با انتشار جستارهای اخیر من در حوزه فرهنگ، دوستان‌ و بسیارى‌ از خوانندگان ‌بر من‌ خرده‌ گرفته‌اند که‌ چرا چنان‌که‌ انتظار مى‌رفت‌ به ‌ادبیات‌ نپرداخته ‌ام‌. ناگزیر به ‌اعتراف‌ این‌ اندیشه ‌ام‌ که‌ به‌ خاطر نگرانى‌ از بى‌راهه‌ رفتن ‌ادبیات‌ و یا دست‌کم‌ گم‌شدن‌ ادبیات‌ در این‌ بازار پر قیل‌ و قال‌ فرهنگى‌، تصمیم‌ به ‌شیوه ‌اى‌ گرفته ‌ام‌ که‌ شاهد آن هستید. اگر همه ‌ى‌ وجودم‌ درگرو تعالى‌ ادبیات‌ نبود و اگر هراس‌ این‌ را نداشتم‌ که‌ در جامعه‌ ى‌ یک ‌سویه‌ آفرینش‌ ها به‌ طورکلى‌، اگر ناقص‌الخلقه‌ و الکن‌ نشوند، دست‌کم‌، ابترخواهند شد، به‌یقین‌ چنان‌که‌ انتظار مى ‌رفت‌، به ‌ادبیات‌، به ‌شکل‌ ارائه ‌ى‌ عینى‌ آن‌، بدون‌ توجه‌ به ‌شرایط‌ زمانى‌/ مکانى ‌مهیاى‌ آن‌، مى‌پرداختم‌. اما از آن ‌جا که‌ اِشراف‌ به ‌زمانه ‌ى‌ خود، حاکى‌ از آن‌ است‌ که‌ جامعه ‌ى‌ امروز بیش‌ از آن‌ که‌ آماده ‌ى ‌پذیرش‌ آثار آفرینشى‌ باشد، مهیاى‌ فراهم ‌شدن‌ بسترى‌ براى‌ دریافتن‌ بهتر آن‌ است‌، صلاح‌ را در آن‌ دیدم‌ که‌ به‌ هرچه ‌پُربارتر شدن‌ این‌ بستر کمک‌ کنم‌.

به ‌نظر مى‌رسد دست ‌اندرکاران‌ چند رسانه ‌نوشتاری فعال درون کشور و رسانه‌ های دیداری در خارج از کشور‌، مى‌کوشند به ‌جامعه‌، چنان جهت‌هاى‌ دلخواه‌ و یک‌سویه ‌بدهند، که‌ وظیفه‌ ى‌ کسانی چون من، که در خدمت فرهنگ و در نهایت‌ جامعه‌ است‌، شناساندن چهره ای بی طرف از فرهنگ است که در سپهر خویش ادبیات و سیاست را هم شامل می شود. چهره ‌اى‌ که‌ مى‌تواند نسبت‌ به ‌ارزش‌هاى‌ برآمده‌ از درون‌ جامعه‌، حساسیت‌ داشته‌ باشد و در آن‌ هیچ‌ الگو و ساختار از پیش‌ تعیین ‌شده‌اى ‌به وجود نیامده‌ است‌. پس‌ براى‌ این‌که‌ آفرینش‌ها و مکاشفه‌ها، بتوانند بستر خود را بیابند، گزیرى‌ جز این‌ نیست‌ که‌ به ‌هدف‌هاى‌ برآمده‌ از درون‌ جامعه‌ بیندیشیم‌ و نسبت‌ به ‌شگردها و کارکردهاى‌ امروز آن‌ حساسیت‌ داشته‌ باشیم‌. به ‌نظر مى‌رسد هدف‌ها اگر بستر لازم‌ خود را نیابند، اگر در