از تقاطع خیابان ظفر می گذشتم. چند دقیقه پیش از بانک بیرون آمده بودم. اول فکر کردم که از همین خیابان پیاده تا میدان ونک بروم، اما بعد تصمیم گرفتم خودم را از خیابان ظفر به خیابان ولیعصر برسانم و سوار اتوبوس بشوم. چند روزی بود که دلواپسی داشتن یا نداشتن بلیت اتوبوس از سرم پریده بود. راهم را به سمت غرب و خیابان ولیعصر کج کردم. خیابان ظفر را آفتاب گرفته بود. ساعت در حدود هشت و نیم صبح بود. هنوز کمی عصبی بودم. هنوز احساس تعلیق می کردم. دلم می خواست به فردا فکر کنم. به فردایی که می توانست نوعی دیگر باشد. مدتی بود که از ته دل خوشحال نشده بودم. خوشحالی و آرامش برای من احساساتی دور و فراموش شده بودند. خیابان را طی می کردم. یکی از بندهای کوله پشتی از روی شانه ام افتاده بود. کیف همیشه پرم هم روی شانه چپم سنگینی می کرد. فکر کردم کاش می رفتم و کوله ام را در خانه ی پدرم می گذاشتم، اما فکر کمی دیر به سراغم آمده بود و دیگر دماغ بازگشتن را نداشتم. مرد باریک اندام و ریزنقشی جلوی من راه می رفت. شلواری فاستونی و دودی رنگی به تن داشت که نخ نازکی از زیر کمربندش بیرون افتاده بود. فکر کردم نخ به این نازکی چه راحت می تواند او را نامرتب جلوه بدهد. انگار ساسون شلوارش شکافته شده باشد. باز فکر کردم مردی به جوانی او چرا لباسی راحت تر به تن نکرده است، لباسی مثل شلوار نخی آبی و خنک با یک تی شرت سفید که باد تویش به راحتی برقصد. حتی کفش هایش هم راحت به نظر نمی رسیدند، کفشها چرمی پنجه باریک و سیاه بودند. بدن لاغر و ریزنقش مرد مرا به یاد دوستی انداخت که سال ها پیش تصادفاً به او برخورده بودم. نه تصادفی مثل دیدن این مرد در خیابان، تصادفی مانند بودن هم زمان در یک شهر، داشتن هم زمان نگاهی مشترک، حضوری به موقع در لحظات غصه. آن روزها بهترین اتفاق حضور او بود.
حواسم را مردی دیگر به خود کشید. همان مردی که همیشه توی اتاقک شیشه ای نشسته بود. هفته ای سه بار او را می دیدم. سری برای یکدیگر تکان می دادیم. فکر کردم حتماً از دیدن من دراین وقت از روز متعجب است. شاید فکر کرده است که به جای عصر الان سری تکان خواهم داد. فکر کردم شاید هم با دیدن غیرمترقبه ی چهره ای آشنا دارد سعی می کند که به یاد بیاورد کجا مرا دیده است. شاید هم فکر می کند که برای خرید است که بیرون آمده ام. شاید هم فکرمی کند… . ناگهان به خودم آمدم، چرا داشتم به افکار او فکر می کردم، هر فکری هم که از سر او می گذشت نمی توانست در حال من تاثیری بگذارد. مرد پشتش را به من کرد و به اتاقک شیشه ایش بازگشت. من از جلوی اتاقک شیشه ایش گذشتم، سری تکان ندادیم، الان وقتش نبود. پیاده رو باریک و باریک تر شد و مجبورم کرد از سایه درخت ها صرفنظر کنم. مجبور شدم توی خیابان راه بروم و حسابی آفتاب بخورم.
همین طور که داشتم به خیابان ولیعصر نزدیک می شدم فکر کردم ایستگاه اتوبوس بالاتر بود یا پایین تر؟ چه فرقی می کرد؟ دوباره شروع به غر زدن به خودم کرده بودم. خوشحال نبودم، دنبال علتش می گشتم. دلم می خواست خودم را فریب بدهم، دلم می خواست باور کنم که همه چیز را همان طور که هست دوست دارم و نمی خواهم چیزی تغییر کند. ناگهان احساس کردم که ترسو شده ام. فکر کردم شاید بتوانم به فریب خودم ادامه بدهم و نام احساسم را ترس نگذارم و فیلسوف مآبانه به خودم بگویم مگر همه چیز یکی نیست و تغییر و تفاوت بی معنی؟ ویا با دلیل و برهان هایی مثل این که “این همه تغییر را تجربه کردی در نهایت چی شد؟”، خودم را دلداری بدهم و از این راه باز دودستی به ترسم بچسبم و نامی دیگر بر روی ترسم بگذارم، نام هایی مثل رفتار منطقی، یا عاقلی و یا حفظ فضای امن.
