همه جا با من میآید، سر ایستادن هم ندارد. نه تنها راه رفتن را دشوار که خواندن سنگ نوشتهها را هم ناممکن میکند. امروز نه تنها خودش که برای آزار من و همراهانم همکار قدیمی اش را هم با خود آورده تا چشمانمان آب بر گونه جاری کنند و سرها در بیشازپیش در گریبان فرو رود.
از دوستی که زحمت کشیده تا ما را به دیدارش ببرد، میپرسم:
“اینجا کجاست؟”
میگوید:
“خانهاش را نمیدانم کجاست اما باید در همین خیابان باشد.”
از باغی که با بوته های شمشاد و سفیدی برف دیدن داخلش را از ما دریغ می کند، میگذریم و به باغ وحش میرسیم. یکشنبه است و در سوزِ سرما و برف و باد که امان از همه بریده است، دانشآموزان مدرسه ای را برای بازدید از باغ وحش به اینجا آورده اند. یکی شال دخترکی را میکشد و با مقاومت دختر، خودش لیز میخورد و بر زمین میافتد. خنده دیگران او را شرمنده میکند و دیدم که بلند شد و شاید به عنوان پوزش دخترک را بغل کرد و بوسید. ما دور شدیم و آن ها وارد باغ وحش شدند. جایی برای پارک کردن نیست و دوستمان بعد از چند دقیقه سرانجام جایی برای پارک کردن گیر میآورد و میگوید:
“نمیدانم چقدر باید راه برویم تا به خانه دوست برسیم. ولی میدانم که باید به طرف باغ وحش که خیابانی سربالایی است برویم.”
سربالایی بسیار تیزی است و با هن و هن به باغ وحش میرسیم و از آن میگذریم. تابلویی را که با آلمانی روی آن چیزهایی نوشته است را میخواند و میگوید همینجا است. به در بزرگی میرسیم که قفل است. میگویم:
“اگر همه درها قفل باشد، من که از در کوتاه باغ بالا میروم و دوستمان را از تنهایی بیرون میآورم.”
میپرسد:
“چرا دیدار این دوست اینهمه برایت اهمیت دارد؟”
جوابش میدهم:
“برای اینکه او یکی از بهترینهای ادبیات در قرن بیستم بوده است و اگر به زوریخ و دامنه کوه آلپ بیایی و او را دیدار نکنی، انگار هستی چیزی کم دارد.”
میگوید:
“برای شما و کسانی مانند خودتان البته. چون من بیست سال است در اینجا هستم و نخستین بار است که نامش را میشنوم. البته اندکی که در مورد زندگیاش برایم گفتید، مرا تشویق کرد که امروز او را دیدار کنم و بعد هم کتابهایش را بخوانم.”
همه جا سفید است و هیچ کس در اطراف نیست که نشانی از او بگیریم. فکر میکردم شاید دفتر و کارمندی باشد که بشود از او سراغ گرفت و به خانه اش رفت. همه درها قفل بود و نقشه باغ هم خبر از خیابانهای بسیار آن میداد. فکر کردم در این باد و برف شاید همان بلایی به سرمان بیاید که چند سال پیش در پاریس و گورستان پرلاشز. آن سال برای یافتن گور هدایت و ساعدی مجبور شدیم دو بار به پرلاشز برویم. نخستین مرتبه باران چنان میبارید که حتا از چتر هم کاری برنمیآمد. نقشه هم کمکی نکرد چون از دری که وارد شده بودیم، یافتن خانه هدایت آسان نبود.
اینجا اما نخست در فهرستی نام کسانی که مشهور هستند و هنرمند را نوشته اند و آدرس خانه هایشان را. بعد هم نقشه چنان گویا بود که با سادگی توانستیم بر در خانه اش بکوبیم. البته شاید دری که به اتفاق از آن وارد شده بودیم، یافتن خانه «جیمز جویس» را در گورستان فلونترن زوریخ ساده کرده بود.
