آشنایى و دوستى من با زنده‌یاد شهروز رشید با خواندن داستان کوتاه “مرثیه‌ای براى شکسپیر” در یکى از شماره‌ های مجله‌ی آفتاب که به همت و با سردبیرى آقاى عباس شکرى در اُسلو انتشار می‌یافت، آغاز شد.

این داستان را که یک مونولوگ بلند ست چندین بار خواندم و براى خودم به صورت نمایشى اجرا کردم. چند روز بعد با آقاى شکرى تماس گرفتم و گفتم قصه‌ی آقاى شهروز رشید را می‌خواهم به نمایشنامه تبدیل کنم و به اجرا بگذارم و حالا از شما می‌خواهم که شماره تلفن آقاى رشید را به من بدهید تا درجریان بگذارمش.

پس از گفتگوى تلفنى به برلین رفتم و با شهروز به گفتگو نشستم و قرار بر این شد که من در کار نمایش‌پردازی(دراماتورگى) قصه آزاد باشم و نمایشنامه ‌ای به همین نام را به صحنه ببرم.

من نخست نمایشنامه ‌ام را مثل خود قصه روایى نوشتم، منتها در اجرا متن را بین چهار نفر تقسیم کردم که به ترتیب روى صحنه می‌آمدند و رُل خود را اجرا می‌کردند و از صحنه خارج می‌شدند. همکاران بازیگرم در گروه تئاتر همگان فرانکفورت؛ حمید سیاح و على علی‌محمدی و خودم هنرپیشگان ثابت بودیم و بازیگر چهارم از دوستان شهرى بودند که بنا بود کارمان در آنجا اجرا شود.

در این مرحله دو اجرا در شهرهاى کُلن و برلین داشتیم، که در کلن آقاى کمال حسینى و در برلین آقاى حسین دریانى همبازى ما بودند.

براى اجراى ٢٩ فوریه ٢٠٠۴ برلین و در طول سفر به این فکر افتادم که زن راوى که در قصه تنها از او نام برده شده است نیز بر روى صحنه جان بگیرد که خانم شریفه بنی‌هاشمی لطف کردند و در فرصت کوتاهى که داشتند با ما به روى صحنه رفتند. گفتنى ست که تمرین با خانم بنی‌هاشمی در منزل شهروز و با حضور او انجام شد. راوى چهارم را در برلین دوست خوب و باارزشمان آقاى حسین دریانى به عهده گرفت.

یک سال بعد نمایشنامه‌ ی جدیدى بر اساس این قصه نوشتم و این بار آدم‌ های قصه و خود راوى از بطن داستان درآمده بودند و باهم گفتگو می‌کردند. دوستان و همکاران گروه تئاتر همگان این بار هم ‌دست به دست هم دادند و به یارى هنرپیشگان مهمان و دوستان فعال در پُشت صحنه سرانجام موفق شدیم نمایش تازه ‌مان را در فرانکفورت،  آخن، دورتموند، کلن، فستیوال تئاتر هایدلبرگ و برلین به روى صحنه ببریم.

شهروز رشید براى تماشاى نخستین اجراى دور جدید نمایش به فرانکفورت آمده بود  تا به تماشاى کار ما بنشیند. پس از اجرا شهروز به ‌اتفاق دوستانى چند ازجمله آقاى مهدى استعدادى شاد به پُشت صحنه آمدند تا به بازیگران و دیگر همکاران خسته نباشیدى بگویند و به کار خود دلگرمشان کنند.

اینجا بود که شهروز بازوى مرا گرفت و با بُغض گفت؛ رادین، فکر نمی‌کردم که این آدم این‌ قدر تنها و بدبخت باشد که هست. و …گریست.