روزنگاری های دیاسپورا/شماره ۳۲۵
ادامه – پنجشنبه، نوزدهم جولای سال ۱۹۹۰- صبح – آیواسیتی
روی این مبل که می نشینم، و به یک شیئ خیره می شوم؛ آن شیئ منبسط می شود در گذار حرکتش در لحظه. و آن لحظه که شکل عوض می کند در گذار حرکتش، من ناگهان دل انگیزانه و پرشتاب برده می شوم به دهلیزهای نامرئی و خطوط منحنی زمان های دیگر و مکان های دیگر و لحظات دیگر که شکل عوض می کنند در گذار حرکتشان.
من این لحظات را دوست ندارم با هیچ چیز معاوضه کنم.
اما درست در چنین لحظاتی “لیز” می آید و می نشیند کنارم. و درست در چنین لحظاتی است که نمی خواهم هیچکس در کنارم باشد. و هیچکس حریصانه نگاهم کند و هیچکس حریصانه به ساندویچ بی رمقم زل بزند.
“لیز” چشم هایی عجیب دارد. خیره. ثابت. حریص. او همیشه به غذایم خیره می شود. بعد به لب هایم. بعد به گلویم که چطور غذایم را قورت می دهم. یکبار آنقدر در موقع گاز زدن به لایه های درونی ساندویچم خیره شده بود که دندان هایم ناگهان کل شدند. فلج شدند و ساندویچ گاز زده نیمه ایرانی- نیمه آمریکایی ام را دو دستی به او تقدیم کردم.
ساندویچ ام طعم ساندویچ های مهاجرانی را داشت که محتویات درونی اش از قسمت لاغر مغازه ها خریداری شده اند. و با طعم نعناع و ریحان و مرزه تازه از باغچه مهاجران، جان تازه ای به خود گرفته اند.
“لیز” ساندویچ گاز زده مرا گاز زد. در حالیکه همانطور با چشمهای ثابت و خیره به درون دو لایه نان سفید کم رمق زل زده بود. ساندویچ را که به او دادم، بیاد مادر بزرگ افتادم، لب حوض؛ وقتی که او ده- دوازده ساله بود و با طمائنینه برگ های سبز و پر ملاط و روغنی کاهویی را آرام آرام می جوید، با یکنوع شیفتگی، تا به آخرین برگچه های جوان برسد، به بق کاهو… تا لذت جویی اش کامل بشود و به اوج برسد،… ناگهان برادر ناتنی اش مثل پلنگی جهید و کاهوی لخت شده با چند برگچه جوان را از دست او ربود. مادر بزرگ به او خیره نگاه کرد. غرید. چیزی نگفت. اما توی دلش گریه کرد.
بهزاد هم وقتی که او را قبل از انقلاب در خانه تیمی دستگیر کرده بودند تجربه ای مشابه همین داشته است. در یکی از مانورهای شکنجه شدگی اش، مأمور شکنجه با باتوم برقی، اندام جنسی اش را آنقدربه طور مداوم تحریک کرد تا لحظه انزال، و در هر لحظه انزال آنگونه با ضربه مهلک بر اندامش می کوبید که اندامش برای همیشه به قتل رسیده بود.
مادر بزرگ این لحظه عقیم مانده کاهو را در لحظات شگفت آور فراموشی به خاطر می آورد. بهزاد هم هروقت که مست می کرد از اندام به قتل رسیده اش می گفت.
نه…. من نمی خواستم یک ساندویچ نیمه ایرانی – نیمه آمریکایی لاغر اندام باعث شود که “لیز” با چشمهای زل زده، روزهای شکنجه آوری را برایم تداعی کند. از دست دادن یک ساندویچ دو رگه اصلن برایم مهم نیست. مهم این است که “لیز” دیگر به دهانم زل نزند. و من بتوانم با ساندویچ تصرف شده ام، آزادانه بروم کنار حوض بنشینم و دست بهزاد را هم بگیرم و بگویم: “تو و اندام به قتل رسیده ات هر دو راحت شدید ازدست این زندگی نکبتی!”
اما همیشه یادم می رود که از او بپرسم: راستی زیر خاک زندگی چطور می گذرد؟
امروز هم نشسته بودم روی این مبل که….
تصمیم گرفته بودم که یک ناهار یک دلاری از کافه تریای محل کارم بخرم… با یک لیوان آب. اما در گرمای شرجی ظهر این کارگاه فکسنی، تنها چیزی که می توانست عطش ام را فرو بنشاند، یک لیوان پپسی بود با یخ. لیوان پپسی با یخ را با شکوه و جلال یک پرنسس در دست گرفتم و آمدم نشستم روی مبل تا آن را جرعه جرعه بنوشم. چهل و پنج سنت پرداخته بودم تا به لذت برسم. و خود را به اوج یک لحظه برسانم در یک فضای تنهای کم سر و صدا.
