بهرام بهرامی
نسل هایی میان دو کودتا
هنگامی که نزدیک به یک سال و اندی پیش، از دل گردهمایی های مردم ایران در پی انتخاباتی که هیچگاه به معنای واقعی اش انتخابات نبود و همواره انتصابات ولایت فقیهی بر آن سایه انداخته بود، آتشی زبانه کشید، بسیاری از ما ایرانیان باشنده در بیرون از میهن و خانه، رفتن دیو و درآمدن فرشته را در افقی که گاه دور می نمود و گاه نزدیک، می دیدیم. از روزهایی سخن می گویم که همزمان با رویدادهای ایران، انجمن های ایرانی در تورونتو گرد می آمدند و بحث و گفت و گو می کردند درباره این که چه کسی یا کسانی را می توان برگزید و راه مبارزه برای (گرچه از این واژه کلیشه ای خوشم نمی آید) “نهادینه” کردن دموکراسی در ایران و رسیدن به حقوق مردم به ویژه حقوق زنان و طبقه ستم دیده را هموارتر ساخت. هنوز چهره های شاداب و نگران سینا و زهرا را به یاد دارم که در همان نخستین روزهای گردهمایی ایرانیان در برابر پارلمان انتاریو تماشاگر گروهی بودند که پرچم ایران را با شیر و خورشید آورده بودند و با گروه دیگری که پرچم جمهوری اسلامی را با خود داشتند، درگیر شده بودند و تیرهای اتهام به سوی هم پرتاب می کردند.
در همان زمان در ایرانی که تا اندازه ای رها از این دسته بندی ها می نمود، مردمی را از پشت دوربین رسانه های این سوی جهان می دیدیم که در خیابان های تهران و چند شهر بزرگ با آرامشی که تنها در این سوی دنیا در کشورهای دموکراتیک می توان دید، راه می پیمودند. نه مشت گره کرده ای در کار بود نه مرگ بر این و آن. انگار مردم ناگهان به یک رشد و بلوغ سیاسی دست یافته بودند، اما دقیق که نگاه می کردی این رشد و بلوغ یک شبه به دست نیامده بود. این، دستاورد سه دهه مبارزه مردم بود با حکومتی که همه فن ها را زده بود که با جادو و جنبل و امام زمان و چاه جمکرانش امت پرهیزگار فرمانبردار درست کند که کاری به کارهای دنیوی نداشته باشند و فکر آخرت خود باشند. مبارزه ای که در صف آن کنشگران جنبش زنان را می دیدی، جنبشی با صدای تازه و نگاهی نو به هنجارها و قوانین زن ستیز جمهوری اسلامی، دانشجویانی که زیر نام انجمن های اسلامی، تنها انجمن مجاز، گرد آمده بودند، روزنامه نگاران، بیانیه کانون نویسندگان و دیگر بیانیه های کانون های حقوق بشری و زنان… کسانی هم بودند نمی دیدیشان، اما انگار روان آنها در میان جمع بود و نگران: از مختاری و پوینده تا فروهرها و شرفکندی ها تا کسانی که بی هیچ نام و نشانی مانند سربازانی گمنام سر در راه آرمان های مردمی باخته بودند.
در همان زمان من نیز مانند سینا و زهرا نگران بودم. یک بار دهه ها پیش که کودکی بیش نبودم، در جریانی که سرانجام با کودتای ۲۸ امرداد به پایان رسید، در دبستان از معلمی توده ای که از سر و صدای ما بچه ها که پشت یک پرچم سه رنگ می دویدیم و به تقلید از مصدقی ها شعارهایی می دادیم، کتک خوردم. پرچم را که در آخرین لحظه قبل از ورود معلم به دست من افتاده بود و بچه ها پشت سر من به طرف کلاس می دویدند، از دست من گرفت، درِ بخاری نفت سوز را باز کرد و در آتش انداخت. کودتا که شد، خود ما هم به جمع آتش زنان پیوستیم و هرچه کتاب و روزنامه اندوخته پدر و برادر بزرگتر ها بود، داوخواهانه به مدیریت مادر به آتش سپردیم تا خانه”امن” باشد.
