انقلاب اسلامی ایران، آنگونه که روحانیان عهد کرده بودند می بایست یک انقلاب فرهنگی باشد که فرهنگ و تمدن ناب محمدی را باز آورده و دین و دنیای مردم را درست کند. قرار بود در سایه دشمنی با شرق و غرب جهان و تنها با اعتماد و اتکا به- سلسله جلیله- روحانیت، مستضعفان، برای یکبار در تاریخ هزاران ساله ایران، دارای زندگی عزت مندانه شوند. ناگفته پیداست که همه آن عهدها باد هوا بود و بس. باری، آن قول و قرارها توهین آشکار به ملتی بود که عقل خود را به تکنوکرات های غرب دیده ای واداد تا آنها ساده انگارانه سرنوشت کشور را به “هیچ” یک هیچکس واگذارند. در این چهار دهه، ملایان همه ی همّ خود را برآن داشتند تا ارزش ها را وارونه معنا کنند. انضباط و شایستگی طبقاتی تبدیل شد به نظامی بی نظم؛ آنجا که قرار شد پا برهنه ها، بناگاه، بر مصدر کشورداری- و صد البته بعدها در قامت کشورخواری، تکیه بزنند. بازار خرافه سال به سال داغ تر شد و مراسم و مناسک بی پایه  در جامعه ای که می بایست بی هویت شود، ریشه دواند. بویژه، در دو دهه دوم، گداپروری در کنار بی سوادپروری، بسان دو تیغه قیچی، عزت و عظمت را در خون ملت خشکاند و کیان و آرمان ملی را آنسان ناجوانمردانه ریش ریش کرد تا دیگر نه غروری سر بر آورد و نه حال و خیالی برای بخودآمدن در آن قبیله شیطان زده هویدا گردد.

در ایران انقلاب زده، اصطلاحات و لغات سیاسی و اجتماعی که برخی از آنها وارداتی غرب بودند پیشتر و بیشتر از هر ارزش و ضد ارزش ملی و مذهبی، به تیغ تعبیر و تفسیر خودانگارانه روحانیان عصبی گرفتار شدند. در آن میان انگی بدتر از لیبرال و لیبرالیزم در قاموس لجن پراکنی آخوندی به چشم نمی آمد. از آن دسته است رفرم و اصلاح طلبی، محافظه کاری، انقلاب و ضد انقلاب، فمینیسم، اصولگرایی، فاندمنتالیزم، سکولاریزم، فدرالیزم، حزب و تحزب و سرانجام آنچه موضوع بحث این نوشتار است؛ رادیکالیسم.

شاید بتوان گفت بسیاری از این عبارات و اصطلاحات و به سخنی ارزش ها و گرایش های سیاسی بخودی خود الگوی مخرب و منفی در رفتار اجتماعی و در تعارض با تحول و رشد جامعه نیستند. از این دیدگاه رادیکالیسم همیشه مشی خشن و خشک و مطلق انگارانه نیست. خیلی ساده، رادیکالیسم یعنی سیاستی که بخواهد تغییر و تحولی را با اراده ای جدی و محکم پیگیری کند. حال این عزم استوار می تواند ریشه در نیاز واقعی جامعه و یا بخشی از جامعه داشته باشد و یا تنها پندار آن باشد که تغییر اصلاحی و یا انقلابی، یک نیاز مدنی و سیاسی است. ریشه دار بودن نیاز برای دگردیسی، نوسازی و یا بازسازی در بطن جامعه از یکسو و خواستگاه مدنی خواهندگان تغییر، اصالت شخصیت، روش و منش و قدرت اراده آنها از سوی دیگر، بازده و برآمد یک مشی رادیکال را روشن می سازد. آنجا که در پیامد برخی جنبش ها و اصلاحات بنیادین، جامعه به- به اصطلاح- رادیکایزه شدن کشیده می شود، در واقع یک و یا هر دو فاکتور اشاره شده در بالا در کار نبوده است. هر آینه، راهکار و راهبردی قاطع  و رادیکال که بر پایه خواسته آزموده و بنیادین بدنه اجتماع شکل گیرد و نیز واقع بینانه شرایط عینی پیرامون و ابزار و قدرت عمل را سنجیده باشد؛ می تواند منشأ اثر خیر شود. این رادیکالیزم در واقع همان پراگماتیزم مصمم، مبرز و پیشروست. آنگاه که یک جامعه تا مرز مرگ جلو رفته، مردمانش در خود لولیده و تو گویی راه در بیراه گم شده است، چنان عزم جزمی تنها راه نجات است. تاریخ ایران بارها تا چنان پوچی خاموش پیش رفت و اگر نبود اراده رادیکال مردمان استوار، بیهوشی ملت ما به مرگ پایان می یافت. نباید خوش خیال بود که چنان سرنوشتی از آن ما نخواهد شد؛ چه که پیشتر هم ما به دام چنان نفرین محتوم دچار شده بودیم. ایران امروز دربند همان اصول پوچی است که با “هیچ” نفرت و نفرین، سیاهی و تباهی را به ملت هدیه داد.