خیابان خیلی شلوغ بود و ماشین ها همه جا را اشغال کرده بودند. آفتاب پشتم را داغ کرده بود. خیلی سریع عرق از لابلای موهایم جریان پیدا کرده و روی پوست گردنم جاری شده بود. به خیابان ولیعصر رسیدم. فراموش کردم به زیباترین درختهای شهر نگاهی بیاندازم. همین طور فراموش کردم که به رشته ی زیبای البرز توجه کنم. چشم هایم فقط اتوبوس ها را می دیدند و ایستگاه هایشان را. کمی بالاتر یک ایستگاه بود، متوجه شدم که دماغ سربالایی طی کردن را ندارم. در حقیقت میل نداشتم که بیشتر ازاین احساس گرما کنم. نگاهم را به سمت جنوب گرداندم و دیدم کمی پایین تر هم باز یک ایستگاه اتوبوس هست. اتوبوسی خیلی سریع به سمت جنوب گاز داد و رفت، سریع دیدم که دستگاه بلیت دارد و می توانم بدون بلیت کاغذی سوارش شوم ،اما اتوبوس از دست رفته بود. جایی میان نرده های وسط خیابان باز بود و می شد از عرض خیابان عبور کرد. از خیابان عبور کردم، به پیاده روی غربی که رسیدم بیش از پیش تحت سیطره آفتاب قرار گرفتم، سایه ای برای فرار از آفتاب در کار نبود. به آجیل فروشی رسیدم، فکر کردم بروم خرید کنم و بلافاصله فکر کردم عصر خرید خواهم کرد، هر چند که باز بلافاصله فکر کردم که خرید نخواهم کرد. چون خیال خرید کردن را اصولا از سرم بیرون کرده بودم. پنج شش سال بود که بی پولی سایه ی سنگینش را روی سرم انداخته بود، احساس ناخوشایندی بود. بنابراین فکر خرید کردن را از سرم بیرون کردم. قصد داشتم بیش از این بی پول نباشم، می خواستم عادت و تفکر بی پولی را از سرم بیرون کنم. تصمیم داشتم افکاری دیگر را در سرم بپرورانم، افکاری که احساس بهتری به من بدهند.
اتوبوسی ارغوانی رنگ وارد ایستگاه شد. شروع به دویدن کردم. می خواستم از حرارت سوزان آفتاب خلاص شوم، می خواستم زودتر به دفتر کارم بروم. نمی دانم چرا دلم می خواست زودتر به دفتر کارم برسم، هر چه فکر کردم علتش را پیدا نکردم، احتمالا این هم چیزی از روی عادت بود. در حال دویدن سر و صدای کوله ام را می شنیدم که تمام محتویات شکمش بالا و پایین می افتادند و سر وصدا می کردند. خودم را به اتوبوس رساندم و از پله های اتوبوس بالا رفتم. کیف پولم را از توی کیفم بیرون کشیدم، آن را جلوی دستگاه بلیت نگه داشتم، دستگاه جیغی کشید و پول بلیت را از روی کارتی که توی کیفم بود برداشت. دوباره کیف پول را سر جایش گذاشتم. اتوبوس شلوغ بود و ما مسافرها به همدیگر فشار می آوردیم. در ایستگاه بعدی از روی نرده ی وسط پله ها رد شدم و آن طرف نرده ها ایستادم. مردی میانسال سوار شد که موهایی زیبا و سپید داشت، موهایی که تداعی کننده ی احساس اعتماد بود. تی شرتی خوشرنگ پوشیده بود و شلواری کتانی. راه را باز کردم که وارد اتوبوس شود و بنشیند. مرد میانسال که رد شد روی پله اتوبوس چسبیده به در ایستادم، منتظر که در ایستگاه بعدی پیاده شوم. اتوبوس خیلی زود به ایستگاه مورد نظرم رسید. در فاصله ی دو ایستگاه زمان متوقف شده بود، به هیچ چیز فکر نکرده بودم، فقط متوجه شدم که از مقابل آن فروشگاه مبل رد شدیم. اتوبوس ایستاد، در با سر وصدای فیس مانند همیشگیش باز شد و من پایین پریدم.
