافظی رو نمی گیره.

ـ خب ما نمی تونیم معطل بشیم. داره دیر می شه. تا برسیم خونه کلی راه داریم.

ادی او را بغل کرد و به خود فشرد.

ـ یادت نره حتما به من زنگ بزن. می خوام ازت مرتبا خبر داشته باشم. می خوام بدونم وضعت تو مدرسه چطوره. جیمی خودش را به او چسبانده بود. ادی کم کم دستهایش را شل کرد و گفت:

ـ فراموش نکن. بهم تلفن بزن.

ـ حتما مامان بزرگ.

ادی پسرش جین را بوسید و به او سفارش کرد که با بچه با شکیبایی رفتار کند.

ـ باشه مامان. می دونم.

ـ امیدوارم. تو هم تلفن یادت نره.

راه افتادند. پسرک همراه سگش در صندلی عقب ماشین نشستند و ماشین که راه افتاد تا مدتها ادی را نگاه می کردند که در پیاده رو ایستاده بود. جیمی هنوز همچنان گریه می کرد. ادی تا جایی که ماشین را می توانست ببیند همانجا ایستاد تا در پیچ خیابان ناپدید شد. هوا تاریک شده بود ولی هنوز سروکله لوئیس پیدا نبود. ادی به او تلفن زد.

ـ کجایی؟ نمی خوایی بیایی؟

ـ نمی دونستم که می تونم بیام.

ـ مثل اینکه هنوز متوجه نشدی. من دلم نمی خواد مثل تو یه گوشه بشینم و با خودم سرگرم بشم. می خوام که پاشی بیایی اینجا تا من باهات صحبت کنم.

ـ باشه بذار به سرو وضعم برسم می آم.

ـ نمی خوام به سرووضعت برسی.

ـ ولی من می خوام. یه ساعت دیگه می آم.

ـ باشه منتظرت می مونم. بیا.

لوئیس ریشش را تراشید و دوش گرفت.  در تاریکی مثل همیشه از کنار خانه های همسایه ها گذشت و به خانه ادی رسید. او در ایوان نشسته بود و منتظرش بود. بلند شد رفت طرف لوئیس و روی پنجه پا بلند شد و طوری که همسایه ها ببینند او را برای اولین بار بوسید. گفت:

ـ مثل اینکه نمی فهمی. نمی دونم اصلا در آینده هم خواهی فهمید یا نه.

ـ من هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر خنگ باشم. ولی لابد هستم.

ـ به من که می رسه خنگ می شی!

ـ من می دونم تو برام چه ارزشی داری. ولی نمی تونم تو کله ام بکنم که من هم برای تو همونقدر ارزش دارم یا نه.

ـ من نمی خوام دوباره وارد این بحث بشیم. این مشکل مشکل توئه. مشکل من نیست. حالا زود باش بیا بریم بالا.

روی تخت دست همدیگر را در تاریکی گرفتند و ادی گفت:

ـ نمی دونم آخرش چی می شه.

ـ هنوز داری درباره ما صحبت می کنی؟

ـ نه. موضوع پسرم، نوه ام و مادرش نگرانم کرده. وقتی جیمی داشت می رفت از غصه گریه می کرد. می دونی چرا؟

ـ حتما برای اینکه داشت از تو دور می شد.

ـ آره. ولی گریه اش به خاطر این بود که نتونسته بود با تو خداحافظی کنه. کجا غیبت زده بود؟

ـ رفته بودم بیرون شهر رانندگی کنم. بعدش هم تصمیم گرفتم برم سراغ فیلیپس و اونجا نهار بخورم. تا دیروقت برنگشته بودم.

ـ اومد خونه ی تو قبل از رفتن ترو ببینه. خیلی براش مهم بودی.

ـ اونم برام مهمه.

ـ امیدم اینه جین و زنش بتونن از پس مشکلات برآن. شاید دوری تابستون بهشون درس خوبی داده باشه. خیلی نگرانشونم.