روز سیزده ژانویه است که به دیدار «جویس» میرویم، درست ۷۸ سال پیش، ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ او بدرود حیات میگوید و در ۱۵ ژانویه در گورستان فلونترن در بیرون شهر زوریخ، بر زیر تلی از برف، آرام میگیرد. اکنون هم گورش در محاصره برف است و سرما. حتا یافتن نامش بر سنگ نوشته قبر آسان نیست. اگر تابلوی راهنما و مجسمه ای از او که بر بالای گورش خودنمایی میکند، نبودند، شک میکردم که انسانی با این هم عظمت، در خانه ای سه طبقه همراه با همسر و فرزندش خوابیده است.
با او و همسرش حرف میزنم. از همسرش میخواهم کمی از او بگوید تا دوستم که جویس را نمیشناسد، با او آشنا شود.
«من نمیدانم شوهرم نابغه است یا نه، اما از یک چیز مطمئنم و آن اینکه هیچکس مثل او پیدا نمیشود.» مردی نحیف، مبتلا به رماتیسم، نیمهکور، عاجز از درد سیاتیک، در جدال با کلیسا و دولت، و در حال سروکله زدن دائم با واژه نامه ها؛ نظاره کردن فرزندی که در حال دیوانه شدن است. با چنین احوالی، عجیب نبود که جویس – پس از کار شدید هر روزه اش- تقریباً هیچ شبی بدون نوشیدن مشروب نمیتوانست بخوابد. عجیب نبود که در نوشتههای خویش – به مثابهی تنها تسلای خاطری که از زندگی داشت- غرق شده بود، که خودبین و خودمحور بین شده بود و بی هیچ شرمی با اعانه هایی که از این و آن میگرفت، زندگی میکرد. او اطمینان داشت که هدایایش بر نسل های آینده، بسیار بیش از حواله های بانکی ای که از معاصران دریافت میکرد، اثر میگذارد. او در جهان چهره ی سرافرازی یافت. معمولاً افسرده و خاموش بود، با کمترین چیزی خشمگین میشد و آماده بود که ناگهان با شعری هجو آمیز یا جناسی غیرمسئولانه درافتد.
او هنر ادبی نسبتاً نوینی ارائه داد، اما نه فلسفه ی جدیدی داشت و نه اعتقاد سیاسی روشنی. مفهوم «دور» ویکو از تاریخ را گرفته بود و سرسختانه نتیجه میگرفت که آینده – بهگونهای بی انتها- گذشته را تکرار میکند. او خود را از مبارزه ی ایرلند برای کسب آزادی، کنار نگه داشته؛ میترسید که دوبلینیها از آزادی سوء استفاده کنند. فرانسوی ها، «پروشیها» و بریتانیاییها را با تمام وجود محکوم میکرد. بریتانیاییها میتوانستند آن کلمه ی رکیک چهارحرفی را که در مورد پاپ به کاربرده بود، بر او ببخشایند، اما هرگز نمیتوانستند او را به دلیل کاربرد همان واژه در مورد پادشاه خودشان عفو کنند.
یک چیز برای او روشن بود: اینکه کلیسای کاتولیک دشمن بشریت است. در «اولیس» فریاد بر میآورد: «پاپ به جهنم!» بخش «سرسه» در تصویر رقص و پایکوبی فاحشهها، مراسم کاتولیکی را بهگونه ای هجو آمیز تقلید میکند و به مسخره میگیرد. «دختران اروس» دعاخوانی گروهی کشیش و مستمعان را در بخش «باکره» به مسخره و هجو میکشند و فرستاده ی پاپ نیاکان بلوم را به صورت شجره نامهی مسیح در کتاب انجیل برمیشمارد.
