هوای پاییزی آن سال ادامه یافت. لوئیس بیشتر شبها از جلوی خانه ادی پیاده رد می شد. به پنجره های سراسر روشن اتاق خواب او نگاه می کرد. چراغ بغل تختش که آنقدر برایش آشنا بود و آن کمد لباس بزرگ و قهوه ای تیره و دستشویی که درسرسرای طبقه پایین قرار داشت. همه اینها در یادهایش مانده بود، حتی کوچکترین جزییات آن اتاق خواب را که شبهای بسیاری در تاریکی در آن گذرانده بود و آن نزدیکی که با او در آن یگانه بود. یک شب لوئیس متوجه شد که  چهره ادی پشت پنجره نمایان است. همانجا ایستاد. اما ادی واکنشی که نشان بدهد دارد لوئیس را نگاه می کند بروز نداد. وقتی به خانه رسید ادی به او تلفن کرد و گفت: دیگه نباید این کارو بکنی.

ـ چه کاری رو؟

ـ بیایی هر شب از کنار خونه من رد شی.

ـ خب پس حالا دیگه کار به اینجا رسیده که تو به من بگی توی محله و خونه خودم چه کاری می تونم بکنم و چه کاری اجازه ندارم؟  

ـ من نمی تونم این وضعو تحمل کنم که تو شبها بیایی از کنار خونه من رد شی و من هی فکر کنم که رد شدی یا نه. نمی تونم این تصورو بکنم که تو جلوی خونه من هستی. من کلا باید بی هیچ ملاحظه ای از تو دور باشم.

ـ خب من فکر می کردم دوریم.

ـ نه. اگه هر شب از جلوی خونه من رد شی دیگه دور نیستیم.

این بود که لوئیس دیگر از کنار آن خانه آشنا عبور نکرد. روز روشن اهمیت نداشت. یکی دوبار هم در فروشگاه مواد خوراکی یا خیابان با هم برخورد کردند. به هم نگاه کردند و سر تکان دادند و تنها به گفتن سلام بسنده کردند.

بخش ۴۱

 یک بعد از ظهر روشن که ادی در خیابانهای مرکز شهر قدم می زد پایش در پیاده رو خیابان «مین» سرخورد و چون چیزی نبود که بتواند دستش را به آن بگیرد در نتیجه خود را وسط خیابان روی زمین دید. یک زن و چند تا مرد دویدند به سوی او تا کمکش کنند.

ـ بلندم نکنین. یه جام شکسته فکر می کنم.

یکی از مردان کتش را لوله کرد و به همراه خانمی که به کمکش شتافته بودند آن را مانند بالش زیر سرش گذاشتند. صبر کردند تا او به بیمارستان منتقل شد. در بیمارستان به او گفتند که لگن خاصره اش شکسته است. از آنها خواست که به جین تلفن کنند و خبر دهند. جین همان روز خودش را رساند. پس از مشورت به این نتیجه رسیدند که بهتر است به دنور بروند و در بیمارستان آنجا ازش پرستاری کنند. این بود که او را با آمبولانس در حالی که جین با ماشینش دنبال آن می راند به دنور بردند.

سه روز بعد لوئیس در کافه قنادی که هرازگاهی با دوستانش دیدار می کرد نشسته بود. دورلن بکر گفت:

ـ حتمن شنیدی چه بلایی سرش اومده.

ـ راجع به چی صحبت می کنی؟

ـ راجع به ادی مور دارم حرف می زنم.

ـ خب ادی مور چی شده؟

ـ پاش سرخورده لگن خاصره اش شکسته. بردنش دنور.

ـ کجای دنور؟

ـ نمی دونم. یکی از بیمارستانهای اونجا.