ـ یه چیزی به من گفتی درباره اینکه من بلد نیستم حلال مشکلات دیگران باشم.

ـ درباره خودت گفتم.

ـ آهان!

ـ آخی چه خوبه آدم با تو صحبت می کنه غم و غصه اش از بین می ره.

ـ کجای کاری هنوز چیزی به هم نگفتیم.

ـ ولی من همین الانش هم احساس خوشی می کنم. ازت به خاطر همه اینها ممنونم. دوباره احساس می کنم خوشبختم.

بخش ۳۶

بعد از رفتن جیمی سعی کردند کارهایی را که شهر درباره آندو خیالبافی می کرد ولی آنها هرگز در عمل انجامشان نداده بودند انجام بدهند. لوئیس دیگر شروع کرده بود به عوض کردن لباس توی اتاق خواب. لوئیس همانجا پشت به تخت کرده بود و در حالیکه ادی زیر ملافه دراز کشیده بود، داشت پیژامایش را عوض می کرد. بعد برگشت طرف او و متوجه شد که ادی ملافه را کنار زده و در روشنای کمرنگ چراغ کنار تختخواب برهنه خوابیده. لوئیس همانجا ایستاد و تماشایش کرد.

ـ اونجوری اونجا وانایستا. عصبی می شم.

ـ عصبی نشو. دارم زیبایی تو تحسین می کنم.

ـ کپل من با شکمم بزرگه. خب دیگه بدن پیر شده. حالا دیگه من پیرزنی هستم.

ـ خب. پیرزن خانم. خانم مور. تو قلب منو تسخیر کردی. زیبایی تو مناسب منه. خیلی خوبی. قرار نیس دخترک سیزده ساله ای باشی که نه سینه داره نه کپل.

ـ آره  اگر هم بودم حالا دیگه نیستم.

ـ حالا خوب منو نگاه کن. منم لخت شدم و استخونام معلومه. دست و پام دست و پای یه پیرمرده.

ـ تو واسه من خیلی خوبی. اما قرار نیس همش همونجا دور وایستی و نیایی جلو. نمی خوایی بیایی بخوابی؟ نکنه می خوایی تموم شب همونجا وایستی سخنرانی کنی؟

لوئیس پیژامایش را از تن درآورد و خزید توی رختخواب. ادی خودش را کشید کنار او و دستش را گرفت و بوسید. لوئیس برگشت به طرف او و او را بوسید. شانه و پستانهایش را با دست نوازش کرد.

ادی گفت:

ـ سالها بود کسی با من این کارو نکرده بود.

ـ منم سالها بود که همچی کاری نکرده بودم.

دوباره او را بوسید. ادی او را به سوی خود کشید و لوئیس شروع کرد به بوسیدن گردن و شانه های او. خودش را کشید روی ادی و ناگهان همانجا ماند.

ـ چی شده؟

ـ نمی تونم… شکایت همه پیرمردا رو دارم.

ـ قبلا هم همین مشکلو داشتی؟

ـ نه. ولی خیلی وقته این کارو نکرده بودم. سالهاست. همونطور که شاعر می گه: دوران سرازیری شروع شده. من یه پیرمرد به درد نخورم.

برگشت در تاریکی دراز کشید کنار ادی.

ادی پرسید:

ـ حس بدی داری؟

ـ آره. یه کم. ولی بیشتر از هر چیز احساس می کنم ترو ناامید کردم.

ـ نه ناامیدم نکردی. دفعه اوله. آینده در برابر ماست.

ـ شاید بد نباشه از اون قرص هایی که تلویزیون تبلیغ می کنه بخورم.

ـ من فکر می کنم نباید نگران باشی. یه شب دیگه امتحان می کنیم.

*رمانOur Souls at Night  نوشتهKent Haruf

* بهرام بهرامی دانش‌آموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است.

* حسن زرهی روزنامه نگار و نویسنده