با این تعبیرات هجوآمیز و استهزاء ها، نمادها و عبارات کاتولیکی، تکه هایی از فلسفه ی اسکولاستیک و یادبودهای محبتآمیزی از یسوعیها – که جوانی اش را تحت تأثیر قرار داده بودند- درهم آمیخته است. ستایش گستاخانه ای از دین و مذهب و توصیفی بیپروا و دقیق از اروپای قرن بیستم چونان «عصر فحشای ازپادرآمده ای که کورمالکورمال در پی خدای خود میگردد»، به دست میدهد.
جنگ جهانی دوم -که همچون جنگ اول- جویس را به تبعید کشاند، تلاش نومیدانه ی او را برای یافتن معنی، بیشازپیش ناکام گذاشت. هنگامیکه ارتش هیتلر به سوی پاریس پیش می رفت (دسامبر ۱۹۳۹) خانواده ی وحشتزده ی جویس به سن- ژران- لو- پوی گریختند؛ و وقتی فرانسه تسلیم شد، به زوریخ پناهنده شدند. جویس که از این تکرار تاریخ خسته و سرگردان شده بود، همه ی علاقه اش را به زندگی از دست داد و در برابر مرگ، چندان ایستادگی نکرد. در دهم ژانویهی ۱۹۴۱، درحالیکه از دردی توان فرسا رنج می برد، به بیمارستانی منتقل شد. پرتونگاری از شکم او، زخم اثنی عشر عمیقی را نشان داد؛ عمل جراحی روی این زخم زندگی اش را نتوانست نجات دهد، و در سیزدهم ژانویه زندگی را بدرود گفت.
نورای وفادار ده سال پس از مرگ او زنده ماند، به «جیم بینوا»یش فکر کرد و با این اطمینان مغرورانه که «همسر بزرگترین نویسنده ی جهان بوده»، خود را تسلی داد.
«شبزنده داری فینگن ها» که آن همه انرژی روحی از جویس ربوده بود، آخرین اثر او است که در روز تولدش، دوم فوریه ۱۹۳۹ در پاریس به دستش می رسد. همان وقت نورا میگوید: «بسیار خوب جیم، من تا به حال هیچ کدام از کتابهایت را نخوانده ام ولی بالاخره یک روز باید آنها را بخوانم، چون با فروش خوبی که دارند، باید کتاب های خوبی باشند.»
***
با تمام شدن حرفهای نورا، دوست دیگری میپرسد:
عناصر زبانی در نوشته های جویس چه بوده است؟
سر بالا میکنم، گوله های برف را از شانه میتکانم. نگاهی به تندیس جویس میکنم و میگویم:
عناصر زبانی در کارهای جویس موردهای ناهمگونی را در هم میآمیزند: عرفان شاعرانه و شیوه ناتورالیستی، دقت در تصویرپردازی و توجه بسیار به صدا و آهنگ صدا، حقارت بی اندازه و دلسوزی فراگیر. جویس در سراسر آثارش همواره از طنز و کنایه و اشاره به اساطیر و کتاب های مقدس استفاده میکند و مخاطب او اگر بتواند معنای این همه رمز و کنایه را دریابد به لذتی میرسد که شاید از مطالعه هیچ اثر دیگری درنیابد. جویس پیش از آن که نویسنده باشد، یک مهندس زبان است. نگاه ویژه جویس به زبان و کلمات به عنوان سلولهای تشکیلدهنده بدنه داستان، چنان عمیق و بدیع است که هنوز منتقدان درگیر کشف لایه های مبهم داستان های جویس هستند. بخش هایی که در لا به لای واژههایی نو که توسط خود جویس اختراع شده، مستترند. از این روست که کتابی مانند «اولیس» مانند کتابهای دینی دارای چندین تفسیر و تحلیل است و باز به همین خاطر است که در مورد جویس دو نظر بهکلی مخالف وجود دارد. این که عده ای او را دیوانه مغلقگو میدانند که درگیری اش با زبان او را به بیراهه کشانده و یا این که او استعدادی بینظیر است که از حدود درک انسان امروز هم فراتر رفته.
