۲
نویسندگان:
هله اورنس، Helle Aarnes
بیورن اگیل هالوورسن، Bjørn Egil Halvorsen
روبرت ویئوکر یوهانسن، Robert Veiåker
بخش سوم
گریختن و جان به در بردن (۱۹۷۷)
کنار ساحل سرسبز ویتنام، مرد جوانی قایق ماهیگیری کوچکی را عقب و جلو میکند. نه کو و نه هیچ یک از اعضای خانواده هرگز او را ندیدهاند، اما بهزودی سکان زندگیشان را در اختیار او قرار خواهند داد. ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۷ است. دوی هوان، جوان ۲۵ سالهای است که هیچ تجربه دریایی ندارد؛ او پرستار است. همین چند روز اخیر آموزش دیده که چگونه از قطبنما استفاده کند.
تا همین الان، ۲۴ ساعت بیشتر بر دریا نبوده. با شش مرد دیگر که اهل روستایشان هستند، دوربین را به طرف خشکی میگیرد. پیش از این هم برای فرار تلاش کرده که دستگیر و زندانی شده بود. اگر باز هم دستگیر شود، خطر جانی او را تهدید میکند.
هفت جوان سوار بر قایق تختهای ماهیگیری، به نوبت دیدبانی میدهند و منتظر رمزی هستند که از ساحل تاریک به گوش برسد:”ما اینجا هستیم” و دو بار نور پیاپی فندک. دوبار قایق از محل قرار عبور میکند. چیزی نمیبینند. تنها صدای گریه کودکان و شیون از معبدی به گوش میرسد. دوی هوان با خود فکر میکند: آنها هستند؟ نه، آنهایی که منتظرشان هستیم، نیستند. خوب میداند که همسر و دو پسرک ۱۶ ماهه و سه سالهاش هم همراه با آنانی است که قرار است دیدارشان کند. در ناامیدی تمام در تاریکی دنبال نور فندک است، اما تنها آسمان سیاه در چشم مینشیند.
پابرهنه در شنزار سخت
زیر آسمان سیاه، در دل جنگلهای کنار ساحل، پات شش ساله پا برهنه روی زمین سخت شنی دنبال پدرش ترونگ راه میرود. پات کوچولو به کفشهای نویی فکر میکند که برای کثیف نشدن در خانه جا گذاشت. درعین حال همراه با پدر و خواهر و برادرهایش به طرف محل قرار راه میرود. در آنجا بسیاری از روستائیان دیگر را دیدار میکنند. همه با هم در تاریکی به طرف ساحل میروند.
در راه جنگلی هیچ کس چیزی با خود ندارد. کو جوراب بلندی دور کمرش بسته است. داخل جوراب، مادربزرگ پیر با موهای خاکستریاش، هرآنچه طلا داشته، جای داده است. تمام دارایی او همین طلاها هستند که هیچ کس خبر از آنها ندارد. پسرش هم چیزهای باارزش کوچکی با خود دارد: در جیب شلوارش دفترچهای دارد که آدرس خویشانشان در تایلند در آن نوشته شده است.
هیچ کس چیزی نمیگوید؛ همه در سکوت محض راه می روند. پات و خواهر و برادرانش فهمیدهاند که خطری بزرگ پدر و مادربزرگ را تهدید میکند. بچهها در تاریکی چیزی نمیبینند، اما از حرفهای بزرگترها فهمیدهاند که باید قایقی را پیدا کنند. آنها میروند و میروند. هر بزرگسالی مسئولیت حفاظت از یک یا چند کودک را به عهده دارد. آنها بچهها را در جاهایی که زمین سخت است و ناهموار بغل میکنند. کمکم بوی دریا به مشام میخورد. سرانجام: صدای امواج.
قایق پُر ازدحام
زمانی که کاپیتان جوان بیتجربه علامتهای رمز و نور فندک را از داخل جنگل میبیند، وحشت وجودش را میگیرد و کم مانده که سکان را از کف بدهد، ولی قایق چوبی ماهیگیری را به طرف ساحل میراند. بهزودی جمعیت زیادی را میبیند که از داخل جنگل به طرف ساحل حرکت میکنند. جمعیت به سرعت خود را به قایق میرسانند؛ قایق نمیتواند تا ساحل برود. آب تا سینه و گاه دهانشان میرسد. آنها افتان و خیزان یکدیگر را کمک میکنند که همه به قایق برسند. بر قایق کوچک چوبی ماهیگیری تعداد زیادی زن، بچه و مرد سوار هستند. افزون بر پیرها زن بارداری که ماه آخر حاملگیاش هست هم مسافر قایق است.
