چهل سال پیش جزوه ی کوچکی نوشتم و در آن از ضعف شاعران معاصر در زبان گفتم، از نیما که مازندرانی بود و فارسی او گذشته از گرفتاری های دیگر، تحت تأثیر مازندرانی بود تا دیگران که بیشتر به زبان کم اعتنا بودند. آنگاه گروهی در مجله ی خوشه که احمد شاملو منتشر می کرد به من تاختند. تنها کسی که حرف های مرا ولی تنها شفاها تصدیق کرد مهدی اخوان بود که در شناسائی زبان فارسی سرآمد شاعران نو بود. آن روزها مانند امروز، نیما و برخی دیگر از شاعران نو امامزاده بودند. این گذشت تا بیست و پنج سال بعد، روزی در خانه ی شاملو بودیم که او در برابر ده نفری گفت:”ما مجبور شدیم سر پیری فارسی یاد بگیریم”. پیش خود اندیشیدم چه دیر و چه سود؟

عباس صفاری

روزی با دوست گرامی، م. آزرم به شخصی برخوردیم که من نمی شناختم. آزرم ایشان را شاعر معرفی کرد. سپس من و آزرم درباره ی وزن شعری به زبان عروض فارسی صحبت می کردیم. معلوم شد آن دوست شاعر به کلی و از بیخ نه تنها با اصطلاحات عروضی بلکه با میزان های علمی آن هم بیگانه است. او از ما می پرسید این کلمات چیست که شما می گویید و چرا هجاها را سنگین و سبک می کنید. نظامی عروضی در حدود نهصد سال پیش، شرط شاعری را تعیین کرده است. ما باید نسبت به زمان او پیشرفت کرده باشیم و از اندوخته ی شعر ـ نه تنها ایران که جهان ـ آگاهی داشته باشیم. این را می گویم تا در طرح مطالب آینده شاید با مخالفت کمتری روبرو شوم وگرنه من خوب می دانم که در ایران ما نابغه ی مادرزاد و بی نیاز از کوشش فراوان است. شاید علت کمبود مخاطب شعر در دوره ی ما از جمله همین باشد که نه تنها با زبان معیار یکی نیست، بلکه گاهی به عنوان ابتکار، نحو ستیزی هم دارد. چنین وضعی باعث آسان گیری اشخاص بااستعداد هم شده است، یعنی یکی دو پله بالاتر بودن ایشان را خشنود و ما را از درخشش بیشتر این اشخاص توانا محروم کرده است. من چنین چیزی را در کار اشخاص با استعدادی می بینم، البته متقابلا اشخاص توانای سختگیری را هم می بینم که ره آوردهای بزرگ برای شعر فارسی داشته اند، مانند سیمین بهبهانی که امیدوارم به کاری که در وزن شعر فارسی کرده است، دقیقاً بپردازم. اما اکنون سخن من درباره ی کسانی است که استعداد کار دارند و از همین دیدگاه می خواهم به یک دفتر شعر بنگرم.

پیش از آغاز بگویم که تا اندازه ای که سواد من در شعر فارسی و تا حدی زبان های دیگر قد می دهد، شاعران می کوشیده اند که معیار “کم گوی و گزیده گوی” نظامی را به کار گیرند و شاید جاافتادن اکثر غزل های حافظ، بسیاری از غزل های سعدی و حجم بزرگی از شعر شاعران دیگر در همین باشد که به قول سعدی “بر کمال من و حسن تو نیفزاید کس”. زبان شعر ناگزیر زبان انتخاب شده ای است اگر قرار است که اتفاقی در زبان بیفتد. من خیال می کنم شعر اتفاقی است که در انسان می افتد و منجر به اتفاقی در زبان او می شود. به همین دلیل است که شعر را مانند مطالب روزنامه یا مطلبی درباره ی اقتصاد نمی خوانیم.