رادیکالیزم، هم می تواند در لباس فاشیزم و اکستریمیزم خودشیفته ملی و مذهبی نمایان شود و هم می تواند منادی رفرم و اصلاح طلبی عملگرایانه و واقع بینانه باشد. شاید بتوان گفت که رادیکالیسم خوب همانا پافشاری و ثبات قدم بر اصول مبتنی بر پتانسیل های فعال جامعه، بکارگیری تاکتیک های عملی برای تظاهر و پوشش دادن به گرایش و خواست ضروری مردم و سرانجام پیشبرد رهیافتی کنشگرانه در راستای بهسازی و پالایش ارزش های نهادینه شده و پذیرفته شده مدنی می باشد. از این رو، بیراه نیست اگر محافظه کاری را روندی پویا بدانیم که قابلیت آن را دارد خود بستر اصلاح طلبی رادیکال شود. اما نکته اینجاست که کدام محافظه کاری و در کدام بستر سیاسی می تواند زمینه ساز تحول گردد؟

با نگاهی به تحولات نیمه دوم دهه هفتاد تا سال های آغازین دهه هشتاد در ایران می توانیم گذار احساسی و شاید عصبی جامعه را از محافظه کاری نیم بند به اصلاح طلبی بی دست و پا ببینیم که سبک کنشگری آن “آرامش فعال” بود و نه فعالیت آرام. تکنوکرات های اصلاح طلب انقلابی- که بهتر است آنها را انقلابی های مصلحت گرا بخوانیم، خوشبین بودند که می شود با حفظ آرامش و نظم مخوف و پلیسی لایه های خارجی و عینی حاکم بر جامعه، زیر بستر جامعه را به تکاپو خواند و در یک فاصله زمانی که خدا می داند چند سال و یا چند دهه می توانست طول بکشد، موج اجتماعی  ایجاد کرد. در این میان، بودند زبدگانی که امید داشتند با ایجاد شوک مطبوعاتی و جاری ساختن سیل خبر و تحلیل- البته همچنان با حفظ درونگرایی و کلیشه های آرمانی خودی- به سطح جامعه، فضا را در برابر حاکمیت، قطبی ساخته و از این رهگذر ایستایی سیاسی را به چالش بگیرند. اما، آن امید در فضایی به دولت و مجلس راه یافت که بدنه فعالش تنها در چند دانشگاه و در بین بخشی از فرهیختگان حضور داشت و ارتباط سازمان یافته و حساب شده ای با دیگر ارکان مدنی و صنفی بویژه با کارگران و کارمندان وجود نداشت. در محیطی که ثبات سیستمی پیش از آنکه سیاسی باشد پلیسی و قشری بود و بی بهره از هر گونه مبانی اصولی واقعی حتا اصول مذهبی، بویی از محافظه کاری سیاسی نبرده بود؛ آن همه آرزوبافی و ریسک سیاسی به زندان و بسته شدن فله ای مطبوعات و صداها انجامید. مگر می شود در نهایت کوتاه آمدن در برابر ایستایی و بلکه واپس گرایی، پویا بود؟!