نوآوری جویس در زبان خارقالعاده است. او نه تنها واژه های کهن زبان خود را احیا میکند بلکه در آثارش دست به واژه سازی هم می زند. واژگانی با بیش از صد حرف و یا ترکیبی از چندین کلمه که یک کلمه را تشکیل میدهند تا حسی چندگانه را نشان دهند. واژهگانی چندلایه که چندین معنا را میرسانند.
لوسیا، دختر جویس که باوجود دشواری ذهنی، پدر عاشق اش بود و شعرهایش را در مجموعه ای منتشر کرده بود، در گوش باد برایمان از مشهورترین اثر پدر میگوید:
رمان مدرنیستی «اولیس» که پدرم نوشته است اولین بار در سال ۱۹۲۲ به چاپ رسید. جیمز جویس در شاهکار ۲۶۵ هزار کلمه ای خود داستان یک روز از زندگی «لئوپولد بلوم» را در دوبلین روایت میکند. منتقدان این کتاب را «اودیسه» مدرن میخوانند؛ زیرا جویس یک روز از زندگی یکی از شخصیتهای اصلی اسطوره ادبی هومر را در فضایی مدرن به تصویر کشیده است.
اولیس به خاطر توصیف بی پروای روابط شخصیت های داستان با شکایات، احکام قضایی و درنهایت ممنوعیت مواجه شد. اولین نمونه از برخورد مراجع قضایی با اولیس، محاکمه مارگارت اندرسون و جین هیپ سردبیران مجله ادبی «لیتل رویو» در سال ۱۹۲۱ در شهر نیویورک بود. آن دو به خاطر چاپ بخشی از کتاب جیمز جویس که هنوز در دست تحریر بود، و به جرم نقض قانون «ممنوعیت نشر آثار قبیح» با مجازات یک سال زندان روبرو شدند که بعداً به جزای نقدی تغییر کرد.
در فرازی از کتاب اولیس با عنوان «ناوسیکا» که در این مجله چاپ شده بود، زن جوانی به نام گرتی مک داول هنگام نشستن روی صخره ای در کنار ساحل متوجه میشود که لئوپلد بلوم به او خیره شده. هم زمان با انفجار آتش بازی در دوردستها، گرتی به عقب خم میشود و لباس زیر خود میکَنَد و لئوپلد قهرمان داستان، مشغول خودارضایی میشود. صدور این حکم به این معنا بود که چاپ کتاب اولیس، حتی قبل از آنکه جیمز جویس نوشتن آن را به پایان ببرد، در ایالت نیویورک و احتمالاً سراسر آمریکا ممنوع شد. دولت و مراجع قضایی بریتانیا نیز برخورد مشابهی با این کتاب داشتند. سیلویا بیچ کتاب اولیس را سال ۱۹۲۲ در پاریس منتشر کرد و اولین نسخه ای که مأموران آن را در فرودگاه لندن ضبط کردند راهی دفتر دادستان کل شد.
میپرسد:
ترجمه فارسی کتاب اولیس هم وجود دارد؟
میگویم:
به علت تکنیکهای ادبی خاص از جمله استفاده مکرر و بی اخطار قبلی از تکنیک جریان سیال ذهن یا تکگویی درونی، فرمِ پیچیده و بازیگوشیهای مکرر زبانی، ترجمه ی اولیس را امری دشوار و چه بسا غیرممکن میدانند. بااینحال این کتاب توسط منوچهر بدیعی به فارسی ترجمه شده و سالهاست که بر سَر علّت عدم انتشار آن بحث است که آیا مجوز چاپ دریافت نکرده و یا اصولاً اقدامی برای اخذ مجوز نشده است. تنها فصل هفدهم کتاب از این مترجم به عنوان ضمیمه ی کتاب جیمز جویس نوشتهی «جی. آی. ام. استیوارت» ترجمه ی منوچهر بدیعی، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است. انتشار این فصل انتقاداتی را به شیوه ی ترجمه ی مترجم در برداشت. البته خبر خوش دیگری هم همین روزها بر سر زبانها است که بزودی ترجمه کتاب «اولیس» با برگردان «اکرم پدرام نیا» در خارج از کشور و بدون سانسور منتشر خواهد شد.