شرایط‌ زمانى‌/ مکانى‌ِ مهیا، شکل‌ نگیرند، در چنبره‌ى‌ فعالیت ‌ها و در وسیله ‌هاى‌ حرکتى‌ خود گم‌ مى‌ شوند. چه‌ بسیار هدف ‌هاى‌ ارزشمندى‌ که‌ در راستاى‌ پیشرفت‌ خود، یا به‌ دلیل‌ جهش‌ زودرس‌ و یا به‌ دلیل‌ کندى‌ بیش‌ از حد، به ‌راهى‌ درافتاده‌ اند که‌ فاعلین‌ آن‌، اسیر هزارتوهایى‌ از شگردها و تکنیک‌ها شده‌اند و تا آمده ‌اند دریابند وسیله‌، خود هدف‌ شده‌ است‌، زمانه‌ از آنان‌ گذر کرده‌ است‌ و دیگر فرصتى‌ براى‌ ابراز هویت‌ هدف‌ در پیش‌ رو باقى ‌نمانده‌ است‌. چرا که‌ یا دیگر هدف‌، کارایى‌ و کارکرد خود را از دست‌ داده‌ و یا از آن‌ چهره ‌اى‌ ناتمام‌ و مسخ ‌شده‌ ارائه‌ شده‌ است‌. چهره ‌اى‌ که‌ امکان‌ تأمل‌ و درنگ‌ را به‌ جستجوگر کنجکاو  و هدف‌هاى‌ نو نمى‌دهد و فرصت‌ آن‌ را از دست‌ رفته‌ مى‌یابد.

هدف‌ها، به‌ویژه‌ اهداف‌ علوم‌ انسانى‌ در هر شاخه ‌اش‌، نه‌ تنها نیازمند شرایط‌ “زایش‌” است‌ که‌ نیازمند رشد و تعالى ‌است‌. اگر کاشف‌ و آفرینشگر، این‌ امکان‌ را مى‌یابند که‌ روح‌ و روان‌ خود را در چرخه‌ ى‌ زمانه‌ ى‌ خود رها کنند و در بازگشت‌ از این‌ سفر درونى‌، با کوله ‌بارى‌ از دریافت‌ها به ‌تعمق‌ و تفکر بنشینند تا تأثیر آن‌ به‌ تولد اثر بینجامد، این‌ امکان‌ براى ‌مخاطب‌ آنان‌ چه‌ گونه‌ ممکن‌ است‌ فراهم‌ شود؟

آفرینشگر یا کاشف‌ به ‌انگیزه‌ ى‌ آرامش‌ روان‌ ناآرام‌ خود، دست‌ به‌ تراش‌ و صیقلى‌کردن‌ حساسیت‌ خود، در برابر هر کنش ‌اجتماعى‌ مى‌زند تا از پرتو آن‌ بتواند به‌ مفهوم‌ و معنایى‌ برسد که‌ از زندگى‌ درک‌ مى‌کند و دریافته‌ است‌. اما آیا مخاطب‌ او نیز، مخاطب‌ اثر هم‌، بى‌ آن‌که‌ در بستر درک‌ و آگاهى‌ از دریافت ‌ها رسیده‌ باشد، مى‌تواند این‌ ارتباط‌ را برقرار کند؟ انگار این‌ مراحل‌ آفرینشى‌، حتا به ‌شکل‌ نسبى‌ی‌ آن‌ سخت‌ به ‌نظر مى‌رسد. کنش‌ها زمانى‌ توانسته ‌اند بى‌ واسطه‌ با مخاطب‌ خود ارتباط‌ برقرار کنند، که‌ در شرایط‌ زمانى‌/ مکانى‌ مهیاى‌ پذیرش‌ آن‌، ارائه‌ شده‌ باشند.