در این آشفتگیها کو لیز میخورد و به آب میافتد. در حال خفه شدن است اما میداند که باید آرام باشد و سر و صدا نکند. خیلی زود با کمک دیگران از آب بیرون کشیده می شود. اما ترس از آب همیشه چون سایه همراه او بود تا پایان عمر. او نیک میداند که هیچکدام از اعضای خانوادهی او شنا کردن نمیدانند.
کاپیتان جوان فرصت شمردن مسافرها را ندارد. ولی میداند که تعداد آنها از آنچه برنامهریزی شده بود، بیشتر است؛ به ویژه تعداد زیاد مسافران با قایق کوچک ماهیگیری توازنی ندارند. اضطراب وجودش را فرا میگیرد، اما زمان تنگ است و امکان جا گذاشتن هیچ مسافری نیست. بعداز این که همه سوار شدند و قایق به سوی آبهای خروشان به راه افتاد، کاپیتان جوان نگاهی به برنامهها کرد؛ قرار بود سی سرنشین داشته باشد. حالا هفتاد نفر کوچک و بزرگ سوار قایق هستند.
رویدادهای آشنا
در حالی که کو نگان همراه با پسر و نوههایش سوار بر قایقی کوچک اما شلوغ و پر جمعیت شدهاند و به سوی آبهای خروشان در حرکت هستند، بورگهیلد کرونسل کریستیانسن به این طرف و آن طرف میرود تا شادی نبیره دار شدنش را با دیگران تقسیم کند و غرق شادی شود. در حالی یکی از مادربزرگها (کو) که در یک روز متولد شدهاند، با پسر و نوههایش برای دومین بار زندگی خود و خانواده را به خطر میاندازد و خانه و کاشانه را پشت سر میگذارد که بورگهیلد همیشه در منطقهی امن و آرام کارگری لیلستروم زندگی کرده است.
بورگهیلد زنی است که به رویدادهای آشنا عادت دارد: ناهار یا شام با خانواده، کمی بازی قمار یا رقص با خواهرش در سالنهای پر زرق و برق. هر شب اخبار و گزارش وضع هوا را تماشا میکند. او هیچ علاقهای به تصاویر جنگ، خون و بحرانهایی که دامنگیر مردم کشورهای دیگر جهان است، ندارد. هر گاه هم که به اتفاق چنین تصویرهایی میبیند، میگوید: «آه، فقط زوال و شوربختی». در مورد جنگ ویتنام و صدها هزار پناهجوی ویتنامی سوار بر تختهپارههایی به نام قایق، اندکی میداند. درواقع از رنجی که اینان بر دوش میکشند، خبر ندارد؛ رنج مردمی که در اخبار موسوم شدهاند به «قایقسواران سرگردان».
پناهجویان ویتنامی نمیدانند که سرانجام به کجا خواهند رسید یا چه مدت قرار است بر آبهای اقیانوس سرگردان باشند. آنها آب و غذا برای سی یا چهل روز دارند. بعداز چند روز انبار غذای سی نفره که باید ۷۵ نفر را تغذیه کند، رو به پایان است.
کو نگان ۶۴ ساله از همه مسنتر است. او موهایش را پشت سرش گره زده، گوشوارههایش در گوشش است و کت آبی چینی با یقه مائویی هم پوشیده. روی عرشه و اتاق داخل قایق، همهجا او شاهد کسانی است که تشنهاند و گرسنه. تعداد انگشتشماری از آنها میتوانند شنا کنند. جا چنان تنگ است که باید همه تنگ روی دو زانو بنشینند و تکان نخورند.
کو به خوبی مواظب چهار نوهاش هست. از آب بهشدت میترسد. آسمان سیاه بالای سرشان پُر است از ستارههای کوچک و بزرگ. کو به ستارهها نگاه میکند و به همسر و عروسش فکر میکند که به باورش در گوشهای از این آسمان جا خوش کردهاند و اکنون آنها را مواظبت میکنند.