چگونه می توان با حس مرده خموشی و سکوت، در ساختاری چنان دگم و متعصب، فعال و منشأ اثر خیر شد؟

این سکوت، خود علامت رضا به تحکم و تمامیت خواهی هرم حاکمیت بود. نتیجه آن شد که ریاست جمهوری خود را تدارکات چی خواند، تحصن مجلس کاری از پیش نبرد، حکم ثانوی بجای حکم ملت فصل الخطاب شد و در پایان “حزب پادگانی” به جان کشور افتاد. واقعیت آن است که گذار اصلاحی در یک جامعه سنتی بسته تنها از کانال محافظه کاری موفق، می تواند دنبال شود. حاکمیت تمامیت خواه ایران نخواست الگوی منطقی محافظه کاری شکل بگیرد. گواه این مدعا آن است که احمدی نژاد- که نظرش به نظر رهبری نزدیکتر بود، آمده بود تا در کنار بسیار خرابی ها که می بایست به بار می آورد، با مهره های سنتی حکومت دینی در بیافتد و مرجعیت قم را تحقیر کند. در چنین جامعه ای اگر خوش نداریم که بگوییم انقلاب خواهد شد و یا دست خارجی هسته های سیاسی ملی را به کنش واخواهد داشت، شاید بتوانیم ساده تر بگوییم جنبش های خرد و کلان بر هم خواهند افزود و شورشی از هر نوع، اینجا و آنجا رخ خواهد داد و سرانجام خیزشی بزرگتر مانند آنچه در شوروی گورباچف اتفاق افتاد، سیستم را فرو خواهد کشید. نویسنده، با در نظر گرفتن ساختار چند تکه و طفیلی مآب نظامی در ایران، بسیار سخت می بیند که کسی به قامت رضا شاه در حلقه های سرداران و تیمساران باشد و بتواند که خودی بجنباند. گذشته از این، بسیار دور می نماید که ساختار ملی منسجم ایران با تاریخ و فرهنگ مشترک هزاران ساله، فروبپاشد؛ هر چند خطر را نباید دست کم گرفت.   

در پیشبرد مشی اصلاح گرایی با چاشنی پویش رادیکالیستی- و نه آنارشیستی-  می بایست ظرافت های لایه های زیرین، میانین و برین زندگی مدنی، ظرفیت های موجود در نمادها و نهادهای سیاست، فرهنگ و اقتصاد سنجیده شده، راهکار به گونه ای ارائه و پیگیری شود که از دست زدن به ریسک غیر ضروری پرهیز شود تا مبادا جامعه به خشونت و بی ثباتی گرفتار گردد. رادیکالیسم مثبت با دوپای پراگماتیزم و دیپلماسی تعامل و تحمل حرکت می کند. اصلاح طلب و یا فمینیسم رادیکال، به عنوان نمونه، آنگاه می تواند هدفی درست را به سر منزل مقصود برساند که خواست منطقی و ضروری را در بطن جامعه  و یا در یک سطحی از جامعه در شکل یک پرسش مدنی و یا صنفی و یا به صورت یک امید نهفته و یا شاید به عنوان یک معضل مزمن شده دریابد، آن را روشن و مدون سازد، گام بگام آن بخش های جامعه که حساسیت کمتری به آن موضوع دارند را متنبه و توجیه کند، با طرح برنامه ای شسته و رفته مردم را بسیج کند و آنگاه است که اراده قاطعانه اش محقق خواهد شد. انداختن جامعه به پراکندگی و سراسیمگی، و فرو بردن آن در هاله ای از ابهام و گیجی، تنها وصف آنارشیسم است و بس.