از همین‌ رو نیز، جوامع‌ پیش ‌رفته‌، جوامعى‌ که‌ به‌ این ‌شناخت‌ رسیده ‌اند، از آن‌جا که‌ کنش‌هایى‌ از این‌ دست‌ را والاترین‌، مؤثرترین‌ و سالم‌ترین‌ کنش‌ براى‌ دست‌یابى‌ به ‌جامعه ‌اى‌ سالم‌، راحت‌ و رو به‌ رشد مى‌دانند، همه ‌ى‌ امکانات ‌ارتباط‌ جمعى‌‌ ی خود را در راستاى‌ مهیا کردن‌ این‌ شرایط‌ زمانى‌/ مکانى‌ مى‌گذارند تا مخاطب‌ هر کنش‌ به سرعت‌ با آن‌ ارتباط ‌برقرار کند و در پرتو آن‌، جامعه‌ بستر لازم‌ براى‌ رسیدن‌ به ‌هدف ‌پیش‌ رو را پیدا کند. بدیهى‌ است‌ که‌ در این‌ راستا در زمینه ‌ى‌ علوم‌ انسانى‌، آفرینش‌ هاى‌ هنرى‌ نه‌ تنها از ارزش‌ والایى ‌برخوردارند که‌ ویژه‌ و استثنایى‌ نیز هستند و جوامع‌ نیازمندِ رشد، ناگزیر است‌ که‌ بیش‌ از هر چیز خود را مهیاى‌ دریافت‌ این ‌آثار بکند. چرا که‌ کنش‌هاى‌ هنرى‌، بیشترین‌ امکان‌ همه ‌سویه‌ را به ‌جامعه‌ مى‌ دهد. جامعه‌ ى‌ برتافته‌ از آفرینش‌هاى‌ هنرى‌، نه ‌تنها جامعه‌ ى‌ آزادتر ــ فارغ‌ از دگماتیسم‌هاى‌ ایدئولوژیک‌ ــ است‌ که‌ کنش‌ درونى‌ آن‌ و امکان‌ تعالى‌ آن‌ به‌ مراتب‌ بیشتراست‌.

جامعه‌ ى‌ متبلور از آفرینش‌هاى‌ هنرى‌، در واقع‌ جامعه ‌اى‌ است‌ که‌ در پرتو داده‌ هاى‌ خود، با قانون‌، عرف‌ و اخلاق‌ برآمده‌ از درون‌ خود شکل‌ گرفته‌ است‌ و ساختارهاى‌ فرهنگى‌/ سیاسى‌/ اقتصادى‌ آن‌ از حساسیت‌ یک ‌سان‌ برخوردارند. به ‌این‌ معنا، که‌ در چنین‌ جامعه ‌اى‌ همه ‌چیز در یک‌ توازن‌ و هماهنگى‌ لازم‌ به‌ سر مى‌برد. از آن‌ جا که‌ قوانین‌ و اخلاق‌ اجتماعى‌، وارداتى‌ یا تحمیلى‌ یا عاریتى‌ نیست‌، از آن ‌جا که‌ بر جامعه‌ ننشسته‌ و از دل‌ آن‌ بیرون‌ آمده‌ است‌، دیگر مسئله‌ ى ‌انطباق‌، مسئله‌ ى‌ سوق‌ دادن‌ جامعه‌ به ‌سوى‌ آن‌، مسئله‌ ى‌ به‌ کار گرفتن‌ همه‌ چیز در خدمت‌ به‌ هدف‌ از پیش‌تعیین ‌شده‌ و بیرون ‌از ساختار جامعه‌ و دور از وسیله‌ ها پیش‌ نمى‌آید. در جامعه ‌اى ‌که‌ با ساختار درونى‌ خود شکل‌ گرفته‌ است‌، دیگر بیان‌ و سیطره ‌ى‌ فرهنگ‌ نظام‌ حاکم‌ بر آن‌ بى‌ معنا و بى‌ مفهوم‌ است‌. درچنین‌ جامعه ‌اى‌ ساختار روحى‌/روانى‌ خود به ‌سوى‌ نظامى‌ پیش‌ مى‌ رود که‌ در آن همه‌ چیز، وسیله‌ اى‌ است‌ در خدمت‌ هدف‌. هدفى‌ انسانى‌، بدون‌ هویت‌ مسخ‌ شده‌.