قایق کوچک ماهیگیری صداهایی میدهد که حکایت از شکنندگی آن است؛ قایقی که سقف آن تنها موتورخانه را پوشانده است. این قایق چوبی برای دریانوردی در آبهای اقیانوس ساخته نشده است. شب و روز اول را در میان موجهای بلند به دل دریا میرانند. قایق سنگین است و باد شدید. ته قایق چنان با موج برخورد میکند که هر بار شکافهایی در آن به وجود میآید. حالا، آب به داخل قایق نشت میکند. اضطرابی که از همان دقیقه اول حرکت به سوی اقیانوس، دوی هوان جوان (کاپیتان) را در بر گرفته بود، کمکم تبدیل به ترس و هراس شدید میشد. او متوجه شده بود که چنین هوایی امکان ادامهی راه ممکن نیست. باید پناهگاهی پیدا کنند؛ جزیرهای کوچک میتواند نجاتشان بدهد.
همه به خشکی میروند و آب باران پیدا میکنند. شب نخست را همه در قایق بیتوته میکنند و قایق کنار جزیره لنگر میاندازد. باد شدیدی میوزد و آنها نمیتوانند آنطور که باید لنگر را محکم کنند. بارها باد آنها را به طرف دریا برد و باز به جزیره برگرداند. برخی نشسته میخوابند و دیگران هم خواب به چشمشان نمیآید. صبح روز بعد، قایق چنان بوی بدی میدهد که کاپیتان جوان همه را به طرف جزیره هدایت میکند. او بعضی از مردان سرنشین را وامیدارد که کف قایق را بسابند و تمیز کنند و تقسیم کار را چنان سامان میدهد که آبهای رخنه کرده به قایق تخلیه شود.
نگهبانی از بشکهی آب
آنها در فاصلهی خیلی خیلی دور کشتی بزرگ سفید رنگی را میبینند. جزیرهنشینان اجباری، امیدوار میشوند. برخی فریاد میزنند: «نجات پیدا کردیم»! دیگرانی نفت را آتش میزنند تا دود بشود و کشتی متوجهشان شود و بعضیها هم پرچم قایق یا لباسهای خود را تکان تکان میدهند. هیچ اتفاقی رخ نمیدهد، اما دوی هوان همه را سوار قایق میکند و به طرف کشتی حرکت میکنند. امیدی که در دلهاشان رخنه کرده بود، خیلی زود به ناامیدی تبدیل میشود. بعداز چند ساعت کشتی بزرگ بی آنکه توجهی به آنها کرده باشد، در کرانههای دور گم میشود.
زمانی که قایق کوچک ماهیگیری، ساحل ویتنام را ترک کرد، آنها ۵۰ کیلو برنج و یک جعبه مواد غذایی خشک شده داشتند. اکنون کفگیر به ته دیگ خورده است. خطر دیگری که همه را تهدید میکند پایان یافتن ۲۰۰ لیتر آب خوردن است که دارد تمام می شود. تاکنون همه میتوانستند روزی سه بار، جرعهای آب بنوشند. هر شب هم اندکی برنج میپختند.
آب آشامیدنی، باارزشترین چیزی است که با خود دارند. کاپیتان برای نگهبانی از بشکه آب نگهبان تعیین میکند. به نوبت مردان نگهبان بشکه میشوند که مبادا کسی بیش از سهم خود بنوشد. همه توافق کردند که راهی مگر ادامه راه در دل آبهای اقیانوس ندارند. بعضیها معتقدند به محض رسیدن به آبهای بینالمللی کشتیهای بزرگ آنها را نجات خواهند داد. بازگشت به ویتنام تنها گزینهای است که هیچ کس موافق آن نیست؛ در صورت بازگشت مرگ در زندان در انتظار ما خواهد بود. بنابراین بهتر است که در دل آبهای آزاد تن به مرگ دهیم.
کاپیتان خسته
صبح روز بعد، همه چیز آرام است، شدت باد هم بسیار کم شده است. قایق ماهیگیری حامل ۷۵ پناهجو به پیش میراند. برخی شروع به خواندن میکنند. پات و دیگر بچهها از بزرگترها میخندند. ماهیها تن به قایق میسایند و دلفینها قایق را دنبال میکنند و بچهها را به وجد میآورند.
بین بزرگترها ناامیدی و یأس بیشتر میشود. مدام از راه دور کشتیهایی را میبینند که میبایست آنها را دیده باشند، ولی اتفاقی رخ نداده است. در جریان چند روز سفر دریایی، کاپیتان جوان ۱۵ کشتی بزرگ را شمرده که برای نجات آنها کاری نکردند.
