توفان

شب بعد که می خواستند روانه ی سفر شوند، مه تمام دره  و درختان را پوشانده بود و باد تندی توی گوش شید سوت می کشید. او در همان حال که از سرما می لرزید احساس می کرد پوستش با مه منجوق دوزی شده است. با همه ی این احوال به شکل باورنکردنی سرحال بود. فکر کرد همراه دیگر بال نقره ای ها سپیده دم فردا در استون هولد خواهد بود و با مردان گروه و حلقه دارانی که پدرش را می شناختند دیدار خواهد کرد. برای خودش برنامه ریخته بود و فکر می کرد از خواب که برخیزد با موفقیت درجه یک و بی کم کاستی روبرو خواهد شد. موفقیتی مانند شکم سیری از بهترین غذا ها خوردن. البته در این باره به مادر چیزی نخواهد گفت که نگران نشود. تا همین حالاش هم کم برایش ایجاد نگرانی نکرده بود. اما دیرتر و در نهان داستان را برای فریدا خواهد گفت و یقین دارد که فریدا کمکش خواهد کرد. در آن سپیده دم پیش از آنکه طویله را ترک کنند فریدا آمد و با او و مادرش حرف زد. آنهم پیش روی همه. شید در همانحال که احساس غرور می کرد خجالت هم می کشید. با خود فکر کرد من همان جوجه ی لاغر مردنی ای هستم که فریدا بهشت درختی را قربانی نجات جانم کرد یعنی  حالا دیگر خفاش مهمی شده ام. اگر اینطور است چرا این فکر آزارم می دهد! هرچند خفاشان دیگر از او فاصله می گرفتند. با این وجود نوزادانی چند، پیش از آنکه که مادرانشان آنان را با عجله از او دور کنند، برایش سر تکان می دادند که به نظرش این کار بچه ها بهتر از هیچی بود. و چه بسا جریان جوری می توانست پیش برود که خفاشان نتوانند برای همیشه از او نفرت داشته باشند. تنها بت شیبا بود که هنگام ترک طویله نگاه پر خشمی به او انداخت، نگاهی که دلش را به درد آورد و احساس گناه کرد.

حال داشت چشم انداز شگفت و خیال انگیز پایین را تماشا می کرد. خفاشان بر فراز درختان و مه در پرواز بودند. شید مزارع و نهرهای تازه ای را می دید و جاده هایی که آدمها ساخته بودند و از میان تپه ماهورها عبور می کردند و گاه هم یکی از وسایل نقلیه آدمها با سرو صدای زیاد و شتاب بسیار در آن  پیش می رفت و پرتوهای درخشان نور از آن پراکنده می شد. بوی تندی از پشت سر در هوا پیچید و شید را به عطسه انداخت. برخی از ساختمانهای آدمها را قبلا دیده بود، در فضاهای باز کنار جنگل ساخته شده بودند و از سقف هاشان دود به هوا بر می خاست.

مادر پرسید: “سردته؟”

شید جواب داد: “حالم خیلی خوبه.”

دلش می خواست مادر ازش چیزی نپرسد. تصمیم گرفته بود خود را ثابت کند. هرچند هنوز و همچنان جوجه ی لاغر مردنی ای بیش نبود. اما به گروهشان نشان داده بود که خفاش ضعیفی نیست. از گروه عقب نمی ماند و از سرعتش هم نمی کاست. به راستی از این هم بهتر عمل کرده بود. طی سفر مدام در پیشاپیش صف  و کنار فریدا و دیگر بزرگان گروه در پرواز بود. هرچند همیشه شینوک را می دید که پیشاپیش صف ها با بال های قوی در پرواز است. بوی تند و ترش و آزار دهنده ای که شبیه هیچکدام بوهایی که می شناخت نبود همچنان به مشامش می رسید. در همان حال صدای تازه ای مانند ضرب آهنگ نفس حیوان نیرومندی به گوشش می خورد. گویی حیوان یاد شده هوا را به درون و بیرون مانند دم و بازدم می فرستاد. شید به آریل نگاه کرد.

آریل گفت: “بهت خواهم گفت.”

شید چشم بست و نقشه آریل را در ذهن مجسم کرد. برج را دید و تغییر مسیر و نشانی که خط باریکی از سنگ بود.

پرسید: ” مادر داریم در طول ساحل به سوی جنوب می رویم، همینطوره؟ نقشه که اینو می گه، درسته؟”

آریل جواب داد: “درسته، ما همیشه بر فراز خشکی پرواز می کنیم، برای اینکه پرواز بر فراز آبها مخاطره آمیز است. آنجا بادهای تند و خطرناک گوناگون مدام در حال وزش هستند و پرواز را مشکل می کنند.”