لوئیس برگشت به خانه و پس از چند تلفن بیمارستانی را که ادی در آن بستری بود پیدا کرد. روز بعد سوار ماشینش شد و تا دنور راند. نزدیک عصر رسید به آنجا. جلوی پیشخوان بیمارستان شماره اتاق او را گرفت و پس از سوار شدن به آسانسور در طبقه چهارم از آن پیاده شد و به سوی اتاق او راه افتاد. جلوی در اتاق ایستاد. جین و جیمی پیش ادی نشسته بودند. وقتی ادی لوئیس را دید در چشمانش اشک حلقه زد. لوئیس پرسید:

ـ می تونم بیام تو؟

جین گفت:

ـ نه. کسی نمی خواد تورو ببینه. برگرد.

ـ خواهش می کنم جین. فقط سلامی بکنم.

ـ باشه. فقط پنج دقیقه. بیشتر نشه.

لوئیس وارد اتاق شد و کنار تخت ایستاد. جیمی آمد پیش او و لوئیس او را بغل کرد.

ـ بانی خانم چطوره؟

ـ یاد گرفته توپو تو هوا بگیره. می پره تا بالا و اونو تو هوا قاپ می زنه.

ـ چه خوب.

بیا جیمی. مامان ما داریم می ریم. فقط پنج دقیقه. همین.

جین به همراه جیمی اتاق را ترک کردند. ادی گفت:

ـ نمی خوای بشینی؟

لوئیس یکی از صندلی ها را کشید کنار تخت او و کنارش نشست. دست او را گرفت و بوسید. ادی دستش را کنار کشید:

ـ نکن خواهش می کنم.

ـ فقط برای یه لحظه. همین یه لحظه. چیزی بیش از این که نداریم.

ادی به دقت در صورت لوئیس خیره شده:

ـ کی بهت خبر داد من اینجام.

ـ یکی توی کافه قنادی. باورم نمی شه آدمها می تونن بعضی وقتا به آدم کمک کنن. خوبی؟

ـ بزودی خوب می شم.

ـ می ذاری کمکت کنم؟

ـ نه. تو باید بری. نمی تونی اینجا بمونی. چیزی عوض نشده. اوضاع همونطوریه.

ـ ولی تو احتیاج به کمک داری.

ـ مهم نیست. درمانهای مقدماتی رو شروع کردم.

ـ ولی تو خونه هم که برگردی احتیاج به کمک داری.

ـ من به هالت برنمی گردم.

ـ منظورت چیه؟

ـ جین تصمیم گرفته من به خانه سالمندان در گراند جانکشن نقل مکان کنم.

ـ پس دیگه برنمی گردی؟

ـ نه.

ـ ادی به خدا این درست نیست. درست نیست از نظر من. این چیزی که می گی تصمیم خودت نیست.

ـ دست من نیست. باید به خواستهای خونواده ام احترام بذارم.

ـ بذار من خونواده تو باشم.

ـ ولی فردا که تو مردی من چه کار کنم؟

ـ اونوقت می تونی برگردی با جین و جیمی زندگی کنی.

ـ نه. من الان باید این کارو بکنم. وقتی که دیگه خیلی پیر شدم شاید حتی فرصت پیدا نکنم چیزی رو عوض کنم. لوئیس دیگه دیر شده. برو. خواهش می کنم برنگرد. برام خیلی سخته.

لوئیس خم شد لبان او را بوسید و سپس روی پلک های او بوسه زد و به سوی در اتاق راه افتاد. از راهرو گذشت و سوار آسانسور شد. زنی در آسانسور بود نیم نگاهی به لوئیس کرد و رویش را برگرداند.

بخش ۴۲

 یک شب ادی با تلفن دستی اش به او زنگ زد. در آپارتمانش نشسته بود.

ـ می تونی باهام حرف بزنی.

سکوتی طولانی ادامه یافت.

ـ لوئیس، صدای منو می شنوی؟

ـ فکر می کردم قرار شده بود دیگه با هم حرف نزنیم.

ـ من دیگه نمی تونم. لوئیس. نمی تونم. نمی تونم دیگه تحمل کنم. خیلی بدتر از روز اول شده.

ـ جین چی؟ اونو می خواهی چکار کنی؟

ـ لازم نیس بفهمه. می تونیم شبا با هم تلفنی صحبت کنیم.