کاپیتان جوان هم به تدریج ناامید میشود. روزهای بسیاری با آب و غذای اندک میگذرد و او مسئولیت ۷۵ نفر از جمله همسر، دو فرزند خودش و ۲۴ کودک دیگر را به عهده دارد. بار سنگین این مسئولیت او را به شدت خسته کرده است. دوی هوان به استراحت نیاز دارد. باید بخوابد. جوان دیگری قبول میکند که مسئولیت کاپیتان را برای مدتی کوتاه به عهده بگیرد. خواب عمیق به زودی چشمان کاپیتان را پر میکند. هنگامی که بیدار میشود، موجهای بلند و باد شدید قایق را به هر سو میبرند. در کرانههای دور باز هم کشتی بزرگی میبیند.
خاموشی نورافکنهای نجات
شباهنگام است که کشتی بزرگ را میبینند. آب دریا بالا آمده است، ستارهها پشت ابرهای تیره پنهاناند و توفان در راه است. بعضیها فریاد میزنند که زنان و کودکان به عرشه بیایند تا کشتی بزرگ فکر نکند که ما دزدان دریایی هستیم. با آه میگویند که ما پناهجوییم.
گویا کشتی بزرگ آنها را دیده است. هنگامی که قایق ماهیگیری نزدیک کشتی میشود، برای زمانی کوتاه بارقهی امید میدرخشد. نورافکنهای کشتی بالای سر آنها؛ بالای سر پسران نوجوانی که آب رخنه کرده به قایق را بیرون میریزند، بالای سر زن باردار، زنان و مردان بیمار و بالای سر کودکان حاضر بر عرشه عقب و جلو میرود. نور نورافکنها مدام بالای سر قایق عقب و جلو میرود.
ناگاه نورافکنها خاموش میشوند و کشتی بدون توجه به قایق، راهش را ادامه میدهد و میرود.
بخش چهار
دو زندگی در منطقهی رومِریکه (۲۰۱۴ – ۱۹۷۷)
کو نگان سرانجام به نروژ میرسد و در ۳۷ سال گذشته با فاصلهی نه چندان زیادی با بورگهیلد در لیلستروم زندگی میکرد.
سرنشینان قایق تشنه هستند. بعداز چهار روز، ۷۵ پناهجوی قایق بدون آب هستند. زن باردار خسته است و بیمار. تلاش همه این است که از بیهوش شدناش جلوگیری کنند. همسرش با التماس از کاپیتان جوان میخواهد که به او جرعهای آب بدهد. کاپیتان احساس میکند که شرایط جدی و خطرناک است. به همسر ناامید زن میگوید: میتوانی زنات را به موتورخانه ببری ولی اگر بمیرد، باید او را به آب بسپاری.
در صحبتهای سرنشینان شنیده میشود که با پایان یافتن آب آشامیدنی، تنها راه چاره نوشیدن ادرار است. بعضیها معتقدند ادرار کودکان به خاطر تمیز بودنش بهتر است.
چیزی نمانده که کاپیتان دوی هوان در برابر دشواریهای نامنتظره به زانو در آید. او میداند که به زودی سوخت هم تمام میشود. در آسمان هم ستارهها ناپدید شدهاند که نشانهی وزیدن باد و طوفان شدید است. در این شرایط است که او ناامید میشود.
غروب شنبه ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۷ پناهجویان قایق سرگردان در آبهای آزاد دریا در تاریکی محض دریا، سوسوی نوری از راه دور میبینند. نور یک کشتی است که از پشت سر آنها میآید. چنان ناامید هستند که حوصله ندارند به کمک این کشتی هم فکر کنند. چنان مأیوس هستند که متوجه نمیشوند با تخته پارهای به نام قایق در آبهای آزاد اقیانوس در حرکت هستند. حالا شاهد پرواز یک هواپیما بالای سر خود هستند. چراغهای هواپیما چشمک میزنند؛ مردانی که حالا نقش رهبری گروه را به عهده دارند، به پا میخیزند و نورافکنهای طلب کمک پرتاب میکنند. چنین مینماید که کشتی متوجه آنها شده و پاسخ هشدار آنها را میدهد. اندوه رنگ میبازد و شادی جایگزین آن میشود که انگار دیده شدهاند!