البته بسیار گفته اند که متن رمان اولیس به خاطر، محتوا، زبان، شکل و فرم، بسیار دشوار است. در همین مورد «نینو فرانک» که فصل «آنا لیونیا پلوربل» از رمان اولیس را به ایتالیایی ترجمه کرد، ضمن مشورتهایش در حین ترجمه این فصل از رمان دریافت که جویس پیش از آنکه به معنی وفادار باشد، به آوا و آهنگِ کلام وفادار است. جویس در نامه ای به لوسیا مینویسد: «خدا میداند چه معنایی در نثر من نهفته است. همین بس که به گوش خوشایند است. و طرح های تو هم به چشم خوشایند مینمایند. همین، به نظر من، کافی است.» بااین همه جویس زمانی به ساموئل بکت میگوید: «قادرم هر سطر از کتاب خود را توجیه کنم. زبان در دست من مثل موم نرم است.»
در پایان و پیش از نوشتن کلام آخر بگویم که جویس در ۱۹۱۹ بار دیگر به تریسته بازمیگردد، اما چندی بعد در ژوئیهی ۱۹۲۰، رهسپار لندن میشود. و در میان راه تصمیم میگیرد که یک هفته یا کمی بیشتر در پاریس بماند، اما چیزی حدود بیست سال در پاریس میماند و علت این ماندگاری هم شرایط مساعدی بود که ازرا پاوند برای او فراهم آورده بود. پاوند نسخههایی از «چهرهی هنرمند در جوانی» را به دست افرادی بانفوذ رسانده بود و برنامه های لازم برای معرفی جویس به جامعه ادبی آن روز پاریس فراهم نموده بود.
در پاریس – نردبان آن روز ادبِ جهان – بود که جویس با سیلویا بیچ، آشنا شد.
سیلویا، مدیر کتابفروشی شکسپیر اَند کمپانی بود. رابطه ی دوستانه ای میان جویس و سیلویا شکل گرفت و بیچ اندکی بعد ناشر «اولیس»
و مجموعهی شعر «یکی یه شاهی» جویس شد.
جویس از طریق سیلویا و پاوند،
با تی. اس. الیوت، ارنست همینگوی، اسکات فیتز جرالد، گرترود اشتاین، مارسل پروست و
شروود اَندرسون و بسیاری دیگر آشنا شد.
طرح کلی داستان اولیس
استیون ددالوس در حال گذراندن ساعات اولیهی صبح ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ است و از دوست مسخره کنندهاش، باک مالیگان و هینز، آشنای انگلیسی باک دوری میجوید. وقتی استیون میخواهد سر کار برود، باک به او میگوید که کلید خانه را با خود نبرد و آنها را در ساعت ۱۲:۳۰ در میخانه ببیند. استیون از باک میرنجد.
حدود ساعت ۱۰ صبح، استیون در کلاس درسش در مدرسه ی پسرانهی گرت دیزی دارد تاریخ درس میدهد. بعد از کلاس، استیون با دیزی ملاقات میکند تا حقوقش را بگیرد. دیزیِ کوته فکر و متعصب، راجع به زندگی برای استیون موعظه میکند. استیون قبول میکند که نوشته ی دیزی درباره ی بیماری احشام را به آشنایانش در روزنامه بدهد.
استیون بقیهی صبحش را تنها به قدم زدن در ساحل سندیمونت میگذراند و منتقدانه به خودِ جوانترش و به ادراک و الهام فکر میکند. او در ذهنش شعری میگوید و آن را روی تکه کاغذی که از نوشتهی دیزی پاره کرده است مینویسد.