ـ به نظر یه جور دیدارهای یواشکی می آد. قایمکی و پنهونی.

ـ برام دیگه مهم نیس. من خیلی تنها هستم. دلم برات خیلی تنگ شده. بام صحبت نمی کنی؟

ـ من هم دلم برات تنگ شده.

ـ الان کجا هستی؟

ـ منظورت اینه که کجای خونه هستم؟

ـ آره. الان تو اتاق خوابت هستی؟

ـ آره. داشتم کتاب می خوندم. نکنه می خواهی بازی تلفن های سکسی با من راه بندازی؟

ادی گفت:

ـ نه بابا. یه پیرمرد و پیرزن می خوان تو تاریکی با هم حرف بزنن.

فصل ۴۳

ادی گفت:

ـ وقت داری الان یا بی موقع هس؟

ـ خوبه. همین الان اومدم بالا.

ـ داشتم به تو فکر می کردم. دلم می خواس باهات صحبت کنم.

ـ حالت خوبه؟

ـ امروز جیمی بعد از مدرسه اش اومد. رفتیم یه دوری زدیم. بانی هم بود.

ـ بهش قلاده بسته بود یا نه؟

ـ گفت قلاده لازم نداره. جیمی می گه پدرمادرش مرتب با هم دعوا می کنن. بهش گفتم اینجور موقعها چکار می کنه؟ گفت می رم اتاق خواب خودم درو می بندم.

ـ خب خوشحالم اقلا تو اونجا پیشش هستی. شاید بتونی کمکش کنی.

ادی پرسید:

ـ تو چکار کردی امروز؟

ـ کاری نکردم. برفهارو کمی پارو زدم. پشت خونه ات یه راه باز کردم.

ـ برای چی؟

ـ فکر کردم لازمه. مستاجرای خونه تو اومدن با من حرف زدن. به نظر آدمای خوبی می آن. بالاخره هنوز خونه توئه. خونه روث هم هنوز خونه اونه.

ـ من هم همینطوری فکر می کنم.

ـ خب یه چیزهایی عوض شده.

ـ بهت گفتم که توی اتاق خوابم هستم؟  

ـ نه. نگفته بودی. ولی فکر کردم باید باشی.

ـ راستی اون نمایش توی دنور، قراره بزودی بیاد روی صحنه. فکر می کنم بهتره بلیت هایی رو که خریده بودی استفاده کنی. وگرنه اعتبارشو از دست می ده.

ـ بدون تو، نه نمی خوام برم.

ـ چرا با دخترت هالی نمی ری؟

ـ نمی خوام. خودت چی؟ می تونی خودت بری.

ـ منم بدون تو نمی خوام برم.

ـ خب در این صورت به جای ما دو آدم غریبه خواهند نشست. آدمای غریبه ای که ما رو نمی شناسن…

ـ و نمی دونن چطور ناگهان دو بلیت برای فروش پیدا شده!

ـ خب هنوزم نمی خواهی من بهت تلفن بزنم؟ من هم بعضی وقتا زنگ بزنم؟

ـ راستش می ترسم کسی تو اتاق باشه و من لو برم.

ـ درست مثل اون موقع ها که تازه شروع کردیم. مثل همون موقع ها تو باید شروع کنی. اما خب حالا دیگه خوب تجربه داریم. باید محتاط باشیم.

ادی گفت:

ـ ولی ما متوقف نشدیم. هنوز هم داریم با هم صحبت می کنیم. تا زمانی که بتونیم. تا زمانی که بشه.

ـ خب امشب راجع به چی می خواهی حرف بزنیم؟

ادی نگاهی به سوی پنجره انداخت. انگاره اش روی شیشه های پنجره تاب می خورد. ورای شبح او چیزی جز تاریکی به چشم نمی آمد.

ـ راستی اونجا امشب سرده؟

پایان

بخش پیش را اینجا بخوانید

*رمانOur Souls at Night  نوشتهKent Haruf