کبریت خیس، نام دفتر شعری است از عباس صفاری، انبوخته(مجموعه)ی شعرهای ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۳ که در تهران به دست نشر مروارید در سال ۱۳۸۴ و در ۱۳۸ صفحه به قطع جیب پالتو چاپ شده است. دفتر شعر را دوستم اکبر ذوالقرنین به من داد که بخوانم و نظرم را درباره اش بگویم. در سفر بودم و خواندم و این یادداشت را نوشتم. در پشت جلد کتاب سه سطری از یکی از پیامبران مدعی شعر چاپ شده است که کاش نبود، زیرا در آن با “چرا که وضعی در برابر خود نمی بینم”، و با توجه به معنی وسیع وضع، (هم به شاعران و هم) به خواننده توهین شده است. بی انسان هیچ وضعی معنی ندارد. نام کتاب البته برچسب است، اما در شعر لابد باید مناسبتی در کار باشد. در کتاب چیزهای دیگر خیس هست، اما من نتوانستم کبریت خیس پیدا کنم و بی گمان ناتوانی از من است وگرنه شاعر نام کتابش را چنین نمی گذاشت. شاید اشاره به چیزی ناکارآمد باشد که نشان فروتنی است. این را من از فروتنی نمی گویم، زیرا با آدم معمولی سروکار ندارم. دو سه پاراگراف بالا را هم به همین دلیل در مقدمه ی چنین یادداشتی گذاشتم.

کتاب ظاهری ساده دارد. در درون کتاب، عنوان کتاب، آرم ناشر، سال چاپ، شمارگان تیراژ، اعداد فهرست و عنوان سه شعر اول کتاب با رنگ سرخ چاپ و پس از آن ظاهرا خطر رفع شده و دیگر با رنگ سرخی مواجه نیستیم. برخی عنوان های انگلیسی، عبارات کوتاه و برخی مفاهیم آمریکایی نشان می دهد که شاعر مقیم آمریکا است و بهتر است آن را شعر شاعری مهاجر بدانیم که البته از اصالت یزدی خود دست برنداشته است. این نکته را نام یکی دو شعر و برخی یادداشت های شاعر نشان می دهد. شاید برخی از غرابت های زبانی شاعر که به آن ها اشاره خواهم کرد نتیجه ی همین دوری باشد. از آنجا که خود وقتی در ایران نیستم، غلط های زیادی به کتابم راه می یابد، خوشبختانه غلط های چاپی کتاب اندک و بیشترشان قابل شناسایی است. من این موارد را دیدم: ص ۵۶ س ۷ مکررمان که مکرمان شده است. در ص ۷۳ س ۱۳″کز او کسی با چهره ات دیگر پدید آمد” لابد باید باشد کز او کسی با چهره ای دیگر… در ص ۷۴ س ۷ کرفته به جای گرفته آمده. ص ۷۶ س ۷ بگو به جای بگوید که ذوالقرنین هم در حاشیه نوشته است.

این چیزها هم برای من چشمگیر بود: در موارد بسیاری روی حرف ربط فارسی که یک ضمه ی تنهاست و به شکل واو نوشته می شود، ضمه گذاشته اند(وُ) و این به هر معنی باشد نادرست است. حرف ربط عربی هم وَ(واو به فتح) است و ربطی به فارسی ندارد، زیرا در زبان فارسی و بویژه در شعر فارسی وَ نداریم و همه جا اُ است. نمی دانم چرا بسیاری از شعرای نو وَ می نویسند و تلفظ می کنند، بویژه در آغاز شعر یا مصراع که از بیخ عربی است. نمونه ی ضمه گذاشتن روی واو را در نخستین شعری که نقل کرده ام می توان دید. نیز در جای دیگر همان شعر:”از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ…”(ص ۱۲). نیز در آغاز شعر دویم:”خرت وُ پرت های …”(ص ۱۳) و موارد دیگری که می گذرم. در این موارد تنها همان اُ میزیبد که به شکل و می نویسیم. مورد دیگر فاصله زیاد کردن در درون جمله است به جای گذاشتن ویرگول که از زیبایی خط می کاهد:”زوج جوان و بی شک خوشبختی …”(ص ۱۸) همچنین در اینجا معلوم نیست که تکلیف تلفظ و چیست. “باید برای دوربین لبخند بزنیم”(ص۱۸) و مواردی دیگر

شعر صفاری از آن شعرهای متراکم است که دست کم چیزی به آن نمی توان افزود، یعنی از دیدگاه مضمون کم ندارد، اما شاید بتوان در اضافات و ترتیب چیدن واژه های آن سخنی گفت. دیدم که اکبر ذوالقرنین در آرایش، یعنی جمله آرائی شعری یادداشتی گذاشته بود. من باور دارم که در آرایش واژگانی و جمله ای این انبوخته باید سخن گفت.