“لیز” آمد و کنارم نشست.
پرسید: حالت چطوره؟
گفتم: خوبم.
دوباره پرسید: حالت چطوره؟
گفتم: خوبم. مرسی.
برای سومین بار پرسید: حالت چطوره؟
نگاهش نکردم این بار و چیزی نگفتم.
خودش را به من نزدیک تر کرد. کنجکاو بودم که پرسش بعدی اش در باره چه چیزی خواهد بود. با آشفتگی و حالتی عصبی جرعه ای نوشیدم و دزدانه به چشم هایش نگاه کردم. دیدم در چشم هایش رگه هایی مثل حرکت مار پیچی برق، مثل صاعقه می درخشد.
گفت: عزت…
چیزی نگفتم.
دوباره اسمم را تکرار کرد. سریع. آهسته و پشت سر هم. مثل کسی که در جاذبه یک لحظه اسیر شده باشد.
جرعه ای دیگر نوشیدم. سریع. خونسردانه در ظاهر. اما پر تنش در درون. به سرعت نگاهش کردم.
دیدم به لیوانم زل زده است. لیوان نارنجی پلاستیکی با جرقه های دلچسب حباب های گازی شناور روی چند قطعه یخ، در یک تابستان گرم و هلپ آور … روی یک مبل آبی رنگ…
مژه هایش را بر هم نمی زد. به لب هایم نگاه کرد. بعد به عضلات صورتم که با طعم شیرین و گاز دار یک جرعه پپسی منقبض و منبسط می شدند. به چشم هایم که اندکی تر شده بودند… به گلویم که چگونه این جرعه گاز دار از پشت پوست گلویم سرازیر می شد و مری من با حرکتی انقباضی آن را قورت می داد. عضلات لاغر و باریک گلویم. نگاه “لیز” روی شکمم متوقف ماند.
زنگ نواخته شد. از جایم بلند شدم. لیوانم را در یک دست گرفته بودم و کیفم را در دست دیگر. به “لیز” نگاه کردم. دیدم رنگش پریده است.
با لب های لرزان آهسته گفت: لیوانت را بده من بگیرم.
گفتم: نه. خودم می توانم .
قدم زنان به طرف کارگاه رفتم. همگام با قدم هایم پشت سرم راه می رفت.
چند بار آهسته و مکرر گفت: عزت… عزت….
وارد کارگاه شدم. قبل از آن که به میز کارم برسم، گفت: بده یه جرعه بنوشم!
بین نرم دلی و احترام به فردیت در گیرماندم. دلم نمی خواست او از لبه لیوان من بنوشد. لیوان دیگری هم در اطرافم نبود که مقداری از آن را در آن بریزم و به او بدهم. یکبار با همین بازی های عاطفی ساندویچ دو رگه ام را به او داده بودم. چرا باید او را به دریوزگی عادت بدهم؟ او توی کافه تریا ناهارش را خورده بود. او هم مثل من کار می کند. جوان است. بیست و یکی دو ساله است! خانواده دارد. پدر. مادر. همکار. خانه… هر چند فقیرانه. این جا کشورش است. حق و حقوقش را حتمن یکجوری به عنوان یک شهروند می شناسد!
و چشم هایش… خیره… ثابت… مصر… حریص… گرسنه… پر رو…
نه… نمی توانم سنگدل باشم.
به خود گفتم: اگر لیوان پپسی ام را به او بدهم، فردا چه چیزدیگری از من خواهد خواست؟
بیاد “شنته” افتادم در نمایشنامه “زن نیک سچوان”.
- اگر ندهم چه؟
- نه… نمی توانم! اگر سنگدلی ام باعث شود که روزهای تنگدستانه بیشتری انتظارم را بکشند….
خرافاتی شده ام. خودم می دانم. خرافاتی شدنم از ترس است. از ترس از دست دادن های مداوم…
زمزمه کردم: آنچه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج است
این چشم ها… این چشم های خیره و ثابت… حریص و گرسنه…
لیوان را به دستش دادم.
با تحکم گفتم: این آخرین بار است!
لیوان را گرفت و رفت روی میز کارش.
روز گذشت. مثل روزهای دیگر.
در خانه، بالای آیینه ام نوشتم: به خودت احترام بگذار. به نوشته هایت هم.