همانگونه که اصلاح طلبی بی بته و شتابزده آنارشیسم را می آورد؛ محافظه کاری عافیت طلب نیز سستی و خمودی و عقب ماندگی را به همراه خواهد داشت. اما، محافظه کار رادیکالی که بتواند بلندپروازی های جاه طلبانه و بی پشتوانه را متوقف کند و خط بطلان و پایان بر ارزش گذاری نمادهای ضد ارزش بکشد، خود محافظه کاری اصلاح طلب است که زیر ساخت مدنی را برای تحول محکم می کند.

و اما انقلاب، در جامعه ای که از حداقل بنیان های مدنی سیاست برخوردار نیست و در واقع جامعه مدنی آن خلاصه شده در هیئت گروه های نه چندان کلان اپوزیسیون که در متن جامعه حضور و نفوذ و ظهور ندارند، مانند جامعه ایران سال پنجاه و هفت، یک رادیکالیسم منفی است. انقلاب پنجاه و هفت  از بدنه فکری آزموده برخوردار نبود، تئوری کاری نداشت، معجونی بود از تفکرات آرمانی، اتحادی شد از هسته های کاملا متعارض که هیچ گفتمان سیاسی مشترک و درک درست از هم نداشتند. انقلاب، شوری بود که بر شعور تاریخی ما سایه افکند. بناگاه، در ظرف تنها چند ماه، همه بغض ها، به هر چیز، بجا و نابجا، یک کاسه شد؛ و کینه های انباشت شده در سطح خیابان در مشت های ملتی که تا دیروز از سیاست بی خبر بودند گره شد و فضا و دلها پر گردید از شعارها و آرزوهای پوپولیستی، و نتیجه آن شد که دیدیم و چشیدیم؛ نه چهل سال که چهار صد سال پس رفتیم. فقر و دربدری، فساد و فحشا، از بین رفتن محیط زیست طبیعی و فرهنگی، همه و همه یادگار رادیکالیسمی بود که در بستری موهوم نضج و اوج گرفت.

باری، رادیکالیسم منفی انقلاب، در نهایت ضد انقلاب رادیکال را به عرصه وارد می کند و اگر ضد انقلاب رادیکال عزم قاطع خود را به تندروی و خشونت نیالاید و مبارزه را نه با تفنگ که با برنامه حساب شده و منطقی پی گیرد، آنگاه در هیئت رادیکالیسم مثبت منشأ خیر خواهد شد.

رادیکالیسم خوب با جزمی اندیشی، یکسو نگری، قشری گرایی، افراط کاری و مطلق انگاری بیگانه است. در رادیکالیسم خوب تلاش می شود تا شرایط و حقایق منصفانه و آنگونه که هست دیده شود و نه از ورای عینکی خاک گرفته و خش دار. منفعت گروهی و حزبی، و باور فلسفی و کلامی، تنها با چشمداشت به مصالح و منافع جمعی، فراهم ساز انگیزه برای کنشگری است؛ و نه بیشتر از آن. از این رو، به عنوان نمونه، ناسیونالیزم افراطی که تنها واگرایی را در سطح جامعه ملی بین قوم ها و انزوا را در محیط بین الملل پدید می آورد؛ صد در صد رادیکالیسم مخرب و منفی است. همچنین است سوسیالیزمی که عدالت اجتماعی و انصاف و خیر جمعی را از رهگذر ناچیز دیدن فرد و آرزوها و مصالح شخصی او، توجیه و تفسیر می کند؛ به این بهانه که فرد در جمع، ذره ای از اجتماع است که در محیط جامعه معنا پیدا می کند و در نهایت خیر جمعی، مصلحت فرد هم می باشد. این تفکر همانا رادیکالیسم قهقرایی است. رسیدن به رشد اقتصادی از راه بردگی کشاندن انسان ها و بکار گماردن آنها در شرایط سخت و بدون در نظر گرفتن حقوق اولیه فرد برای لذت بردن از زندگی و رشد فردی، هرگز توسعه همه جانبه و ماندگار را به همراه نخواهد آورد. چنین ساختاری در میان مدت مردمان را به ابزار تبدیل کرده و جامعه را به پوچی و بی احساسی می کشاند.

