از اینجا، از آنجا، از هر جا /۸۵
شاید کمتر کسی اهل ذوق و شعر و شاعری بتوان یافت که این شعر دلنشین را به خاطر نداشته باشد:
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب نقطه خال تو به بالای لب است
یارب این نقطه لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است
ولی بسیاری از این گونه افراد نمی دانند که سراینده این شعر کیست؟ اشعار دل انگیز فوق را شاعری آزاده و انسانی شریف سروده که هستی خود را در پای دوست ریخته و با یاد او و در کنار خاک او عمری را سپری کرده و آن قدر در آتش فراق و حرمان دلدار سوخته تا این که به دیدار ابدی اش شتافته است.
صحبت از شاعری شوریده دل است که نه دارای جاه و جلال و ثروت بوده و نه جزو رجال و افراد صاحب منصب، بلکه او یک فرد عادی و کارگر ساده و شریف این اجتماع بود که از بین همین مردم کوچه و بازار برخاسته و با آنان محشور و معاشر بوده و به شغل نانوایی سنگکی روزگار می گذرانده و چون اشعار لطیفش از دل سوخته برمی خاسته لاجرم بر دل می نشسته است.
این شاعر غزل سرا که تراوش های طبع روانش، مطبوع تر و دل چسب تر از بسیاری از سرایندگان فاضل و درس خوانده است، هر چند که دارای سواد مقدماتی بود ولی به علت شهامت، شجاعت، طبع حساس، ذوق سرشار و قریحه بلند، سروده ها و الهامات دل شیدایش ورد زبان مردم کوچه و بازار گردید.
شاطر عباس صبوحی قمی در سال ۱۲۵۷ هجری در شهر جعفر آباد قم متولد شد و به سال ۱۳۱۵ در سن ۵۸ سالگی وفات یافت و در شهر قم دفن شد.
پدر شاطر عباس، کربلایی محمدعلی اهل قم بود و به شغل کوزه گری اشتغال داشت. او عباس را از اوایل کودکی برای کسب علم و دانش به مکتب خانه فرستاد. عباس که تا سن ده سالگی به تحصیل علوم متداول زمان خود مشغول بود، در مکتب خانه با دختری از اهالی جعفرآباد قم که او هم در آنجا تحصیل می کرد، آشنا شد و دلباخته او گردید. این دختر که نامش گلچهره بود و پدر او هم به شغل کوزه گری اشتغال داشت، دل در گرو عشق عباس بست. عباس برای این که سوز دل و عشق پاک خود را به گلچهره ابراز کند، در مسیر راه خود با نوایی محزون اشعار خویش را می خواند تا در دل محبوبش اثر بگذارد. گلچهره نیز با گوش دادن به اشعار عباس و گشودن پنجره اتاقش به عشق او جواب مثبت می داد.
فوت پدر عباس دگرگونی زیادی در وضع زندگی و شرایط روحی او ایجاد کرد و عباس مجبور شد به علت تنگدستی برای کسب درآمد و امرار معاش به تهران مهاجرت کند. هنگام سفر به تهران، عباس گلچهره را در انتخاب همسر آینده خود آزاد گذاشت و هر چند که رشته عشق و محبت او به گلچهره ناگسستنی بود ولی نخواست که مانع سعادت آینده او شود. عباس رهسپار تهران شد و پس از مدت ها سرگردانی، سرانجام به شغل شاطری نانوا سنگکی رو آورد، اما از آنجایی که عشقی پاک و آسمانی در وجود هر دو محبوب رخنه کرده بود، دوره حرمان و دوری، آتش این عشق را گدازان تر کرد و سرانجام موجب شد که گلچهره آشفته حال به تهران بیاید و در کنار عباس آرام بگیرد. لیکن گویا سرنوشت طاقت این دیدار را نداشت، زیرا آب و هوای تهران با مزاج گلچهره سازگاری نشان نداد و او را بیمار و بستری کرد و سرانجام مرگ به سراغش آمد.