خنکی صبح روی صورتم سُر خورد. نگاهم میدان ونک را جستجو کرد، و ذهنم مشغول به برآوردی تکراری که فاصله ام را تا میدان می سنجید و زمان رسیدن را حدس می زد. جوی آب در همان نزدیکی دروازه ای به ناکجا داشت، دروازه نظرم را جلب کرد. یادم افتاد که دروازه سال ها پیش توپ فوتبال پسرکی را جلوی چشم هایم بلعیده بود و پسرک مات به دهان گشوده ی گودال چشم دوخته بود. پدر پسرک را دلداری داده بود که هم الان برایش توپی دیگر خواهد خرید. آب هنوز پس از این همه سال با سرعت توی دهان گودال می ریخت، هنوز نمی دانستم این دروازه و گودال پشتش چیست، به کجا می رود و چرا آن جاست. گودیش چقدر است و اصلا به چه درد می خورد؟ تا به امروز چند تا توپ، به جز توپ پسرک را، توی شکمش جا داده است؟
ابتدای خیابان بیژن یک ماشین بزرگ آتش نشانی متوقف بود. عابرها با راننده، که کنار ماشین ایستاده بود گفتگویی داشتند. نفهمیدم چه حرف هایی میان آن ها رد و بدل شد، قبل از رسیدن من گفتگو به پایان رسیده بود. نوعی کنجکاوی بی آزار و سبک از خیالم گذشت. از کنار ماشین که می گذشتم راننده را در آیینه سمت شاگرد دیدم. توی آفتاب پشت فرمان ماشین سرخ رنگش نشسته بود. مردی بود با موهای خرمایی صاف، پیراهن آبی و تنها. شاید آن جا در آفتاب منتظر خبری آتشین بود. نگاهم به تابلوی تبلیغاتی بزرگ افتاد. پوستر رویی کنده شده بود و نیمی از پوستر زیرین بیرون افتاده بود با تصویری از تعدادی شیشه دارو و سرنگ که معلوم نبود اشاره به چه مطلبی داشتند.
به راهم ادامه دادم. تند و سریع می رفتم. گوشت بدنم در پهلوها می لرزید. فهمیدم که لاغر شده ام. حرف هایی که شنیده بودم را به یاد آوردم: کپل های زن ها خیلی زود شل می شوند. هم از ریخت می افتند و هم مردها آن ها را ول می کنند و می روند. دوباره چیزی در درونم غرید. ارزش زن با کپلش برابری می کرد. البته اگر ارزشی در کار باشد. به میدان ونک نزدیک شده بودم. نگاهم به ساختمانی افتاد که سال ها پیش از درش رد شده و در فضایی پهناور، سرسبز و زیبا ساعاتی پر از خنده و عشق را گذرانده بودم. ساختمان حالا اشغال شده بود و هیچ نشانی از زیبایی و نشاط در فضای پس آن دیده نمی شد. زنان و مردانی داخل سالنش رفت و آمد داشتند و خودشان را برای کار روزانه آماده می کردند. دورتا دور زمین را با کشیدن توریی محکم و نایلون های گونی مانندی به رنگ آبی از میدان جدا کرده بودند. آخرین بقایای آن فضا، که زمانی شاهد بر شادی من بودند، می رفتند که زدوده شوند. فکر کردم که چه راحت هر چیزی جای خود را به چیزی دیگر می دهد، طوری که گویا اصلا هرگز وجود نداشته است. فهمیدم که در آن زمین به زودی چیزی می روید و نشانه ها کاملا پاک می شوند. لابد مالک آن بالاخره مرده است و دست ها در چنگ انداختن راحتتر شده اند. خیلی سریع مانع رشد احساس بی عدالتی شدم. از پیچ و خم ها بی خبر بودم. فواره های میدان روشن بودند و آب را با فشار به آسمان می فرستادند. میدان خلوت بود، تازه واردها دور میدان نشسته بودند. مردی جوان دستش را در کیسه ای که روی پاهایش گذاشته بود فرو می کرد و دزدانه لقمه هایی کوچک را در دهان می گذاشت. چندین مرد جوان دیگر با صورت های آفتاب سوخته و نگاهی روستایی کنار دیوار آبی روی جدول کنار پیاده رو نشسته بودند، برخی پاها را زیر بدن تا و برخی پاها را روی پیاده رو دراز کرده بودند. همه پیراهن های تیره به تن داشتند و موهایی روغن زده که به کف سرشان چسبانده بودند. یاد فیلمی افتادم که مدتی پیش دیده بودم. دوربین مردی را نشان می داد که با ماشین وانت به میدانی آمده بود تا برای کاری کارگر ببرد. ده ها نفر پشت وانت او نشسته بودند. او فریاد می زد و دور ماشینش می چرخید که من فقط دو نفر لازم دارم، فقط دو نفر، ولی هیچ یک از مردان به او گوش نمی دادند. هیچ کدام راضی به پیاده شدن و دادن فرصت کار به دیگری نبودند، همه ی آن مردان می خواستند آن دو نفر باشند. نگاه همه ی آن مردان خالی از غرور و آکنده از استیصال بود. مرد فریاد می زد و نه فقط کسی پیاده نمی شد، بلکه باز هم مردانی بودند که بر سر و دوش یکدیگر سوار می شدند و آماده ی کار بودند، آماده انجام هر کاری. فکر کردم اگر یک روز کامل در میدان ونک بمانم تصویری را که دیده ام حتما بارها و بارها با چشم های خودم خواهم دید.
