اشکبوس طالبی

ناهید را هر کسی به نوعی می شناخت و به نوعی صدا می کرد.عده ای او را ناهید بی بی و گروهی او را ناهید جان صدا می کردند.

گروهی هم او را به خاطر این که دختر ناصر خان قشقائی بود به شیوه ای دیگر می ستودند و او را تا حد شاهزاده و یا «پرنسس قشقائی» لقب می دادند.

اما من او را یک انسان  ـ انسانی فارغ از تعلقات قومی، انسانی فراتر از چارچوب های سیاسی، اجتماعی و مذهبی زمان حاضر یافتم. به همین دلیل در مرگ غریبانه و مظلومانه او از عمق وجود گریستم. هر که او را می شناخت نیز بر تنهایی او اشک حسرت بدیده چکانید. از بچه ی خان گرفته تا چپ، از مذهبی گرفته تا سکولار، از ترک گرفته تا فارس و از افغان تا آمریکایی همه او را دوست داشتند. همان طور که بود و همان طور که نشان می داد. بدون هیچ رنگ و روغن، آب و تاب، و یا لعاب.

اولین بار در بهار ۱۹۹۰، یعنی بیست سال پیش با او آشنا شدم. تنی چند از دوستان و هم ایلاتی های تحصیل کردۀ قشقائی از تورنتو و بوستون به نیویورک رفته بودند تا او را ملاقات کنند و سپس همگی به همراه او، از نیویورک به منطقۀ واشنگتن آمدند به خانۀ ما.

وقتی که من اطلاع یافتم که دختر ناصر خان قشقائی به همراه عده ای از تحصیل کرده های قشقائی به منطقه ما می آیند و در خانه ی کوچکِ مهاجرت زدۀ ما فرود خواهند آمد، یکه خوردم که ای دل غافل، ما را با ایلخان زادۀ قشقائی چه کار؟

چنین باور کرده بودم یا قبولانده شده بودم که ناهید بی بی در حد یک شاهزادۀ رویایی است و حتماً با کبکبه و دبدبه و گارد محافظ و راننده خصوصی و…  و ابواب جمعی بزرگی بر خانه کوچک ما در شهر بالتیمور فرود خواهند آمد. کلی دست پاچه شدم و گیج و منگ. هیچ نمی دانستم چگونه باید با این حادثه کنار بیایم. من قشقائی طبقه متوسط، مهاجر و آسیب دیده را چه کار با ایلخان زاده قشقائی؟ به هر حال وقت تنگ بود و حادثه داشت اتفاق می افتاد و چاره ای باید می جستم.

گوشی را برداشتم و به زنده یاد دکتر محمود گودرزی در واشنگتن پیام فرستادم که ناهید بی بی در راه است. دکتر گودرزی سالها خانوادۀ خوانین قشقائی را می شناخت و با آنها آشنایی داشت و در روزنامۀ «باختر امروز» در آلمان از نزدیک با خسروخان قشقائی کار کرده بود. او خاندان قشقائی را به شیوه ای دیگر می شناخت (همراهان مصدق). یکی دو ساعت بعد، دکتر محمود گودرزی همراه یکی دیگر از نویسندگان عضو کانون نویسندگان، بر آستانه در بودند.

ساعتی بعد، حدود ۱۰ نفر از بر و بچه های قشقائی که در آمریکا و کانادا زندگی می کردند، با دو ماشین وَن نسبتا کهنه در جلوی خانه ایستادند. همگی بچه ها را می شناختم. از معلمان و دانشجویان ایلات قشقائی بودند که دست سرنوشت آنها را به این ور دنیا پرت کرده بود. تنها یکی از آنها جدید بود و برای من ناشناخته. خانمی میانسال، آرام، موقر و ساده. انگار که همین حالا از سرحد چهار دانگه یا کامفیروز و یا فیروزآباد می آید!