پس‌، آن‌ هنگام‌ که‌ هدف‌ هم‌ جزیى‌ و هم‌ کلى‌ از ساختار اجتماعى‌، فرهنگى‌، سیاسى‌، اقتصادى‌ جامعه ‌اى‌ است‌، دیگر دغدغه‌ ى‌ آفرینشگر یا به ‌طور اخص‌ هنرمند، چه‌گونگى‌ ایجاد ارتباط‌ با مخاطب‌ نیست‌. همه‌ى‌ همت‌ او در راستاى‌ اهداف ‌انسانى‌ اش،‌ مى‌شود آفرینشى‌ که‌ به‌ خودى‌ خود، در پیش‌ رو و در صف‌ آغاز جامعه‌ قرار گرفته‌ است‌. هنرمند و مخاطب‌ او در چنین‌ شرایطى‌ ــ شرایطى‌ که‌ جامعه‌ آماده ‌ى‌ پذیرش‌ آفرینش‌ اوست‌ ــ دیگر در چنبره ‌ها و هزارتوهاى‌ گم‌راه‌کننده‌ اسیر نمى‌شود و هرکدام‌، چنان‌که‌ شایسته‌ است‌ راه‌ خود را در پیش‌ مى‌گیرند و در حوزه‌ ى‌ فعالیت‌ خود و در مقوله‌ ى‌ ما، ادبیات‌، به‌گونه‌اى‌ رفتار خواهند کرد که‌ مثلا در کشورهاى‌ کوچک‌ و بزرگ‌ آمریکاى‌ لاتین‌ رفتار کردند و یا در ژاپن‌ که‌ همگام‌ با ما پا به‌ عرصه ‌ى‌ تجدد گذاشت‌.

اگر ما بتوانیم‌ بستر پذیرش‌ ادبیات‌ و هنر را در جامعه ‌مان‌ به‌گونه‌ اى‌ که‌ شایسته‌ است‌ فراهم‌ کنیم‌، به‌ یقین‌، امید و انتظار براى ‌بلوغ‌ بزرگ‌ و آفرینش‌ آثار عظیم‌ و یکتا خواهیم‌ داشت‌ وگرنه‌، هم‌چنان‌ در گرته‌ بردارى‌ از آثار این‌ و آن‌، که‌ برآمده‌ ى‌ ساختاراجتماعى‌ خودند، آثارى‌ مى‌آفرینیم‌ که‌ ظرفیت‌ زمانى‌ آن‌ تا چند دهه‌ بیش‌ نخواهد پایید. بى‌گمان‌، خواننده‌ بر این‌ امر آگاه‌ است‌ که‌ این‌ نظر، با آفرینش‌هاى‌ پیش‌آهنگ‌ ــ که‌ تنها نخبه‌گان‌ جامعه‌ در زمان‌ آفرینش‌ و انتشار آن‌ را درمى‌یابند و  کل‌ جامعه‌ در زمانى‌ بعدتر ــ هیچ‌گونه‌ مغایرتى‌ ندارد، برعکس‌، فراهم‌شدن‌ بستر لازم‌ و آماده ‌ى‌ پذیرش‌ آفرینش ‌هاى‌ نو و بدیع‌ را، در راستاى‌ هرچه‌ بیشتر آفریده ‌شدن‌ آثار استثنایى‌ و پیش‌آهنگ‌ مى‌داند. در چنین‌ شرایطى‌ است‌ که‌ آفرینشگر، اثرى‌ فراسوى‌ واقعیت‌ هاى‌ شناخته‌شده‌ و ملموس‌ مى‌آفریند. لایه‌هاى‌ درون‌ واقعیت‌هاى‌ جامعه‌ اش‌ را، هم‌راه‌ خیال‌ و افسانه‌ مى‌آفریند تا بازتاب‌ زمانه ‌اش‌ بیش‌ از هر چیز در اثرش ‌نمود پیدا کند. بیش‌ از آن‌که‌ به‌گذشته‌ بیندیشد، به‌ آینده ‌اهمیت‌ مى‌دهد و مى‌کوشد اسیر توهم‌ها و دگرگونى‌هاى‌ خیالى‌/تاریخى‌ نشود.  