میدان را دور زدم، یادم نیست که با چه روش اکروباتی از میان ماشین هایی که هرگز قصد توقف برای عبور پیاده ها را ندارند عبور کردم تا به آن طرف خیابان برسم. مردان و زنان با صورت های بدون لبخند به سرعت از کنار من می گذشتند و برای ساختن روزشان عجله داشتند. وارد خیابان برزیل شدم. متوجه شده ام که راننده های تاکسی با توجه به لباسی که تنت است مسیرت را حدس می زنند. آن روز با کوله و لباس مشکی لابد شبیه به کسانی بودم که به یوسف آباد می روند. چند پیشنهاد تاکسی دربست را ناشنیده گرفتم و از کنار راننده ها و صداهای بلندشان هم گذشتم. چند نفری مشغول پهن کردن بساط فروش بودند، تی شرت و روسری وکمی جلوتر گل فروش بود و گلدان هایش. دکه ی فروش چای، ذرت و سیگار مثل هر روز پررونق بود. چند زن درشت و چاق جلوی من راه می رفتند، در واقع به ناز قدم می زدند و پیاده رو را اشغال کرده بودند. زن های چاق بی توجه به شتاب من، می خندیدند و سر به سر یکدیگر می گذاشتند. با چند حرکت اکروبات از میان آن ها هم عبور کردم و با سرعت خودم را به ابتدای تقاطع رساندم.
نگاهی به ردیف تاکسی های مسیرم انداختم، باز کرایه ها بالا رفته بودند. همیشه ترجیح می دادم کنار در بنشینم. این طوری در میانه راه مزاحم سایر مسافرها نمی شدم که از تاکسی پیاده شان کنم. دیدم که یک تاکسی پر شد و رفت، خوشحال شدم. حالا می توانستم سوار تاکسی بعدی بشوم و کنار در و در ردیف جلو بنشینم. مردی داشت از راننده آدرسی را می پرسید، شنیدم که راننده گفت:”من از ابتدای خیابان می پیچم، شما می توانید همان جا پیاده بشوید.” در حالی که مرد داشت می پرسید پیاده چقدر تا مقصدش راه است خودم را با یک معذرت خواهی کوچک توی تاکسی انداختم و صندلی ردیف جلویی را اشغال کردم. مرد سوار نشد، احتمالا او هم برای همان صندلی کنار در کمین کرده بود که حالا از دستش رفته بود. لابد توی دلش داشت به من بد وبیراه می گفت و غر می زد. اما من راحت توی صندلی نشسته بودم و به گذشته فکر می کردم.