در ساعت ۸ صبح همان روز، لئوپلد بلوم مشغول درست کردن صبحانه است و نامه و صبحانه ی زنش را برای او به رختخواب میبرد. یکی از نامه های زنش از طرف مدیر تور کنسرتِ مالی، بلیزس بویلان است (بلوم به این مظنون است که او عاشق زنش نیز هست) – بویلان ساعت ۴ بعدازظهر امروز قرار ملاقات دارد. بلوم به طبقه ی پایین می رود و نامه ی دخترش میلی را می خواند و سپس از خانه خارج میشود.
در ساعت ۱۰ صبح، بلوم نامه ای عاشقانه از اداره پست دریافت میکند – او با زنی به نام مارتا کلیفورد تحت نام مستعار هنری فلاور نامهنگاری میکند. او نامه را میخواند، مختصری در کلیسایی میماند و سپس لوسیونِ مالی را به داروخانه چی سفارش میدهد. او با بانتام لاینز برخورد میکند که اشتباهاً فکر میکند بلوم دارد به او راجع به اسب ثرواوی در مسابقه ی بعدازظهر گلدکاپ راهنمایی میکند.
حوالی ساعت ۱۱ صبح، بلوم همراه با سایمون ددالوس (پدر استیون)، مارتین کانینگهام و جک پاور به مراسم خاکسپاری پدی دیگنام میرود. مردها با بلوم مثل یک غریبه برخورد میکنند. در مراسم خاکسپاری، بلوم به مرگ پسرش و پدرش فکر میکند.
ظهر، بلوم را در دفتر روزنامهی فریمن میبینیم که دارد دربارهی یک آگهی برای کیزِ مشروبفروش مذاکره میکند. چندین مردِ علاف منجمله مایلس کرافوردِ ویراستار، در دفتر میچرخند و بحثهای سیاسی میکنند. بلوم برای حتمیکردن آگهی خارج میشود. استیون با نامه ی دیزی وارد دفتر روزنامه میشود. استیون و بقیه ی مردها همزمان با بازگشت بلوم دارند به سمت میخانه می روند. مذاکرات آگهی بلوم توسط کرافورد که دارد بیرون میرود، رد میشود.
در ساعت ۱ بعدازظهر، بلوم با جوسی برین، عشق قدیمی اش برخورد میکند و راجع به مینا پیورفوی که در زایشگاه بستری است، صحبت میکنند. بلوم وارد رستوران برتون میشود ولی تصمیم میگیرد به سمت دیوی برن برود تا نهاری سبک بخورد. بلوم به یاد بعدازظهری عاشقانه با مالی در هاوث میافتد. بلوم خارج شده و دارد به سمت کتابخانه ی ملی می رود که بویلان را در خیابان می بیند و به داخل موزه ی ملی پناه میبرد.
در ساعت ۲ بعدازظهر، استیون دارد «تئوری هملت» خود را به طور غیررسمی برای اِی. ای شاعر و جان اگلینتون، بست و لیستر کتابدار توضیح می دهد. اِی. ای، تئوری استیون را سبک میشمارد و خارج می شود. باک وارد می شود و با تمسخر، استیون را به خاطر قال گذاشتن او و هینز در میخانه سرزنش میکند. در راه خروجی، باک و استیون از کنار بلوم میگذرند که آمده تا رونوشتی از آگهی کیز بردارد.
در ساعت ۴ بعدازظهر، سایمون ددالوس، بن دالرد، لنههان و بلیزس بویلان در نوشگاه هتل اورموند گرد هم میآیند. بلوم متوجه ماشین بویلان در بیرون هتل میشود و تصمیم میگیرد او را زیر نظر بگیرد. بویلان خیلی زود برای قرارش با مالی خارج میشود و بلوم با عصبانیت در رستوران اورموند مینشیند – او موقتاً با آوازخوانی ددالوس و دالرد آرام میشود. بلوم جواب نامه ی مارتا را مینویسد و می رود که نامه را پست کند.