گفتم، پس ناهید بی بی؟

دکتر فرخلو چشمکی زد و به آن خانم موقر اشاره کرد. من لحظه ای در جای خود میخکوب شدم. باورم نمی شد. پس کو آن کبکبه و دبدبه خیالی؟ مگر می شود دختر ناصر خان قشقائی تنها، درست مثل یک زن ساده ایلی و بی آلایش از نیویورک تا بالتیمور را داخل یک وَن قراضه، به دیدن یک قشقائی طبقه متوسط بلادیده و آسیب دیده بیاید؟ صدای ریزش برج های خیالی در ذهنم در مورد این خانواده پر سر و صدای قشقائی را می شنیدم. اینجا دیگر ناهید بی بی برای من یک شاهزاده، یک ایلخان زاده و یا یک بی بی نبود. او مثل قزبس بود. مثل نگار بود. مثل هزارها هزار زن ایلی و روستائی. درست مثل مادرم بود.

آن شب، در هوای مطبوع بهاری چه حالی داشتیم. تا صبحگاهان حرفها زدیم، خندیدیم، چای خوردیم و درد و دل کردیم. همگی به روش قشقائی ها رختخواب ها را در هوای آزاد ردیف چیدیم و در کنار هم دیگر دراز کشیدیم و خاطرات ۴۰-۵۰ سالۀ ایل قشقائی را مرور کردیم. از در به دری ها، زندان ها، اعدام ها، فرارها، سنگرها، مردی ها و نامردی ها سخنها گفتیم.

او می گفت “مرا بی بی خطاب نکنید. همان ناهید کافی است”. اما همگی او را ناهید جان صدا می کردیم. چرا که چون جان بود و به ما نزدیک تر از بی بی و خان بود. کار و بار او شده بود غصه خوردن و نگران شدن در مورد این و آن. “فلانی در ترکیه است و احتیاج به کمک دارد. چگونه باید به او کمک کرد. آن دیگری زنی تنها است که با هزار بدبختی خودش را به اینجا رسانده است. نه کاری دارد و نه جایی و نه آشنایی. چطور می شود به او دست یاری داد”.

خیلی ها را می شناخت. از سناتورهای قدیمی، وکلای با سابقه، تا نویسندگان و فعالان سیاسی. آماده بود تا به سناتور کِنِدی تلفن کند یا نامه بنویسد و خواهش کند تا کار فلان بچه پناهنده را که کارش در ادارۀ مهاجرت گیر کرده بود، راست و ریس کند.

از هیچ کس شکایتی نداشت. حتی از آن چند جوانک قشقائی که لابد عضو سپاه عشایر بودند و در آن غروب غم آلود فیروزآباد، سینه های خسرو قشقائی را نشانه گرفتند. می گفت “خدا ببخشاید آنها را که نمی دانستند. که اگر می دانستند، چنین نمی کردند”.

۵۰ سالی بود که در آمریکا به تنهایی زندگی می کرد. ترکی را چون یک قشقائی حرف می زد، و فارسی را چون یک ایرانی و انگلیسی را همچون یک آمریکایی. خاطرات زندگی کودکی در ایل و حشر و نشر با مردم ساده عشایری، او را به گریه می انداخت و دیدن یک بچه قشقائی موفق در دیار فرنگ، او را شاد و شنگول می کرد.

در گرفتن قناعت داشت ولی در بخشیدن سخاوت. هیچ کس را فراموش نمی کرد. برایش مهم نبود که طرف افغان بود یا ایرانی. قشقائی بود یا شیرازی. مذهبی بود یا سکولار. با خانواده خان بد بود یا خوب. هیچ کدام از اینها معیار نبود. او چون باران رحمت بود که بر همه می بارید، از حنظل تا هندوانه، از جنگل تا کویر. ای کاش من هم مثل او بودم.

ناهید جان، روانت شاد. تو در ما زنده هستی و زنده خواهی ماند.

 

چه خوب گفت شاعر:

چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی   

مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

 

بالتیمور، آمریکا