در چنین‌ شرایطى‌ است‌ که‌ آفرینشگر امروز درمى‌یابد تکیه‌گاه‌ و تخته‌ى‌ پرشش‌ دیگر تنها گذشته‌ نیست‌. حال‌ و آینده‌ به‌ مراتب‌ اهمیت‌ بیشترى‌ دارد. درمى‌یابد، حتا آن‌ زمان‌ که ‌نیازمند بازتاب‌ گذشته‌ است‌، ناگزیر است‌ آن‌ را به ‌زمانه‌ى‌خویش‌ بکشد و مخاطبش‌ را در برابر شاهینى‌ قرار دهد آشنا. درترازوى‌ پیش‌ روى‌ خواننده‌، کفه‌ ى‌ آینده‌ سنگین‌تر و پربارتر از گذشته‌ باشد. اگر چنین‌ شود، بدیهى‌ است‌ که‌ آفرینشگر امروز نه‌ تنها مخاطبش‌ را دچار خلسه‌ ى‌ اساطیرى‌ نمى‌کند که‌ ابایى‌ هم ‌از ساختن‌ اسطوره‌ ندارد. اسطوره‌هاى‌ آفرینشگر او، نمادهاى‌ عینى‌ زمانه‌ و جامعه‌ى‌ او است‌. این‌ ویژگى‌ سبب‌ مى‌شود مخاطب‌ دچار خلسه‌ نشود، به‌ بیدارى‌ و لذتى‌ هشدار دهنده‌ برسد. به‌ آرامش‌ و سکونى‌ که ‌زاییده‌ ى‌ تعهد هنرمند است‌. هنرمندى‌ که‌ ریشه‌ در سرزمینش‌ دارد. “آرامش‌ پیش‌ از طوفان‌” را مى‌شناسد و در بازتاب ‌آرامش‌ و سکون‌ اثرش‌، طوفانى‌، جهشى‌، دگرگونى‌ ی‌ ملموسى‌ نطفه‌ بسته‌ است‌ تا انسان‌ این‌ زمان‌ به ‌مدد توانایى‌، دانش‌ و درک‌ خود، فعال‌ شود، از سیطره ‌ى‌ نام‌ها، نشان‌ها وایدئولوژى‌ها رهایى‌ یابد.

آفرینشگر امروز به ‌جهت‌ ارتباط‌ وسیع‌ با مخاطبش‌، دیگر در برابر ناشناخته‌ ها زانو نمى‌زند، حیرت‌ نمى‌کند، با یارى‌ جستن‌ از درک‌ و شعور و شناخت‌ و آگاهى‌ که‌ از فراز و نشیب ‌هاى‌ تاریخى ‌ی ‌زمانه ‌اش‌ (دست‌کم‌ همین‌ دهه‌ى‌ هشتاد ـ نود شمسی) به ‌دست‌آورده‌، به‌ بررسى‌ و تحلیل‌ آن‌ مى‌پردازد و علت‌ وجودى‌ ی‌ آن‌ را مى‌نمایاند. از این‌ رو، افزون بر آن ‌چه‌ که‌ بر زمانه ‌اش‌ مى‌نشیند و در برابر آن‌ متعهد است‌، ناگزیر است‌ آثار آفرینشگران‌ پیش‌ از خود را نیز بازتابى‌ این‌ زمانى‌ بدهد. چرا که ‌هرچه‌ پیش‌تر مى ‌رود، به ‌این‌ یقین‌ مى‌رسد که‌ درک‌ و آگاهى‌ ی ‌مخاطب‌ اثرش‌ بیشتر مى‌شود و پیچیدگى ‌‌ی جامعه‌اى‌ که‌ در آن‌ مى‌آفریند، عمیق‌تر است‌. آفرینشگر امروز ناگزیر به‌ مبارزه ‌اى‌ است‌ فراگیرتر از هنرمند پیش‌ از خود. اگر هنرمند نسل‌هاى ‌پیش‌، به ‌دنبال‌ یک‌ ایدئولوژى‌ یا جایگزینى‌ آن‌ بود و مخاطبش‌ را به ‌سمت‌ و سویى‌ ویژه‌ ــ درست‌ یا نادرست‌ ــ سوق‌ مى‌داد، آفرینشگر امروز، به ‌دنبال‌ اعتلاى‌ شرایط‌ انسانى‌، بدون‌ هرگونه‌ قید و شرط‌ است‌. مى‌کوشد آثارى‌ بیافریند برآمده‌ ى‌ کنش‌ها و واکنش‌هاى‌ اجتماع‌ عصر خویش‌، از بازتاب‌هاى‌ زمانه ‌اش‌ که‌ در آن‌ همه‌ چیز، به‌سود انسان‌ آزاد و آزاداندیش‌ است‌.