گفتم که شعر صفاری متراکم است، گاهی چند چیز را به هم اتصال می دهد که بیرون از شعر وجود ندارد و اگر دارد چند هزار کیلومتر فاصله ی آنهاست، نه فاصله ی دو واژه و بلافاصله واژه ها را به بازی می گیرد تا آنها را همنشین دنیای کوچک شده ی خویش کند. در نخستین شعر کتاب با نام شام شنبه شب، می خوانیم:

 

به نصرت علی خوان قوال۱ هم مجال بده …

پنجره ای به قونیه برایمان باز کند

آراسته به نرگس های خمار چشم وُ

(چند کبوترنامه بر، ص.۱۱)

شاعر به دست قوالی پاکستانی راهی به قونیه می گشاید، پنجره ای آراسته به نرگس هایی که چشمشان خمار است یا چشم پنجره آراسته به نرگس های خمار است. بی حرکت بودن رای خمار دو وجه خواندن را میسر کرده است. این نحو گریزی نیست، اما به همان نتیجه می رسد با این امتیاز که زیبا هم هست. بلافاصله به پاره ی دویم شعر می رسیم که در آن نوعی نحوگریزی دیده می شود که چون ابتلای عام هم هست، انسان نمی داند این را به کدام حساب بگذارد:

 

از master card

یا اداره ی مالیات بر درآمدی که ندارم

اگر زنگ زدند …

که، از نظر معنایی به درآمد برمی گردد و از نظر نحوی به اداره. اگر این کار عمدی است، چه سودی دارد؟ مردم ابزار دست ما نیستند. ادامه:

بگو رفته است کشمیر

گوی چوگان گمشده ی او رنگ زیب را پیدا کند …

تراکم دیگری از جهان که باز هم در شعر هست و نحوشکنی دیگری که به زیبایی اولی نیست: گوی گم شده یا چوگان؟

آرایش

گفتیم که در آرایش واژه ها و جمله های این انبوخته می توان سخن گفت. معیار من در این کار بیش از زیبایی، هماهنگی و آشنایی زدایی است:

شراب خوب هر جرعه اش

برای از بین بردن یک قرن کافی است(شام شنبه شب . ص ۱۲). با این پیشنهاد وزن شعر دگرگون می شود و یک بخش سه پاره ای آشنا در برابر یک پاره ی ناآشنا می ایستد:

هر جرعه

شراب خوب

کافی است از یاد بردن قرنی را … ادامه:

جرعه جرعه

آنقدر می توانیم عقب برویم

که بعد از شام

سر از نخلستان های مهتابی بین النهرین درآوریم

و حوالی نیمه شب

از بدویتی برهنه و بی مرز.

با این پیشنهاد، کارهای زیادی می توان کرد. آشنایی زدایی، به دست آوردن وزن روانتر

می توانیم

جرعه جرعه

آنقدر عقب رویم

که پس از شام

سر درآوریم

از نخلستان های مهتابی بین النهرین و

از بدویتی برهنه و بی مرز

در حوالی نیمه شب.

با این کار بیشتر جرعه ها انسان را عقب می برند. وزن دگرگون می شود و آشنایی زدایی بیشتر. البته شعر اگر مال من بود، به جای بین النهرین می گفتم میانرودان تا هم فارسی و هم ناآشناتر باشد. در شعر دویم انبوخته که “تینا در سفر” نام دارد، می خوانیم:

 

خِرت وُ پرت های این خانه

چشم تو را که دور می بینند

یکبند پشت سرم حرف می زنند…(ص ۱۳). پیشنهاد

خرت و پرت های این خانه

دور که می بینند

چشم ترا

حرف می زنند

پشت سرم یکبند.    پایان پاره ها بیشتر همانند و آهنگ بیشتری حس می شود.

در شعر سیوم انبوخته با نام “جشن تولد” می خوانیم:

شوهر در کشوی آشپزخانه

دارد دنبال کارد می گردد…(ص ۱۷).   من شوهر را سوسکی دیدم که در کشو… اما اگر بنویسیم:

شوهر دنبال کارد می گردد

در کشوی آشپزخانه،   گمانم تلطیف و اندکی تازه شود.

در همین شعر می خوانیم:

 

زوج جوان  و بی شک خوشبختی

دور می شود آرام (ص ۱۸)، زوج در فارسی به دو نفر همسر می گویند و نه در برابر زوجه، اگر بدون آن به کار رود. شاید هم برای ناآشنایی به کار رفته باشد که بیراه نیست. دوست مشترک، اکبر ذوالقرنین برای بخشی از شعر درباره ی دو برادر که حرف هم را نمی فهمند(ص ۸۸)، آرایش های دیگری را پیشنهاد کرده است. بحثی دراز را برمی انگیزد و من از آن می گذرم.