کاپیتان کشتی نروژی
ساعت ده و بیست و پنج دقیقه شب است. اسوین اولست، کاپیتان نروژی نخستین علامت هشدار دهنده را میبیند که معنای وقوع حادثهای در دریا است. رویدادی که همهی سالهای باقیماندهی عمرش را تحت تأثیر قرار داد. مرد بلندقد و تنومند برگنی (یکی از شهرهای غربی نروژ. مترجم) بارها با شلیک آب فشار قوی دزدان دریایی را شکست داده است، ولی میداند که منطقهی جنوبی دریای چین پُر است از قایقهای ساخته شده از تختهپارههای نامناسب برای حرکت در اقیانوس و پناهجویان را برای زندگی بهتر به سوی کشورهای غربی میبرند. احساس میکند که خدمه کشتی ویلیامسن که او کاپیتان آن است فراخوانده شدهاند تا پل ارتباطی بین حق و ناحق یا داد و بیداد باشند. زمانی که علامتهای هشدار دهنده را دیدند، کاپیتان میدانست که تا دو ساعت دیگر طوفان شدیدی در راه است. برای او که سالها است دریانوردی کرده و تجربه کافی دارد، باد و طوفان دریا امری است عادی و بدیهی: در چنین شرایطی اگر کسی نیاز به کمک دارد باید آستینها را بالا زد و یاری رساندن به دیگران را دریغ نکرد. او مسیر را عوض میکند و به سوی قایق چوبی ماهیگیری حرکت میکند.
کاپیتان اولست بعدها جریان کار را به شرکت «تولدو» که صاحب کشتی است، چنین گزارش میدهد: “ساعت ده و سی و پنج دقیقه شب کنار قایق چوبی کوچکی که مملو است از سرنشین توقف میکنیم”. اما برای کو نگان و ۷۴ مسافر قایق چوبی ماهیگیری، تصمیم کاپیتان نروژی معنای مرگ و زندگی آنها را داشت؛ “ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، تخلیه مسافرین قایق به کشتی شروع شد”.
«بلوز آستین کوتاه» و پتو
بعداز ده دقیقه نخستین پناهجوی خسته، درمانده و سراپا خیس وارد کشتی «تولدو» میشود. به آنها گفته شده بود که هر بار سه نفر از قایق به کشتی منتقل میشوند. موجهای بلند و باد شدید پلههای اضطراری را به شدت میلرزاند. پایین؛ در قایق چوبی، کو ترس و اضطراب را احساس میکند: هراس این که مبادا اتفاقی بیفتد و کسانی غرق شوند. اگر از پله سقوط کنند، برای همیشه اسیر دریا خواهند بود. ترونگ پسر کو به دقت مواظب فرزندانش است که مبادا در آن آشفتهبازار اتفاق بدی برایشان رخ دهد. به ناگاه متوجه میشود که چند ثانیهای است خبری از آنیه دختر کوچکش نیست. آنیه کجاست؟ به محض یافتن آنیه، همگی برای همیشه قایق چوبی، کثیف و کوچکی که روزها خانهشان بوده است را ترک میکنند: نخست بچهها، بعد مادربزرگ کو و زنان، دست آخر ترونگ و دیگر مردان و سرانجام کاپیتان دوی هوان.
“ساعت یازده و پنج دقیقه همه سوار کشتی شدهاند، (…) بچهها، زنان و مردان. قایق چوبی برای آخرین بار وارسی میشود که چیزی جای نمانده باشد، چیزی یافت نشد. بیدرنگ سفر با کشتی شروع میشود”.
پیش از حرکت کشتی، کاپیتان اولست، کاپیتان جوان کمتجربهی ویتنامی را فرا میخواند و از او میپرسد: “ما راهی تایلند هستیم، قایقتان را میخواهید”؟ برای کاپیتان جوان، قایق ماهیگیری آسیب دیده، تنها خاطرهی روزهای ناامیدی، خستگی، فرسودگی روحی و هراس است. اکنون قایق چوبی بوی بد میدهد و به خاطر سوراخهای کف آن آمادهی غرق شدن بود. دوی هوان پاسخ میدهد: «دیگر به آن نیازی نیست. شما جان ما را نجات دادید. آن را غرق کنید.
کاپیتان اولست دو نفر از خدمه را با تبر پایین میفرستد تا کف قایق را سوراخ کنند. بهزودی قایق چوبی کوچک در اقیانوس غرق میشود.
پناهجویان سراپا خیس هستند و خسته. به آنها آب داده میشود، سوپ جو و چای گرم. زن باردار راهی بیمارستان کشتی میشود و بقیه هم در اتاقهای اضافه خدمه و نشیمن جا داده میشوند.