آفرینشگر امروز با یک‌ فعل‌ یا عنصر خاصى‌ روبه‌رو نیست‌. او محاط‌ در داد و ستدهایى‌ است‌ که‌ ذهن‌ مخاطب‌ اثرش‌ را ــ آن‌گونه‌ که‌ مى‌خواسته ‌اند باشد ــ پرورش‌ داده ‌اند. بر ذهن‌ او یک‌ تم‌ یا ساخت‌ یا تکنیک‌ یا محتوا یا ایدئولوژى‌ را حاکم‌ کرده‌ اند و به‌ قول‌ “مارکوزه‌”، از او انسانى‌ تک ‌ساحتى ‌ساخته‌ اند، پس‌ متعهد است‌ که‌ مخاطبش‌ را به‌ مکاشفه‌ و خلاقیتى‌ برساند بالقوه‌، تا بتواند تحولى‌ را در اندیشه ‌اش‌ سبب ‌شود. او به‌ دنبال‌ تمام‌ تعهداتش‌، ناگزیر است‌ به‌ تعریفى‌ نو از هنرش‌ بپردازد. تعریفى‌ وراى‌ تعاریف‌ کلیشه ‌اى‌ و شناخته‌ شده‌. او مى ‌داند با وجود نفوذ عمیق‌ صنعت‌ و تکنولوژى‌ در جامعه‌، هنوز تعاریفى‌ از هنر وجود دارد که‌ سنت‌گراست‌ و قراردادها و ضوابطى‌ در آن‌ حاکم‌ است‌ که‌ دیگر انسان‌ مضطرب‌ این‌ دوران ‌را، آگاه‌ بر کنش‌ها و واکنش‌هاى‌ محیطى‌ خود نمى‌کند، متحولش‌ نمى‌گرداند. در آثار آفرینشگر امروز، چون‌ اثر مبلغ‌ ایدئولوژى‌ نیست‌، مخاطب‌ دیگر، تنها نقش‌ خورنده‌ و نشخوارکننده‌ و نهایت‌ لذت‌ بردن‌ صرف‌ را بازى‌ نمى‌کند، ناگزیر است‌ همراه‌ اثر، فعال‌ و خلاق‌ باشد، اثر را بسازد، کامل‌ کند. از این‌ رو، دیگر امکان‌ فرار و بارى‌ به‌هرجهت‌ به‌او دست‌ نمى‌دهد، به ‌سمت‌ و سویى‌ تمایل‌ پیدا مى‌کند که‌ در او غلیان ‌یافته‌ و نیاز جامعه ‌اش‌ ایجاب‌ مى‌کند. به‌ سویى‌ مى ‌رود که ‌شرایط‌ محیطى ‌اش‌ سبب‌ مى‌شود، که‌ رشد و تحول‌ در گرو آن ‌است‌، که‌ اعتلاى‌ شرایط‌ انسان‌ را تضمین‌ مى‌کند.