 

***

 

در شعر “گیرنده مرده است” و در ص ۲۲، نام سوره ی معروف الرحمان آمده است. اگر از خواننده انتظار آن برود که واژه ها و عبارات انگلیسی را بفهمد، باید از شاعر هم انتظار داشت که نام را چنان که هست، الرحمن، بنویسد. در همین شعر، بخش:

 

می دانستی اجل در راه

و سر را …

باید فرو گذاشت (همان ص) یک فعل کم است. همین را در جای دیگری (ص ۴۵) می توان دید:

 

از هزاران زنی که فردا

پیاده می شوند از قطار

یکی زیبا

و مابقی مسافرند.

و نیز در ص ۹۴ “طوری نگاهم می کنی ـ که انگار سقف دنیا از سنگ وُ ـ آسمان لرزه ای در راه” که ذوالقرنین در برابر مصراع دویم نوشته است: است؟

این کار را در شعر نو می توان دید، اما در کارآیی آن تردید دارم. در این شعر، مابقی، زنان زیبا را شبیه پیاز و نخود لوبیا کرده است که در دبستان می بایست حسابشان را می رسیدیم. باز هم نشانه ای از مهاجرت. نیز چنین است در ص ۶۸ چراغ بالکن های دیگر خاموش است، و اکبر ذوالقرنین چراغ ها خوانده است.

شعر “درباره ی شباهت کلید به امضا”(ص ۲۳ و ۲۴) از ظرافتی تصویری(همانندی های دو چیز ناهمسان) سخن می گوید. به نظر می آید وقتی با انواع کنایه ها از کلید سخن می رود مصراع “کلید را می گویم” لازم نباشد.

و در توصیف هر دو “دو نیمه ی یک سیب، کاری به امضا ندارم ـ که شاید از آن از ما بهتران باشد ـ اما کلید و نیمه ی سیب؟ در شعر “درباره ی فرق راه و چاه”.

کیسه های نازک نایلونی

چسبیده از خرخره ی خاربوته ها در باد (ص۲۸) شاید چسبیدن از، که مانند ترجمه از ترکی است، نتیجه ی همان دوری باشد و نیز در پایان شعر، نفجار بغض را تنها برای آدم هایی مثل هیتلر می توان تخیل کرد.

در شعر گریز می خوانیم:

 

بر سایه ام که غروب به غروب

گه مرغی تر می شود

لیز نخورده بودم. (ص ۱۱۳) گه مرغی همچنان که در جای دیگر درست به کار برده اند، به معنی خشم و تا جایی که می دانم سازنده ی آن ناصرالدین شاه است: اخلاقش گه مرغی شده.

***

اما پاره های زیبا و گزیده در شعر صفاری کم نیست، نمونه:

 

آبی به چهره ات بزن

شانه ای به موهایت

آن پیراهن بی آستینت را هم

که مرا یاد بالکن های بارسلون می اندازد بپوش

خیلی وقت است جایی نرفته ایم

و کاری نکرده ایم که نسیم

به پنکه ی سقفی بالای بسترمان حسادت کند.

 

به قول اکبر ذوالقرنین اروتیسم زیبایی در این شعر است.

شعر کهن فارسی دارای دو محور است. یک محور افقی که معمولا معنایی است و محوری عمودی که معمولا صوری یعنی وابسته به شکل است. در محور عمودی، وزن، قافیه و ردیف، عناصر اصلی را تشکیل می دهند. در بخش مهمی از شعر کهن ایران ـ نمونه را در بسیاری از غزل های سعدی، حافظ و دیگران، این محور چنان طبیعی است که گویی جزو سرشت شعر است. شعر نو فارسی، اندک اندک این محور را کنار گذاشت و یکی از دو ملاک مهم زیبایی خود را از دست داد. این کار در راه تقویت محور نخست صورت گرفت تا هم آزادی و هم میدان وسیعتری برای عمل داشته باشد. با همه ی این بسیاری از نوسرایان به نوعی قافیه و وزن روی آوردند که خود نوعی دیگر از محور عمودی است. در این باره باید مشروح تر و در جای دیگری سخن گفت. از جمله همین دو محور باعث تأمل بیشتر ما در خواندن شعر است.

از مثال هایی که زدم و بیش از آن شایسته نیست، پیداست که زبان شعر صفاری زبان خانه، کوچه و بازار است. کوششی برای زیبایی آن نمی کند و اگر مضمون داشته باشد، آسان قلم بر صفحه می گذارد و گویی آسان برمی دارد. آسانگیر است و در نتیجه یا می بازد یا عقب می ماند، افسوس!