مرگ گلچهره ضربه ناگواری به عباس وارد و او را سخت دگرگون کرد، به طوری که عباس هر روز عصر پس از پایان کار روزانه بر سر گور گلچهره که در صحن مقبره امام جمعه تهران (معروف به سر قبر آقا ـ در خیابان مولوی) بود می رفت و ساعت ها با او با نغمه های آتشین و اشعار دلنشین گفتگو می کرد. حاصل این سوز و گدازها و راز و نیازها، غزلیاتی دلنشین و دلکش است که موجب اشتهار شاطر عباس گردید و در دل و جان مردم هم جای گرفت. درباره تخلص “صبوحی” او گفته اند که چون شاطر عباس صبح خیلی زود برای کار از منزل خارج می شد به علت این سحرخیزی و عشق و علاقه اش به هوای لطیف بامدادی، او را “صبوحی قمی” می گفتند و او نیز در اشعارش همین کلمه “صبوحی” را تخلص می کرد.
بر خلاف آن چه که گفته شده است، شاطر عباس سواد خواندن و نوشتن داشت و از اطلاعات و صناعات شعری بهره مند بود. آثار و اشعار باقی مانده از او نشان از قریحه سرشار و طبع روانش دارد. هر چند که بخش اصلی اشعار او مفقود شده است ولی آنچه که از آثارش قابل دسترسی بود، با انجام تحقیق و بررسی فراوان طی مدت بیست سال، دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحی قمی توسط نگارنده تدوین و در تهران به چاپ های مکرر رسیده است.
علاقمندان می توانند آن را از انتشارات علم در تهران و یا از کتاب فروشی های پگاه و سرای بامداد در تورنتو تهیه نمایند.
تماشای خط و خال
غزلی از شاطر عباس
آسمان گر ز گریبان قمر آورده برون
از گریبان تو خورشید سر آورده برون
به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنه دیده سر آورده برون
از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی مشک تر آورده برون
کوری منکر شق القمر ختم رسل
ابرویت معجز شق القمر آورده برون
سرو قد، سیب زنخدان تو دیدم گفتم
چشم بد دور که سروی ثمر آورده برون
گندم خال تو ای حور بهشتی طلعت
به خدا از همه عالم پدر آورده برون
تا زبانش نمکی، شهد لبش کی دانی
که چه شیرین ز نمک نیشکر آورده برون
ای معلم به جز عاشق کشی و دلشکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون
تیره کرده است “صبوحی” رخ آفاق چو شب
بسکه از هجر تو آه از جگر آورده برون
مژگان خون آلود
از شاطر عباس
سینه ام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است
این نفس نیست که بر می کشم از دل، دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
آنقدر هست که مژگان تو خون آلود است
اخبار کتاب و تازه های نشر
*گویا قرار است از میان آثار و دست نوشته های نیمایوشیج که شراگیم آنها را با وضعیت و برخورد نامناسب از سیروس طاهباز پس گرفت و به فرهنگستان زبان و ادب فارسی فروخت، تعداد ۱۰۵ شعر جدید از نیما منتشر شود که قبلاً در جایی چاپ نشده است. گفته شده است که این اثر بر اساس پژوهش های دکتر سعید رضوانی و دکتر مهدی علیایی مقدم با استنساخ از روی دست نوشته ها و آثار باقی مانده از نیما، تهیه و تدوین شده است.