در ایران و در دوران -به اصطلاح- سازندگی، حکومت، صحبت از آن می کرد که برای اعتلای نسل های بعد باید شرایط و محدودیت های سخت زندگی را تحمل کرد. بعدها، صحبت از ریاضت و اقتصاد مقاومتی ورد زبان آقایان حکومتی شد. این در حالی بود که مردم خود درگیر شرایط سخت اقتصادی بودند، همان اقتصادی که قول داده شد، همپای دیانت و اخلاق ملت، درست شود. واقعیت آن است که اگر چون منی پول نداشته باشد که از حداقل لذایذ دنیایی که خدا برای ما قرار داده بهره ببرد، مثلا نتواند با خانواده، دست کم، سالی یک سفر برود و یا نتواند فرصت تفریح و تجربه و تفنن را برای بچه ها فراهم کند و مدام درگیر و سرخورده و در پیش خانواده سرشکسته باشد، چگونه می تواند فرزندی با شوق و ذوق، با احساس، با انرژی، با طراوت و با دیدی باز تربیت کند. چنان فدا شدنی برای نسل های بعدی، چیزی نیست مگر فنا شدن نسل کنونی- همان بچه هایی که باید در آینده نزدیک کشور ساز باشند. اینگونه خیرخواهی برای آینده، تنها جامعه وارفته و از درون تکیده بجا خواهد گذاشت. بی مبالاتی در برابر آرزوها و امیال فرد فرد ملت، رادیکالیسم بی روح و خشنی است که بجای جامعه سازی، زیرساخت جامعه و سعادت آینده جمعی را سست و شکننده می سازد.

لیبرالیسم اگر بخواهد باورها و آیین های نو را که در تعارض با ارزش ها و هنجارهای نهادینه شده اجتماع است، بدون آماده سازی بستر فکری و فهم جمعی، به جامعه تزریق کند، آنگاه رادیکالیسم افسار گسیخته ای است که جامعه را به قطبی شدن و واگرایی مردم فرو می اندازد. نویسنده معتقد است که سنت ها، اگر چه افسانه ای و خیالی و بی ریشه در تاریخ و منطق، تا مادامی که با واقعیت کنونی زندگی جمعی تعارض و تزاحم نداشته باشد، نه تنها بد نیست؛ که خوب است و بنیان فرهنگ ملت و همگرایی مردمان را تقویت می کند. از این رو نوگرایی و دگرخواهی افراطی چپ که به جبهه گیری و جدال کور بین مدرنیته و سنت دامن بزند، سرانجامی جز تشتت فرهنگی و تفرقه اجتماعی و سیاسی نخواهد داشت.                  

به هر روی، واقعیت آن است که بمانند دانش نظری و شاخه های علوم انسانی که تنگاتنگ در هم عجین شده اند و بسیار مفاهیم که در هر یک از زیر شاخه ها معنایی مستقل یافته و چه بسا در پایان، همه در یک درک ساده به هم رسیده اند؛ ایسم های گوناگون نیز می توانند در کوران به کار آمدن، معنای اولی خود را از دست بدهند؛ مانند آنجا که رفرم و یا جنبش اصلاحی به دنبال بازگشتن به دوران- به اصطلاح نورانی- انقلابی تاریک باشد؛ و یا اصولگرایی متعصب و متصلب در پی پاسداشت ثبات سیستمی، با نام پر طمطراق اعتدال و توسعه عدالت محور همراه شود و خود پلتفرمی گردد برای آنکه قطار از کت و کول افتاده اصلاح طلبی در هرزگاه تحجر و تعصب دوباره به راه افتد. اما رادیکالیزم، تلخ و شیرین هر مشی و روشی است.

در پایان، رادیکالیسم عاقل و مقبول با درک هزینه – فایده، از ریسک بیجا و بی مهابا پرهیز می کند؛ جامعه را در گیجی و ابهام فرو نمی غلطاند؛ با دو چشمان نکته خوان و ظریف بین رئالیسم و پراگماتیزم از افتادن به سیاهچال واگرایی، واپس گرایی، لاابالی گری و مطلق انگاری دوری می جوید.