اورحان پاموک
از آن جایی که نقاش جماعت هراسی قدیمی و بجا از نابینا شدن دارند دورانی بود که نقاشان عرب هنگام طلوع آفتاب دیرزمانی به افق مغرب چشم می دوختند. در دوره ای بعد بسیاری از مردم شیراز می دانستند که نقاشان سحرگاهان ناشتا کوبیده مغز گردو با سائیده ی گل سرخ می خورند. باز هم در آن آیام به سبب آن که در اصفهان نقاشان سالخورده گویی که وبا در بین شان افتاده است، دچار نابینایی می شدند، به محض سرزدن آفتاب برای این که نور خورشید مستقیم به تابلوشان نتابد در کنج تاریک اتاق و یا زیر نور شمع کار می کردند. و در نگارخانه های “ازبکستان” استادان نقاش در پایان روز چشمان خود را با آبی که مشایخ دعا بر آن دمیده بودند، شستشو می دادند. در کنار همه ی این راه و رسم ها، صاف و ساده ترین تعبیر از نابینایی از سوی استاد رسام “سید میرک”، معلم نقاشی بزرگ هرات، “استاد بهزاد” بود. از نظر استاد رسام “میرک” کوری نه تنها یک بلا و مصیبت نیست، بلکه آخرین سعادتی است که خداوند به نقاش که تجلی گر زیبایی های او بوده، عطا می کند، زیرا که نقاشی کاوشی است از سوی نقاش در این معنی که خداوند جهان را به چه سان می بیند. این بینش بی همتا و بی نظیر تنها پس از نابینایی نقاش که ناشی از خستگی چشمان او در پایان تلاشی سخت و طولانی است تجدید و یادآوری می شود.
از این قرار تنها حافظه نقاش کور است که درمی یابد که خداوند عالم را چگونه می بیند. وقتی که این خیال به سراغ نقاش پیر می آید این خاطره در میان ظلمت کوری منظر خداوند را مجسم می سازد و نقاش برای این که این تصویر خارق العاده را دستش خود به خود ترسیم کند، سراسر زندگی اش را صرف تمرین رسیدن به این توانایی می کند. به نوشته ی مورخ “میرزا محمدحیدر دولت” که کتابی درباره نقاشان “هرات” نوشته است، استاد “سید میرک” برای توضیح چنین نقاشی ای، نقاشی را مثال می زند که قصد کشیدن تصویر اسبی را دارد. به نظر او حتی بی استعدادترین نقاش نیز نظیر نقاشان فرنگی معاصر هنگام نقاشی یک اسب، تصویر را از حافظه خود بر بوم منتقل می کنند. چرا که هیچ کسی قادر نیست در یک لحظه، همزمان هم اسب و هم به بومی که تصویر اسب را به آن منتقل می کند، بنگرد. نقاش نخست به اسب نگاه می کند. سپس آن چه را که در ذهن دارد، بر روی بوم منتقل می کند چرا که اگر در فاصله این دو کار حتی اگر زمانی به کوتاهی به هم خوردن پلک گذشته باشد تصویر، تصویر اسبی که او دیده بود نیست، بلکه خاطره ی اسبی است که لحظه ی پیش دیده است. این نکته حتی برای یک نقاش پیش پا افتاده هم دلیل قانع کننده است بر این که نقاشی تنها به یاری حافظه تحقق می یابد.
در نتیجه این تفکر که حیات فعال شغلی نقاش آمادگی ای است برای رسیدن به آن بینایی سعادتمند و خاطرات نابینایان، استادان نقاشی “هرات” آن دوران تصاویری را که برای شاهان و شاهزادگان کتابدوست می کشیدند به منزله تمرین و کسب مهارت دست می دانستند، فعالیت، رسم بی وقفه و روزهای متمادی و مداوم، نگریستن به صفحات ـ نقاشی ـ در روشنایی شمعدان در مقام کاری که نقاشی را به آن نابینایی سعادتمندانه می رساند، پذیرفته بودند. “میرک” استاد نقاش، گاهی اوقات با کشیدن درخت با همه شاخ و برگ بر روی ناخن، برنج و حتی تار موی، به عمد و به سرعت به کوری نزدیک می شد و گاهی اوقات هم با نقاشی باغ های شاد و آفتابی محتاطانه رسیدن به تاریکی- نابینایی- را به تأخیر می انداخت تا این که مناسب ترین فرصت برای رسیدن به آن نتیجه ی سعادت بخش فرا رسید: هفتاد ساله بود که “سلطان حسین بایقرا” در مقام جایزه و پاداش قفل خزانه ای که هزاران صفحه کتاب را در آن نگهداری می کرد بر روی استاد گشود. استاد “میرک” پس از آن که سه شبانه روز مداوم و بی وقفه در روشنایی شمعدان های طلایی اتاق، در خزانه ای که پر از اسلحه، پرنیان، مخمل و سکه های طلا بود، به صفحات خارق العاده ی کتاب های مصورِ کار استادان قدیمی هرات می نگریست، کور شد. استاد بزرگ پس از آن حادثه ای که با توکل و پختگی با آن روبرو شد، که گویی از فرشتگان الهی استقبال می کند، دیگر هرگز سخن نگفت و نقاشی نکرد.
“میرزا محمد حیدر دولت” نویسنده تاریخ رشیدی در این باره توضیح می دهد که نقاش پس از وصول به دنیای مناظر فناناپذیر و جاودانه الهی نمی تواند دیگر به صفحات کتاب ها که خاص فناناپذیران است بازگردد و می نویسد: در خاطره های یک نقاش کور که با خداوند پیوند می خورد، سکوت مطلق، تاریکی ای سعادتمندانه و بی نهایتی به یک صفحه خالی و نانوشته وجود دارد.
*از مجموعه من یک درختم