گفتنی است که شادروان سیروس طاهباز عمر خود را روی بازخوانی و تدوین آثار نیما گذاشت و کتابی ارزشمند از اشعار نیما یوشیج تدوین و منتشر کرد. بدیهی است این شاعر بزرگ معاصر آثار و اشعاری هم داشته است که مناسب برای انتشار نبوده، این آثار یا ضعیف بودند و یا آن که نیمه کاره، بنابراین طاهباز نخواست قداست ارزش آثار نیما پائین بیاید، ولی گویا نیما و آثارش مسئله ای است که هنوز هم چالش آن ادامه دارد. چون چند سال قبل شراگیم فرزند نیما، با برخورد نامناسب به شخصیت طاهباز مجموعه اشعاری از نیما منتشر کرد که پاره ای از آنها اگر نشر نمی شد، بهتر بود. حال دوباره از میان دست نوشته های نیما، چند شعر باقی مانده دیگر پیدا شده است که قرار است منتشر شود. قطعاً این اشعار همان هایی بوده که طاهباز صلاح به نشر آنها ندیده است.
لازم به یادآوری است که نیما تعداد قابل توجهی شعر چاپ نشده هم نزد دکتر پرویز ناتل خانلری دارد که سرنوشت آنها روشن نیست، چون این آثار را ایشان نه به نیما پس دادند و نه به طاهباز، حال باید منتظر ماند تا این کتاب به بازار بیاید و آن گاه درباره آن قضاوت کرد.
تفکر هفته
این هفته به یاد محمد مختاری، نویسنده فقید اندیشمند به گفتاری از او توجه می کنیم:
“انسان در تمام چهره ها و موقعیت ها و گوناگونی اش ارزشمند و محترم است. هیچ انسانی صرفاً فرشته یا صرفاً دیو نیست. آدم فرشته و آدم دیو، زاده ذهن ماست. ما همین آدم های گوناگون، با درجات مختلف و موقعیت های متفاوت فرهنگی هستیم. آدم های ضعیف و قوی، فرهیخته و نافرهیخته، کوچک و بزرگ، همه اعضای یک پیکرند. تا جامعه و مناسباتش چنین است، ما همینیم که هستیم. و در چنین جامعه ای، درک حضور دیگری، به معنی درک حضور همه ما، و همه این توان های متفاوت است.”
ملانصرالدین در تورنتو
حضور افراد صاحب صلاحیت و انسان های فهیم با عزت، سرمایه هایی هستند که قدرشناسی از آنان، وظیفه تمامی افراد جامعه به حساب می آید. یکی از این گونه انسان های والا، حضرت ملانصرالدین است که مدتی است در کنار ما و در میان همین کامیونیتی ایرانی به سر می برد و دغدغه او توجه به کار فرهنگی و اجتماعی مهاجران است. روزی که امکان حضور در خدمت شان برایم فراهم گردید، از ایشان پرسیدم: استاد چگونه است که بعضی از بزرگان ما، وقتی به سنین بالا می رسند به جای آن که تجربیات و ارزش های کسب کرده در طول عمر خود را در جهت آموزش و کسب مهارت جوان ها به کار گیرند، در جهت بدگویی و خراب کردن دیگران صرف می کنند؟”
استاد از این سئوال در بحر فکرت فرو رفت و آن گاه جواب داد: “واقعاً بعضی از سئوالات شما انسان را به فکر فرو می برد که آیا به آنها جواب دهد یا ندهد. یکی از این سئوال ها، همین مطلب است که عنوان کردید. ولی چون خود را متعهد به ارائه پاسخی در این باره می دانم می گویم که بزرگان ما گرفتار چند چیز هستند. اول خودپسندی و غرور که انسان را نابود می کند. دوم، غرایض و خواسته های ارضاء نشده. این مورد هم ریشه در فرهنگ و ریشه های دیکتاتوری جامعه ما دارد که در طول تاریخ مردم ما حرف ها و صحبت هایی در درون خود داشتند که به علت خود سانسوری نتوانسته اند آنها را ابراز کنند و حال در ایام پیری این عقده ها سر باز می کنند. سوم هم فراموش شدن در جامعه که آنها فکر می کنند اگر حرف های غیر عادی بزنند، دوباره میان مردم مطرح می شوند. این سه مطلب موجب یک بیماری می شود که اکنون برخی از بزرگان و حتی روشنفکران ما به آن سخت گرفتار شده اند.”