فریدا همه را به سوی برج راهنمایی کرد، حال شید هم کناره های سنگی تیز برج را می دید و در همان حال خفاش پیر با صدای بلندگفت:  به طرف جنوب و همه ی گروه پشت سر او سوار بر باد از فراز ساحل سنگی رهسپار جنوب شدند. ناگهان باران بارید. نه از آن بارانهای با قطرات آرام و آهسته که از رگبارهای تابستانی در خاطر شید مانده بود، بلکه آنچه می بارید به سوزن یخی بیشتر شبیه بود تا آب. بارش باران یخی سوزنی بینایی آوایی شید را کور کرد و مانند شهابی ناگهانی در سرش آتش افروخت. کوشید با تکان سر از آنچه رخ می داد سر در بیاورد.

آریل گفت: ” نگذار باد ببردت. به من بچسب، به توفان می مونه.”

باد اما انگاری در همان سر بزنگاه به پیکر کم جان و نحیف شید هجوم برده بود. هرچه کوشید عضله های کوچک و لاغر بالهایش را جمع و جور کند و با انقباضشان مانع برده شدنش توسط باد و باران و توفان شود نشد که نشد. توفان و باران او را از همه طرف زیر ضرب گرفته بود، بالا می برد و پایین می آورد. فریدا فریاد زد: “پایین به طرف درختان!”

و فرمان او را خفاشان دیگر تکرار کردند: “دور از هجوم توفان منتظر می مانیم، پایین به طرف درختان.”

باد پیرامون تن کم جان شید زوزه می کشید و او را هر لحظه به سویی می کشاند. مادر فریاد کرد: ” شید به من چسب، باد خیلی شدیده.”

شید داد زد: “نه!” و دید که شینوک از فراز بال خویش در همان پیشاپیش صف نگاهش می کند. شید نه می خواست و نه می توانست چنگال در پوست مادر فروبرد  و به او بچسبد تا مادر به جای هردو پرواز کند. شید بار دیگر به جوجه ی لاغر مردنی بدون پوست و گوشتی مبدل شده بود.”

فریدا گفته بود او خاص است، و قادر است مانند همه ی بچه های دیگر بدون کمک بر زمین فرود آید. مادر یکبار دیگر صدایش کرد: “بیا اینجا!”

شید اما از قصد تغییر جهت داد و از مادر دور شد. و در میان باران و توفان شدید دیوانه وار بال زد و رفت… بالهایش به سوی پایین کج شدند و فریادش بلند شدکه: “خوبم!”

در همین حال باد تند دیگری از پشت به او یورش برد و بالهایش را کج و معوج کرد و شید از ته دل فریاد کرد: “مادر کمکم کن!”

باد اما او را قاپید و با خود برد. کوشید تعادل اش را حفظ کند، اما بالهای خیس به تنش چسبیده بودند و هر کوششی بیهوده بود.

توی همان احوال که سکندری می خورد مه انبوه به درون خویش بلعیدش. دیگر قادر نبود هیچ جا را ببیند و نمی دانست کجاست و در چه ارتفاعی از زمین قرار دارد. در کسری از ثانیه پرده ی غلیظ مه کنار رفت و او مادر را دید. خفاشان دیگر را هم دید. اما به نظرش خیلی دور بودند. باورش نمی شد که آنها این همه مسافت را پیموده باشند!

مه باردیگر همه جا را فرگرفت و او باز سکندری خورد و تعادل از دست داد. سر انجام توفان آرام گرفت و شید توانست بالهایش را بگشاید. از میان مه بیرون آمد و از شدت ترس و وحشت فریاد کشید. بر فراز اقیانوس بود! چرخی زد وکوشید سمت و سوی خشکی را تشخیص دهد، اما میان مه و باران ممکن نبود سر در بیاورد که باید از کدام سو برود. ستاره های بالای سرش گم شده بودند. و باد با حمله ای امان بر و پر مخاطره به پایین پرتش کرده بود. بالهایش به شدت درد می کردند، کوشید اوج بگیرد اما آنقدر خسته و مانده بود که تنها توانست بال بال بزند. زیر پا پهنه ی بی پایان آب را می دید که انگار مانند دهان گرسنه و باز میلیون ها حیوان به او چشم دوخته بود. اگر در آب می افتاد… بار دیگر کوشید بالا برود، اما شدت باد مانع می شد. نور کم جانی به نظرش آمد، نوری که سوسو می زد و دور می شد. از خود پرسید این چیست؟ باران است؟ پنداری نور بر آب سوار بود… قایق…باید قایق آدمیان باشد. بادبانان سپید آویزان بر دکل های بلند موج بر می داشتند. بال هایش را آماده کرد و قایق را هدف گرفت. باد بار دیگر او را به پهلو پرت کرد اما به هر جان کندنی بود راه رسیدن به قایق را پیش گرفت و نیروی مانده در جانش را به بالهایش داد و هوا را برای لحظاتی شکافت. باز سکندری خورد و از مسیر قایق باز ماند. اگر یکبار دیگر خطا می کرد می توانست بار آخرش بشود و بخت رسیدن به قایق را برای همیشه از دست بدهد.

ادامه دارد