در ساعت ۵ بعدازظهر، بلوم به میخانه ی بارنی کیرنان میرود تا با مارتین کانینگهام درباره ی مسائل مالی خانواده ی دیگنام صحبت کند، ولی کانینگهام هنوز نرسیده است. شهروند، یک میهنپرست خشونتگرای ایرلندی، سیاه مست میشود و به یهودی بودنِ بلوم میتازد. بلوم جلوی شهروند میایستد و از صلح و عشق در برابر خشونت بیگانه هراسانه دفاع میکند. بلوم و شهروند، قبل از اینکه کالسکه ی کانینگهام، بلوم را از صحنه دور کند، با هم در خیابان مشاجره میکنند.
حوالی غروب آفتاب، بلوم بعد از رفتن به خانه ی خانم دیگنام، در ساحل سندی مونت استراحت میکند. زنی جوان که گرتی مکداول نام دارد متوجه میشود که بلوم دارد از ساحل به او نگاه میکند. گرتی عمداً پایش را بیشتر و بیشتر نشان بلوم میدهد درحالیکه بلوم دارد یواشکی استمناء میکند. گرتی میرود و بلوم چُرت میزند.
ساعت ۱۰ شب، بلوم به زایشگاه می رود تا به مینا پیورفوی سر بزند. استیون و چند نفر از دوستانش که دانشجوی پزشکی اند نیز در بیمارستان هستند و مشغول نوشیدن و وراجی با صدای بلند راجع به مسائل مرتبط با تولد هستند. بلوم قبول میکند که به آنها ملحق شود، هرچند که در نهان به خاطر تقلای خانم پیورفوی در طبقهی بالا، با عیاشی آنها مخالف است. باک از راه میرسد و مردها به میخانه ی بورک میروند. موقع تعطیل شدن میخانه، استیون، دوستش لینچ را راضی میکند که به فاحشهخانه بروند و بلوم آنها را تعقیب میکند تا مراقبشان باشد.
بلوم بالاخره، استیون و لینچ را در فاحشه خانه ی بلا کوهن مییابد. استیون مست است و فکر میکند که دارد روح مادرش را میبیند – مملو از خشم و دیوانگی، چراغی را با چوبدستی اش خرد میکند. بلوم دنبال استیون میرود و او را در بحث با یک سرباز انگلیسی که استیون را کتک میزند، می یابد.
بلوم، استیون را به هوش میآورد و او را به استراحتگاه رانندگان تاکسی میبرد تا قهوه ای بخورد و سر حال بیاید. بلوم، استیون را به خانه اش دعوت میکند.
بعد از نیمه شب، استیون و بلوم به خانه ی بلوم می روند. آنها کاکائوی داغ میخورند و درباره ی گذشتهشان صحبت می کنند. بلوم از استیون می خواهد که شب را بماند. استیون مؤدبانه تقاضای او را رد میکند. بلوم او را بدرقه میکند و به داخل برمیگردد تا شواهد حضور بویلان را پیدا کند. بلوم هنوز حالش خوب است و به رختخواب می رود، و داستان روزش را برای مالی تعریف کرده و از او میخواهد صبحانه اش را به رختخواب بیاورد. بعدازاینکه بلوم خوابش میبرد، مالی بیدار میماند و از تقاضای بلوم برای آوردن صبحانه به رختخواب در تعجب است. ذهن او به دوران کودکی اش در جیبرالتر، سکس بعدازظهرش با بویلان، حرفه ی خوانندگی اش و استیون ددالوس مشغول است. تفکراتش راجع به بلوم در طی مونولوگی که با خود دارد به تندی تغییر میکند ولی در انتها با یادآوری لحظات عاشقانه ای که در هاوث داشتند و با دیدی مثبت به پایان میرسد.
توضیح:
*) یکی از سخنان معروف «جیمز جویس»
برای نوشتن این جستار از نوشتههایی در ویکیپیدیا استفاده شده است؛ از جمله طرح کلی داستان.