بیش از پنج دهه از آن روزها گذشته و نسل هایی که امروز زنده اند، از آن کودتا تا کودتای خرداد پارسال آزمون های گوناگونی اندوخته اند. به نظر می آید یکی از این آزمون ها را کسی اندوخته است که پدر او بانی آن کودتای نخستین بود. رضا پهلوی، در دیداری که به همراه شماری از اهل رسانه با او داشتم، این آزمون ها را یک یک برشمرد. راستش هنگامی که به این گردهمایی کوچک ده دوازده نفره دعوت شدم، از پیش تصمیم خود را گرفته بودم که نتیجه این نشست چیزی جز شنیدن یک مشت شعارهای تکراری اپوزیسیونی نخواهد بود. در گفت وگویی که دور آن میز داشتیم و در فرصتی که برای نوشیدن یک بطر آب (تنها اسباب پذیرایی برگزارکنندگان نشست) بسیار زیاد بود، سخن از چگونگی به قدرت رسیدن حکومت دینی در ایران شد. گفتم اگر پدر شما گذاشته بود ما نسل جوان آن روزها آزادانه رساله آقای خمینی و دیگر نوشته های همانند آن را بخوانیم هرگز در دام نمی افتادیم. پاسخ رضا پهلوی، به من این بود که او شخصاً نگاه به آینده دارد و گذشته را مبنایی برای داوری درباره آینده نمی داند.گرچه به باور او بررسی گذشته تا جایی که لطمه ای به نگاه آینده نگر ما نداشته باشد، لازم است. در بیش از دو ساعتی که در این نشست بودیم، او را برخلاف داوری خودم سرشار از روحیه ای جوان و جوینده یافتم. در داوری خودم پافشاری نمی کنم، من نه کارشناس تاریخم نه پیشگو. این که رضا پهلوی یا به گفته ای شاهزاده رضا پهلوی و به گفته ای رضا شاه دوم تا چه اندازه بتواند برنامه هایی را که در اندیشه دارد، پیاده کند، این را می گذارم به عهده آینده و آنچه مردم در این آینده ای که معلوم نیست تا کجای آن من و ماها باشیم، می خواهند، اما یک نکته روشن است که رضا پهلوی ظاهراً به دنبال تاج و تخت نیست. او نیز به نظر می رسد به این نتیجه رسیده است که آینده ایران را نباید با آینده تاج و تخت گره زد. او به گونه ای سخن می گوید که هم نسلان دیگرش در این سوی جهان با نگاهی نو و جوان بر زبان می رانند. تبختر شاهزادگی را (که نمی دانم داشت یا نه، چون این تنها باری بود که او را می دیدم) کنار گذاشته است. سخنانی می گوید که سخن من نیز هست. هنگامی که از دیدگاه های خودش در مورد آینده ایران سخن می گفت با او نزدیکی بیشتری حس می کردم، تا با بسیاری از نمایندگان اپوزیسیون که سالها و سالها در پی رهبری بوده اند. شبیه همین سخنان را در نامه ای خطاب به مردم ایران که به تازگی در تارنمای خود گذاشته است، می بینیم:”… قانون اساسی آیندۀ ایران آزادی ها و حقوق برابرِ همۀ شهروندان ایران را، به هر مذهب و مسلک، با هر اعتقاد سیاسی و از هر قوم و قبیله ای، بی هیچ استثنائی محترم بشمرد…”
گرچه این نشست ظاهراً منحصر به اهل رسانه بود، برخی از باشندگان در آن سخن از مسئله فدرالیسم بردند و اینکه حقوق اقلیت های قومی در آینده ایران به باور او چگونه خواهد بود. او تاکید کرد که این حقوق با موضوع تمامیت ارضی ایران در تضاد نیست. به باور او:
برپایۀ “جدایی دین از حکومت” و با اتکا به “اعلامیۀ جهانی حقوق بشر” می توان مهم ترین منبع الهام و انگیزۀ همبستگی ایرانیان برای کمک به تحقق خواست های اساسی ملت را فراهم آورد. این همان اصولی است که از سال ها پیش نخبگان ایران، به ویژه دانشجویان و دانشگاهیان، از زن و مرد، به نقش اساسی اش در بنا کردن نهادهای دموکراتیک پی برده اند. در واقع بر پایۀ همین دو اصل می توان به توافقی گسترده رسید و به تلاشی پیگیر و مشترک پرداخت که کارسازترین شیوه ها و برنامه ها را برای کمک به تحقق اهداف جنبش آزادی خواهانۀ مردم ایران فرارویمان گذارد. در نهایت تعیین سرنوشت کشور به رای آزادانۀ مردم ایران گذارده خواهد شد، از همین روست که من نیز خواهان شرایطی کاملا دموکراتیک برای برگزاری انتخاباتی کاملا آزاد هستم و چنین شرایطی جز در زمان خلاصی از رژیم حاکم میسر نخواهد بود.
برای رسیدن به یک نتیجه هرچند کلی در مورد مسائل قومی، شاید لازم باشد آقای پهلوی در نشست های بعدی خود با گروه های اقلیت های قومی نیز مانند آذری ها، کردها، بلوچ ها، عرب ها و دیگران دیدارها و گفت وگوهای روشنی داشته باشد، تا مسایل مورد توجه اقوام در ایران بررسی شود. تا آنجا که می دانم چنین دیداری صورت نگرفته است، اما آیا رضا پهلوی خواهد توانست اپوزیسیون خارج از کشور را در راستای سرنوشت کشور یکی کند و این اپوزیسیون گرد مسائل اساسی با هم به توافق های مشترک برسند؟ نمی دانم اما آرزو می کنم که روزی نه چندان دور خانه همه ما ایرانیان نیز خانه امنی باشد بی هیچ ترسی از داشتن عقیده، کتاب یا روش زندگی ویژه خود…