بعدها کاپیتان اولست در گزارش خود به آقای ویت ویلهلمسن در اسلو توضیح میدهد که: “کارکنان کشتی هم از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. همه به خوبی کمک کردند تا پناهجویان آرامش داشته باشند. به همه بلوز داده شد تا از شر لباسهای خیس رها شوند. کمی بعد ۵۰ پتو و تعدادی تشک کهنه برای آنانی که به شدت خسته و مانده بودند، تقسیم شد”.
آن شب خدمه به خوبی مواظب پناهجویان بودند. ساعت سه نیمه شب همه خواب رفتند. کاپیتان اولست شرکت حمل نقل، سفارت نروژ و آمریکا در بانکوک و مقامهای قرنطینه را باخبر کرد. در گزارش به شرکت کشتیرانی به طور خلاصه نوشت: «میتوانم بگویم که کاری بیش از این از دست ما برنمیآمد”.
«قایقرانام من»
یکشنبه را تمام وقت میرانند. آنها در مورد آینده هیچ چیز نمیدانند. در راه به آنها صبحانه، ناهار، شام و هر آنچه آب میخواهند میدهند. بچهها در بلوزهای قرمز بزرگی که به تن دارند، با سرو صدای فراوان مشغول بازیاند. بزرگترها هم روی نیمکت های عرشه جمع شدهاند. کاپیتان جوان ویتنامی پاکت مهر و موم شدهای دریافت میکند که باید در تایلند تحویل دهد. به شوخی به او میگویند: «پاکت حاوی طلا است».
کاپیتان اسوین اولست به شرکت کشتیرانی گزارش میدهد که همهی چیزهایی که پناهجویان استفاده کردهاند، با وسایل قوی شستشو شسته خواهد شد؛ آمونیاک و مواد ضدعفونی. در ادامه توضیح میدهد که زخم و خراشهایی بر پوست بعضی از آنها دیده میشود. تشکهای استفاده شده هم بی تردید ضدعفونی خواهند شد.
پت، نوهی کو که شش ساله بوده است، به یاد دارد که بلندگوهای کشتی آهنگ «قایقران» به خوانندگی رود استوارت را پخش میکرد:
قایقرانام من، قایقرانام من
دریاها را بپیما
و دوباره به خانه بیا
آبهای خروشان
قایقرانام من
تا نزدیک شما باشم
و آزاد باشم
آلبوم کاپیتان اولست
یکی از پناهجویان بیشتر از دیگران مورد توجه بود: زن باردار که انگار هر لحظه ممکن است وضع حمل کند. همه در جنب و جوش هستند؛ بعضی آب گرم میکنند و دیگرانی هم در حال خواندن دفترچه راهنمای پزشکی هستند، اما بچه انگار خیال به دنیا آمدن ندارد. سرانجام دوشنبه ۱۹ سپتامبر یک ساعت پیش از ورود به بندر بانکوک، روند زایمان شروع میشود؛ وزارت بهداری تایلند با قایق تندرو یک دکتر و دو پرستار به کشتی میفرستند. یک ساعت بعد کشتی لنگر میاندازد و زن باردار را به بیمارستان سن لوئیس منتقل میکنند. بعداز ظهر همان روز او پسری به دنیا میآورد.
نام پسرک نوزاد را نائوی تولدو میگذارند که مشهور شد به تولدوی نروژ.
چهارشنبه ۲۱ سپتامبر، بین ساعت ده و ربع تا یازده و پنج دقیقه، کو نگان از کشتی خارج و پایش را به خاک تایلند میگذارد. در بندر کاپیتان اولست مشغول گرفتن عکس از نوزدان پا برهنهی ویتنامی است که خدمه در آغوش دارند. یکی از کسانی که مایل است با کاپیتان بلندقد و تنومند عکس بگیرد، کو نگان است.
در عکس این دو؛ کاپیتان دستاناش را دور کمر لاغر و نحیف کو حلقه کرده است. در عکس دیگری کاپیتان در حالی که دستاناش را روی شانههای پات گذاشته، دیده میشود. کاپیتان اولست بعدها میگوید: «رابطه خدمه و پناهجویان ویتنامی در فاصلهی چهار روزی که سرنشین کشتی بودند، بسیار انسانی و خوب بود. انگار خانوادهی بزرگی بودیم که با هم سفر میکردیم. بدیهی است که کودک نوزاد از همه بیشتر مورد توجه بود». شاید دلتنگ دختر ۱۲ ساله خودش شده باشد که در برگن منتظر پدر است. در بانکوک کاپیتان اولست و سایر کارکنان کشتی، برای بچهها لباس نو میخرند.