به گذشته فکر می کردم، در گذشته به دنبال چیزی ناب می گشتم، چیزی بی همتا و یگانه. همه ی گذشته از من می گذشت و من دنبال چیزی منفک از خودم می گشتم اما چیزهای منفک از من تصاویری مسطح، بدون ژرفا و احساس بودند. تاکسی پر شد و راننده راه افتاد. از زیر پل ماشینی بدون توجه جلوی تاکسی که من سوارش بودم پیچید، راننده بوق محکمی زد. مردی جوان لبخندی خالی تحویلش داد. راه ادامه داشت، باز ماشینی دیگر جلوی تاکسی پیچید، این بار خانمی به بوق راننده ی تاکسی اخمی پر و پیمان تحویل داد. بالاخره از پل و تقاطع های پیرامونش گذشتیم، وارد اتوبان اصلی شدیم. گذشته را فراموش و شروع به فکر کردن به آینده کردم، همیشه فکر کردن به آینده نیز حالتی رویایی و غیر حقیقی داشت، اما هیجان انگیز بود. می شد در گوشه و کنار زوایای خالیش هر چیزی را چید و جا داد. می شد آن را هر طور که دلخواه است تجسم کرد. بی اختیار فکر کردن به آینده، چیزی کاملا خیالی و غیر حقیقی چیزی نیامده و بی وجود، مرا شاد کرد و لبخند زدم. راننده کمی این ور و آن ور قیقاج می رفت، فکر می کردی مسیر برای او آینده است، چیزی ناشناس. به خروجی همیشگی رسیدیم، اولین تقاطع همیشه پر از ماشین هایی بود که از جهت های مختلف می آمدند. باز بوق راننده ماشین های دیگر را متوقف کرد تا حق تقدم را به خود اختصاص دهد و از تقاطع عبور کند. در نزدیکی دکه ی روزنامه فروشی فکر کردم که چقدر دلم می خواهد روزنامه بخرم و خط به خطش را بخوانم، اما بلافاصله به یاد آوردم که فرصت خواندنم چقدر کم است. از خریدن روزنامه صرفنظر کردم. فکر از دستم گریخت، سرم سبک از هر چه فکر شد و به هیچ فکر کردم.
به میدانک نزدیک شدیم، آخر راه بود و باید که پیاده می شدم. بند و بساطم را به سمت خودم کشیدم و به راننده گفتم که لطفا همین جا پیاده می شوم. ایستاد، در را بازکردم و از تاکسی پیاده شدم. خوب یادم هست که سعی کردم در تاکسی را خیلی آهسته ببندم تا راننده تاکسی را مکدر نکنم. بند کوله را به دوش چپم انداختم، کیف سنگینم را به ساعد چپ آویختم. بی حوصله نگاهم کوچه را طی کرد، افکار تکراری از سرم گذشتند. ماشین های پارک شده در کوچه، آن ها که متعلق به کسانی بود که می شناختم. باز فکرم به موضوع پول برگشت. به بیماری که دچارش شده بودم، به عادتی که در من پدید آمده بود. به در بسته ی دفتر کارم رسیدم. زنگ در را فشار دادم، حوصله ی شوخی با کسی را نداشتم، پس چشمهایم را به دوربین آیفون نچسباندم. در را باز کردند، پاهایم وارد راهرو شدند. خنکی هوای راهرو از سوراخ های دماغم گذشت و انگار که مغزم را خنک کرد. در از دستم سر خورد و محکم به هم خورد، از به هم خوردن در خوشم آمد. بی حوصله از پله ها بالا رفتم، فکر نوشیدن قهوه کمی حالم را جا آورد و باز به آینده فکر کردم، فضایی گسترده که هر چه را که دلم می خواست می توانستم در آن بچینم، اما دیدم در چیدن آینده ی خیالی هم بی جهت دارم خودم را محدود می کنم. در شیشه ای دفتر را پشت سرم بستم، بی حوصله به همه سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم، اتاقی که به من داده بودند. باز کمی غرش از درونم گذشت.
