اخوان ثالث- هوشنگ ابتهاج- فروغ فرخزاد

وداع

 اخوان ثالث

سکوت صدای گام هایم را باز پس می دهد.

با شب خلوت به خانه می روم.

گله ای کوچک از سگ ها بر لاشه‌ی سیاه خیابان می دوند.

خلوت شب آن ها را دنبال می کند،

و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید.

من او را به جای همه برمی گزینم،

و او می داند که من راست می گویم.

او همه را جای من برمی گزیند،

و من می دانم که همه دروغ می گویند.

چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل برگزیننده ی دروغ ها.

صدای گام های سکوت را می شنوم.

خلوت ها از باهمیِ سگ ها به دروغ و درندگی – بهترند.

سکوت گریه کرد دیشب.

سکوت به خانه ام آمد،

سکوت سرزنشم داد،

و سکوت ساکت ماند سرانجام.

چشمانم را اشک پر کرده است.

هوشنگ ابتهاج

دیریست گالیا!

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان

 عشق من و تو؟ این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو

بر پرده های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان …

دیریست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه ی رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه های تیره و غمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشه ی این دوزخ سیاه

زودست گالیا!

در من فسانه ی دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!

زودست گالیا! نرسیدست کاروان …

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده ی تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من ….

فروغ فرخزاد

گذران

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیار دیگر

نتوانم نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یار دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهار دیگر

آه اکنون دیریست

که فروریخته در من گویی

تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم با بوسه تو

روی لبهایم می پندارم

می سپارد جان عطری گذران

آنچنان آلودست

عشق غمناکم با بیم و زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون ترا می نگرم

مثل این است که

تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان می نگرمشب وروز

شب و روز

شب و روز

بگذار

که فراموش کنم

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه

که چشمان مرا

می گشاید در

برهوت آ گاهی؟

بگذار که

فراموش کنم…