روزهای بعد را خانواده کو نزد خویشان خود در بانکوک به سر میبرند. او مدام بچهها را زیر نظر دارد و تلاش میکند که به اندازه کافی غذا بخورند. با نوهها با لهجهی چینی صحبت میکند. همه شاهد مادربزرگی مهربان و همیشه خندان هستند. او به شدت صبور است و یک مأموریت دارد: ایجاد امنیت برای نوههای کوچکش.
سرزمین رؤیایی
هیچیک از ۷۵ پناهجوی سرنشین کشتی نمیداند که کجا باید برود. برخی فرانسه، تایلند یا سرزمینهای بیشتر مشهور به پناهندهپذیر؛ کانادا و آمریکا را دوست دارند. بعد از جنگ بسیاری از پناهجویان مایلاند به آمریکا سفر کنند. هیچکس در آرزوی رسیدن به نروژ نیست. نروژ سرزمینی که یا هیچ چیز از آن نمیدانند یا آنچه میدانند بسیار ناچیز است.
روزی نامهای میرسد که تحولات زیادی را رقم میزند. نامه از سوی یک ویتنامی است که ساکن نروژ است. او توضیح داده نروژ کشوری است ثروتمند که عدالت برای همه اجرا میشود. در توضیحهای خود در مورد نروژ گاه لاف زده و خودستایی کرده است. ولی از همهی گروه میخواهد که به نروژ بروند. سفارت نروژ و کمیساریای عالی پناهندگان حقوق بشر، با همه آنها مصاحبه کرده است. آن روز سفارت نروژ کاری کرد که امروز خواب آن هم ناممکن است: سفارت پذیرفت که همهی هزینههای پناهجویان سرنشین کشتی نروژی در تایلند را پرداخت کند و به دولت تایلند تضمین داد که: «[…] ۷۵ پناهجوی سرنشین کشتی تولدو ظرف سی روز خاک تایلند را ترک خواهند کرد».
نروژ جدید
روزهای آخر پاییز ۱۹۷۷ است که کو، ۶۵ ساله همراه با پسرش ترونگ و چهار نوهاش وارد فرودگاه اسلو میشوند؛ هوا خنک است و کشور در حال تغییرهای بزرگ.
جامعهی کشاورزی و کارگری نروژ هر روز بیشتر به ثروت نفت وابسته میشود. شرایط بهتر اقتصادی موجب افزایش مهاجرت به نروژ و برابری بیشتر زن و مرد میشود. ده سال پس از کشف نفت در نروژ، هنوز بسیاری از نروژیها در خانههایی بدون توالت زندگی میکنند، اما تلویزیون در بیشتر خانهها یافت میشود. اکنون بیشتر مردم با دسترسی به تلویزیون جنگ ویتنام را کمابیش میشناسند. نخستین گروه پناهندگان ویتنامی سال ۱۹۷۵ وارد نروژ شدند. همان سالی که تلویزیون ملی نروژ رنگی شد. بسیاری از پناهجویان از پیگردهای سیاسی و اردوگاههای اجباری بازآموزی فرار کرده بودند که با بدرفتاری و شکنجه همراه بودند.
کو و خانوادهاش زمانی به نروژ رسیدند که تازه موج مهاجرت به این کشور شروع شده بود و کسی از سرانجام آن خبر نداشت. اینان میبایست بین مردمانی به سفیدی شیر، جایگاهی برای خود بیابند. از چهارمیلیون جمعیت نروژ در آن روز، تنها ۷۰ هزار نفرشان خارجی هستند. در میان غیرنروژیها نود درصدشان اروپایی و آمریکایی هستند و بقیه که شامل هفت هزار نفر میشدند، پاکستانی و هندی بودند.
چند هفته شگفتانگیز از زمانی که کو باوجود مخالفتاش به ترک هرآنچه در ویتنام ساخته بود، میگذشت. او ناخواسته تن به مهاجرت داده بود؛ مهاجرت به جهانی ناشناخته در آن سوی دنیا. حالا در مهاجرت مأموریت و مسئولیت او نگهداری و محافظت از نوههایش است. هر تلاش و کار دیگری را کنار میگذارد تا نوهها در آرامش زندگی کنند. کو نگان در سرزمین جدید، هم غریبه است و هم همهچیز برایش گونهای دیگر دارد، اما در یک چیز با بورگهیلد و بسیاری از زنان نروژی در سال ۱۹۷۷ مشترک است؛ همه خانهدار هستند.