کیف و کوله را از دوشم برداشتم و سبک شدم. به پشت میزم رفتم، خودم را روی صندلی رها کردم. روزی خالی جلوی رویم بود، با وقتی فراخ و فرصتی بود تا در هزارتوی خیالم گشتی بزنم. عصبانی بودم، دلخور شاید. دلم از خودم گرفته بود. هم چنان به فردا فکر می کردم اما بال های خیالم خیلی گشوده نشدند، چند بار با سرو صدا به پهلوهایم خوردند و از حرکت ایستادند. دفتری با جلدی سبز کنار دستم بود، مخصوص نوشتن آینده و نظم دادن به فردا آن را خریده بودم. دفتری صد برگی با خط های سبز کمرنگ، صورتی، آبی و خاکستری که می بایست آن را پُر از آینده می کردم، پُر. در خیالاتم فضایی را می جستم که به من آرامش دهد، اتاقی که می باید لبریز از چیزی می شد که آرامم کند، اما بال ها زودتر از زود از تکاپو افتادند. کامپیوتر را روشن کردم، کاری که عادتم شده بود. انگار اگر انگشت های دستم با دکمه هایش هر روز سلامی و علیکی نداشتند، چیزی کم بود. فکر و بالهایم را جمع و جور کردم. عادت بال های بزرگش را گشوده بود، بال هایی که محکم به پهلوهایم ضربه می زدند. به عادت هایم فکر کردم که از اول صبح با نوشیدن چند لیوان آب و فنجانی قهوه تلخ زندگی را از سر می گرفتند. فکر کردم که چرا از روی عادت ابتدا به عادات خوردن و خوراکی ها می پردازم، شاید که خوردن بیشترین تماس و ارتباط با جهان پیرامون باشد. شروع به ارتباط با جهان پیرامون هم عادتی تکراری بود، عادتی که مدت ها بود عادتم شده بود. فکر کردم باید عادتی تازه را در خودم پرورش دهم. روشی برای آسان گرفتن، آسان گرفتن زندگی.
ناگهان به گورستان فکر کردم، به مردن، به نبودن. هنوز زندگی در سرم عادتی قوی تر بود. تصویر مبهوت مردی در سرم جنبید همان مردی که در گورستان دیده بودم، همان که بی حرکت، مات و مبهوت به سنگ سرد نگاه می کرد. شاید فکر می کرد که روزی او نیز در چنین جایی خواهد بود و زنی روی سنگ سردش زانو زده، عودی را روشن خواهد کرد و با استخوانهایش گفتگو سر خواهد داد.
فنجانی چای کنارم بود که گَسی عطرش مرا به اتاق کارم بازگرداند. کامپیوتر روشن شده بود، بلافاصله وارد صفحات اینترنت شدم. نگاهی به لیست ایمیل هایم انداختم، باز گذشته شروع به گردن فرازی کرد. دوستی قدیمی با فرستادن عکسی غافلگیرم کرده بود، هم او که صبح در خاطرم زنده شده بود. گویا گیسش را آتش زده بودم که فورا در نامه ای خود را به من رسانده بود. عکسی از شهر بارانیش فرستاده بود. تصویر آن عصر نمناک و سرد جلوی چشمانم رقصید. آن همه سال پیش از امروز، که توی آشپزخانه اش بودیم، آشپزخانه ای سفید. حرف از بویایی بود و چشایی. چشم هایش را با شالی سرخ رنگ بستم، بینی اش را با دو انگشت گرفت. پیاز و سیب را از هم باز نمی شناخت. خندیدیدم. روی چهارپایه نشسته بودم، تکیه ام به دیوار آشپزخانه بود. از خودم گفتم، دلم برای خودم سوخت. خنده با قطرات اشک درآمیخت. دوست تازه ی آن روز و قدیمی امروزم دستپاچه شد، گذاشت که سیر اشک بریزم. فوراً برایش چند خط نوشتم، در جواب نامه اش، در جواب مهربانیی که در سکوت نثارم کرده بود، چیزی ناب و تکرارناشدنی. به صندلیم تکیه دادم، لبخندی از دلم گذشت، لبخندی به مهربانی ها، به زندگی.
نگاهی به ساعت پایین صفحه کامپیوترم انداختم. خیلی زود ساعات سپری شده بودند، ظهر شده بود و هیاهوی آماده کردن ناهار سکوت دفتر کار را شکسته بود. صندلی ها بودند که به سمت آشپزخانه هل داده می شدند و بیب بیپ مایکروویو مرتباً گزارش گرم شدن غذایی را فریاد می کرد. ناهار خوردم، غذایی به رنگ سبز. گوش دادم به صحبت های تکراری و خنده داری که چاشنی همیشگی ناهارها بودند. در نظم دادن به آشپزخانه پس از هجوم ناهار کمک کردم و دوباره به پشت میزم برگشته بودم.
