باران می بارد

و مردی از انتهای جاده

زیر باران می آید

مردی زیر باران

چتر بالای سرش را محکم گرفته چنان سر به زیر دارد

گویی دانه های باران روی چتر را می شمارد

و تنها به انتهای جاده می اندیشد

به رسیدن

رسیدن به انتهای جاده

در انتهای جاده «زن» است

و…خانه

که در آن «زن» منتظرش است

زنی با تمنای بارانی؛ هوسی ملایم و ستودنی

با چشمانی که از پشت پنجره همراه او به تماشای باران نمناک شده 

و فقط منتظر «مرد» است

مردی که می داند مشتاق و بی محابا به سویش می آید

به خانه

خانه ای پر از چه خوب که تو را دارم های عمیق

مرد همچنان می آید

صورتش معلوم نیست

فرقی هم نمی کند

شاید مردی است از ویتنام با زنی که هر دو از دوران کودکی زخم جنگ بر روح و جسم دارند

شاید مردی از بوسنی که در گرماگرم جنگ به همراه همسر و نوزادشان فرار کردند

شاید مردی از اریتره که همراه دختر محبوبش از زندگی و کار بی انتها زیر یوغ دیکتاتوری نظامی گریخته

شاید مردی از عراق با دردهای مبهم  عمیق جنگ های بی حاصل

شاید مردی از افغانستان گریخته همراه معشوقش از ازدواج اجباری و قبیله ای

شاید مردی سوری با زنی نجات یافته از طوفان و فرار شبانه 

شاید مردی از چچن گریخته از چنگال دیکتاتور سیری ناپذیر روس

شاید..

باران همچنان می بارد

مرد

جلوتر می آید

همچنان مردی است که برای زندگی بهتر و عاشقانه به همراه زنی در این سرزمین به دور از فشار، زور، سختی، تحقیر و تعصب آرام گرفته.

سرزمینی که می تواند هر روز بعد از کاری سخت و مفید با خیال راحت زیر باران به سوی خانه رود.

خانه ای که پشت پنجره اش زنی همراه با او دانه های باران را می شمارد

زنی ویتنامی با زخم های کهنه از دوران کودکی اش در جنگ،

زنی افغانستانی رها شده از تعصبات قومی و مذهبی،

زنی بوسنیایی که کودکش را زیر بمباران بیمارستان به دنیا آورده

و یا زنی سوری نجات یافته از امواج شب طوفانی

زنی…زنی…

و… من… چه هستم….

زنی که همیشه پنهانم کرده اند

حتی اینجا

که همه آزاد هستند

باید

پنهان شوم

دیده نشوم

با کسی حرف نزنم

به خرید نروم

زندانی قصر یخ زده

با لقمه ی حرام در گلو گیر کرده

با آرزوی محال خرید از فروشگاه‌های رنگ و وارنگ وطنی

در حسرت شرکت و حضور در یکی از صدها فعالیت فرهنگی و هنری جامعه ی فعال و سرزنده ی سرزمینم

هیچ وقت دیده نخواهم شد

هیچ وقت  شنیده نخواهم شد

و مرد من

مردی که هیچوقت زیر باران راه نمی رود

هیچ وقت مشتاق رسیدن به من نیست

مردی نگران از دیده شدن

نگران از کنار رفتن گوشه ی پرده

نگران…

تلخ…

و من…یخ زده…تنها … و سرد

زن یک «اختلاس گر»