بیشتر زنان نروژی هم هنوز وارد بازار کار نشده بودند. سه زن از چهار زن بیشتر از میزان ابتدایی سواد نداشتند و تنها ده درصد کودکان به مهدکودک میرفتند. چهار سال مانده تا گرو هارلم بروتلاند نخستین نخستوزیر زن نروژ بشود.
گمشده و بی نشان در منطقه هولمنکُلن
چهار کودک با لباسهای قطب شمال به دوربین نگاه میکنند. دوتایشان کلاه را تا زیر گوش پایین کشیدهاند. پدر هم کلاه شش گوشی به سر دارد و چهار خواهر و برادر را در آغوش گرفته است. او لبخند نمی زند، اما سربلند مینماید. از همانجا میان پذیرایی به چشمانداز زیبای روبرو نگاه میکند و به خود میبالد که رفاه و آسایش نسبی را برای خانوادهاش فراهم کرده است. سفر با قایقی در حال غرق شدن در آبهای آزاد دنیا نزدیک دریای چین جنوبی تا محلهای مسکونی در شهر اسلو، نزدیک یکی از زیباترین و مشهورترین پیست پرش اسکی در جهان؛ تصورش هم ناممکن به نظر میرسد. ولی با این وجود در کشور جدیدشان، با وجود سرمای شدید، فرهنگی دیگر و گاه رویدادهای بس شگفتانگیز و طبیعت سپید، امنیت برقرار است.
بچهها؛ لین، آنیه، روبرت نون و چات در حال شناختن سرزمین جدیدشان هستند. برای نخستین بار در عمرشان روی برف سُر میخورند؛ هر قدر سراشیبی تندتر باشد، لذت بیشتری دارد. روزی سوار مترو میشوند تا به «کروکهتراکن» که منطقهای است زیبا برای اسکی بروند؛ اما به اشتباه یک ایستگاه زودتر پیاده میشوند. همین اشتباه موجب میشود که آنها طبیعت برفی خاص نروژ را تجربه کنند؛ آنها شاهد مسیرهای ویژه اسکی برای اسکیبازهای امدادی بودند. پدر و چهار فرزندش که از نظر نروژیها عجیب به نظر میرسیدند، مورد توجه اسکیبازها قرار داشتند و همه به آنها نگاه میکردند. بعدتر بچهها با زیراندازهای مخصوص سُرسُر بازی در برف، سراشیبیهای ویژه کودکان را طی میکنند. چند ماه بعد از ورود به نروژ، فرایند پذیرش فرهنگ نروژی را شروع کردند. پذیرش فرهنگ نروژی برای مادر بزرگ گونهای دیگر دارد. او از سرما و کمبود برنج شکایت دارد. غیراز این او هم همهی حواساش جمع است تا بچهها به خوبی بزرگ شوند.
بعداز چند ماه خانواده شش نفری از کمپ پناهندگی «میدتاستوئن» خارج میشوند؛ سیستم پذیرش پناهندگی نروژ جدید است و کم تجربه. با این وجود، آنها جرأت و توانایی برخورد با پناهجویان را دارند؛ البته با حمایت دو حزب بزرگ راست و چپ نروژ. پناهندگان ویتنامی که موسوم شدهاند به پناهندگان قایقسوار، باید به سرعت از کمکهای مناسب برخوردار شوند. اکنون آپارتمان صد متری سه خوابه در منطقه بلیستادرینگن Blystadringen واقع در رلینگن Rælingen، آماده پذیرایی از آنها است.
آپارتمان در بالای تپهای واقع است و کو نگان از تراس آن میتواند مرکز لیلستروم که چند کیلومتری با آنجا فاصله دارد، ببیند. در همان منطقه، در خیابان اوله بولس Ole Bulls بیوه دیگری به همان سن و سال زندگی میکند.
بخش سوم و پایانی این مطلب در شماره آینده
یادداشت مترجم:
سپاس از خانم هله اورنس که نه تنها به خواهش من متن را در اختیارم قرار داد که اجازه ترجمه را هم تدارک دید.
بخش اول این مطلب را اینجا بخوانید.