آسمان می غرید، اما بارانی در کار نبود و خورشید زوری بیشتر داشت. خیلی زود ساعات بعد از ظهر سپری می شدند. برایم چای آورد زن جوان، نگاهش کردم و احوالش را پرسیدم. فوراً به سئوالم پاسخ داد، انگار منتظر تلنگری بود. حرف می زد و اشک در چشمان موربش حلقه زده بود. با فرودادن آب دهانش مانع جاری شدن اشک ها می شد. می خواست که دلداریش دهم ولی من چطور می توانستم او را دلداری دهم، خودم بارها رنجیده بودم، از دیگری. فکر کردم چرا شادی یا اندوه در گرو دیگری است، تحت اراده ی دیگری گاه شاد و گاه اندوه زده هستیم. روزی شادی را به ما عرضه می کند و روزی اندوه را. ناگهان هست، ناگهان نیست. به یاد خودم افتادم که ناگهان نبودم. خود من که برای کسی نقش دیگری را بازی کرده بودم. به حرف های زن جوان گوش می دادم، به یاد شبی از شب های تابستان افتادم. از خیابانی با شیب تند بالا می رفتم، عرق صورتم را پوشانده بود. ابتدای تقاطع خیابان شرقی منتظر من ایستاده بود، بیست دقیقه ای بود که منتظرم بود. با خوشحالی سوار ماشینش شدم و او ماشین را روشن کرد و راه افتاد. تقاطع ها را با شوقی که از چشمانش جاری بود رد می کرد و از ته دل می خندید، من می ترسیدم که هر لحظه تصادف کند. می گفت که هول شده است. بالای یک سربالایی دیگر وارد رستورانی شبیه به آکواریوم شدیم. غذا سفارش دادیم و من تا آمدن شام پرچانگی می کردم و لبخند می زدم. شام آوردند، ناگهان بخار شناور روغن از دماغم پایین رفت، دلم به هم پیچید، دلم شور زد و خنده از سر و صورت و خیالم پرید و سرخوشیم مانند الکل تبخیر شد، ناپدید شد. تند از جا بلند شدم، راهم را کشیدم و رفتم.
زن جوان با چشم های براق از اشکش کسی را می خواست که با او هم آوا شود، هم آوا شدم. از اتاقم رفت، مطمئن نبودم، اما شاید کمی آرام تر شده بود. تلفنم زنگ خورد، برای پاسخ دادن به تراس پر پرنده رفتم، تراسی لبریز از صدای لاینقطع پرندگان، بخصوص حالا که بهار بود. چشمانم درگیر درخت ها بود و باغچه ی همسایه، باد از میان موهایم می گذشت و آفتاب از مژه ها. به حرف های آن سوی تلفن گوش می دادم و نمی دادم. سئوالات تکراری مثل خوبی، چه خبر، خود خودت خوبی؟ با بی علاقگی پاسخ می دادم و خیالم برای خودش به فردا فکر می کرد. به دفتر جلد سبزم و به ساعات پایانی کار.
دوباره به اتاقم برگشته بودم. گرمای استکان چای را با انگشتانم امتحان کردم. جرعه ای نوشیدم. به فردا فکر کردم. راستی فردا چگونه باید می بود؟ خیلی زود ساعت با خیالاتی بی ابتدا و بی منتها سپری شد. عقربه ها نشان می دادند که باید برای رفتن عجله کرد، ساعت کار تمام شده بود. زن جوان پرسید که با من نمی آیی. گفتم که صبر کن، می آیم. خیلی سریع کامپیوتر را خاموش کردم و کوله و کیف را به دوش کشیدم و از درهایی که داخل شده بودم خارج شدم. سوار بر ماشین زن جوان و در راه بازگشت بودیم. زن جوان رانندگی می کرد، دلتنگ بود و غر می زد. اطمینانش را به دیگری، به دیگران از دست داده بود. شاید هم دیگر به خودش ایمان نداشت. خیابان های مسیر خلوت بود، برخلاف همیشه. زن جوان پدال گاز را محکم می فشرد. رنگ به صورت نداشت، بی حوصلگی تسخیرش کرده بود. خیلی زود به مقصد رسیده بودیم. باید می رفتم تا ساعتی را در انتظار بگذرانم. زن جوان چشم مورب را با اندوهش تنها گذاشتم. به گره اصلیش برای لحظاتی فکر کردم، پرسش هایی بی پاسخ. فکر کردم کلید گشودن گره هایش دردست من نیست.
در کوچه ی آشنا بودم، نگاهم کوچه را کاوید، چند ده متر تا خانه فاصله بود. تا رسیدن به خانه با چند نفر سلام و علیک کردم. به در خانه رسیدم، خانه ای که همیشه احساس می کردم مال من است، خانه ای که در آن به راحتی می خوابیدم. کافی بود چند دقیقه روی کاناپه دراز بکشم و به دنیای خواب بغلتم. کلید را از کیفم بیرون کشیدم، در نرده ای را باز کردم. هر بار که از پله ها می گذشتم جمله ای در سرم تکرار می شد:”تو را فقط در این خانه آسوده و آرام دیده ام.” از راه پله گذشتم، درآهنی آپارتمان را با کلیدم خیلی آهسته باز کردم. نمی خواستم کسی را از خواب بیدار کنم، همه بیدار بودند اما.
ساعتی فرصت داشتم، لباسم را عوض کردم. یک ساعت از خودم بیرون آمدم. فصل گوجه سبز بود. ترشی گوجه سبز همیشه اذیتم می کرد ،اما خورشش را دوست داشتم. ساعتی به حرف هایی از پخت و پز و میوه و بهار گذشت. تعارف به نوشیدن چای را رد کردم. کیف و کوله ام را برداشتم، راه افتادم. باری دیگر در کوچه بودم. برای نمی دانم چندمین بار از کوچه ای فرعی گذشتم. دیوار خانه ای در حاشیه کوچه پوشیده از گیاهی رونده بود و گل. گل هایی زرد رنگ که عطری شیرین را در هوا می پراکندند. کسی باغچه ی حیاط پشت دیوار را با شلنگ آبیاری می کرد. آب را با فشار به سمت برگ های تازه ی گیاه رونده می فرستاد. صدای آب خوشایند بود، چند قطره ای آب از بالای دیوار گذشت و بر صورتم نشست.
باز در خیابان ظفر بودم، باز همان پیاده روی باریک و آفتاب که حالا از روبرو می تابید. به سرعت به سمت مرد نشسته در اتاقک شیشه ای می رفتم. حالا می شد که سری برای یکدیگر تکان دهیم و لبخندی خالی را به یکدیگر هدیه دهیم. مرد در اتاقک نبود، تلویزیونش روشن بود، معلوم بود که همان اطراف است. از راه پله ی تاریک بالا رفتم، صدای موسیقی از درز در نیمه باز توی پله ها می ریخت، در را باز کردم و داخل شدم. پرده پشت در را کنار زدم و سرک کشیدم، چهره های آشنا به رویم لبخند زدند. می دانستم که یک ساعت کامل به هیچ چیز فکر نخواهم کرد، یک ساعت کامل، دقیقاً شصت دقیقه، و به هیچ چیز فکر نکردم. از ورزشگاه بیرون آمدم به سمت خانه راه افتادم. باز همان افکار قدیمی به سراغم آمده بودند، باز به سمت غرب می رفتم، به سمت ایستگاه های اتوبوس. ساعت حدود هشت یا هشت و نیم شب بود. برای خرید به آجیل فروشی رفتم و خرید کردم، افکار صبح را فراموش نکرده بودم، اما به آن اهمیتی ندادم. از آجیل فروشی بیرون آمدم. باد می آمد، بادی که دلپذیر و خوشایند بود. پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم در حالی که کوله روی دوشم سنگینی می کرد. اتوبوسی خیلی زود مرا با خودش برد، فقط یک ایستگاه مهمانش بودم و دقیقه ای نگذشته از اتوبوس پیاده شدم. به فردا فکر می کردم، به کارهایی که باید فردا را روزی کامل می کرد. وارد کوچه شدم، کوچه ی غربی. ماشینی کنار کوچه پارک کرده بود و چراغ داخل اتاقک ماشین روشن بود. توی ماشین یک مرد و یک زن سرشان را روی چیزی خم کرده بودند و با دقت نگاهش می کردند. از کنارشان که رد شدم دزدانه توی ماشین را نگاه کردم، صفحه ی شطرنج به من پوزخند زد. خوشی خالصی توی دلم پیچید. به یاد زنی افتادم که با دقت رانندگی می آموخت، هشتاد ساله. زنی که دیدنش همین قدر سرخوشم کرده بود، قلقلکم داده بود. با قدم هایی تند از کوچه و باد و توت گذشتم. دیگر سرم از فکر کردن خسته شده بود. دیگر فکر به فردا یا گذشته در سرم جایی نداشت. به خانه، پله ها و در چوبی رسیدم. در را باز کردم. روزم را پشت در جا گذاشتم. می دانستم که فردا دوباره آن جا منتظرم خواهد بود. در چوبی را بستم.