آفرینشگر امروز مى‌داند انسان‌ امروز، در هر مقام‌، با آثار کلاسیک‌ ــ اگر بتواند ارتباطى‌ برقرار کند ــ ارتباطى‌ “کلاسیک‌” برقرار مى‌کند. ارتباطى‌ که‌ تنها او را به‌ خلسه‌ مى‌برد و گاه‌ نشئه‌ مى‌کند. اگر نیازى‌ به ‌آثار بزرگ‌ گذشته‌ هست‌ ــ که‌ به‌یقین‌ خواهد بود ــ ناگزیر باید که‌ با عناصرى‌ امروزى‌ بازآفرینى‌ شود که‌ براى‌ خواننده‌ و تماشاگرش‌ در حکم‌ مُسکن ‌نباشد (آن‌چنان‌ که‌ برتولت‌ برشت‌ مى‌گوید). مى‌دانیم‌ که ‌تراژدى‌ و کمدى ‌هاى‌ کلاسیک‌ به‌ ما تسکین‌ و آرامش‌ مى‌دهند. چرا که‌ در تراژدى‌، مصیبت‌هاى‌ خویش‌ را، با قهرمان‌ آن‌ ــ کل ‌بشریت‌ بگیریم‌ ــ پیوند مى‌زنیم‌ و سهم‌ خود را ناچیز مى‌بینیم‌ و در کمدى‌ چون‌ در همه‌ حال‌، وضعیت‌ خود را از قهرمان‌ آن‌ ــ بگیریم‌ کل‌ انسان‌ها ــ برتر مى‌بینیم‌، نسبت‌ به‌ وضعیت‌ خود افتخار مى‌کنیم‌. از این‌ رو، آفرینشگر امروز، یا دست‌ اندرکاران ‌فرهنگ‌ و به ‌طورکلى‌ وسایل‌ ارتباط‌ جمعى‌، خواننده‌ را با تراژدى‌هایى‌ از نوع‌ آن‌چه‌ هست‌ و کم‌وبیش‌ فراهم‌ مى‌شود، روبه‌رو نمى‌کنند. مخاطب‌ را به ‌سوى‌ هنرى‌ سوق‌ مى‌دهند که ‌در حد فاصل‌ تراژدى‌ و کمدى‌ قرار دارد. (مثال‌ آشنایش‌ در انتظار گودو اثر ساموئل‌ بکت‌) به‌ سوى‌ آثارى‌ سوق‌ مى‌دهند که ‌کمک‌ مى‌کنند به‌ “تسریع‌ تحول‌ در رفتار اجتماعى‌.” چرا که‌ “جوابگوى‌ تمایلات‌ مردمى‌ است‌ که‌ تشنه ‌ى‌ عدالت‌ و امیدند. نه‌ آن‌ واقعیت‌گرایى‌ که‌ عدالت‌ و امید را به‌ نمایش‌ مى‌گذارد و همان‌ کارى‌ را با مخاطبش‌ مى‌کند که‌ مثلا تراژدى‌ یا فلان‌ ایدئولوژى‌، تسکینش ‌مى‌دهد. بدى‌ و زشتى‌ را نابود مى‌کند، حق‌ را بر ناحق‌ پیروزمى‌گرداند و نهایت‌ شهیدنمایى‌ مى‌کند. بى‌آن‌ که‌ به ‌راستى‌ در مخاطب‌ و یا در کل‌ جامعه‌ چنین‌ اتفاقى‌ افتاده‌ باشد. آفرینشگر بازمانده‌ از زمانه‌اش‌، مجذوب‌ و مغلوب‌ زمانه‌ ى‌ خویش‌ است‌ و از اجتماع‌ خود، تصویرى‌ عینى‌ توأم‌ با نیازهایش‌ می‌دهد که از عینیت فراتر نمى‌رود و در نتیجه‌ خواننده‌ یا تماشاگرش‌ را باز مستحیل‌ در همان‌ شرایطى‌ مى‌کند که‌ خود در آن‌ زندگى‌ مى‌کند. آن‌گاه‌ مخاطب‌ اثر، با این‌که‌ خود کم‌ و بیش‌ از کم‌ و کیف‌ جامعه ‌ى‌ خویش‌ آگاه‌ است‌، به ‌دلیل‌ بودن‌ در همان‌ شرایط‌، فاقد کارآیى‌هاى‌ لازم‌ اجتماعى‌ و مبارزه‌ مى‌شود و اثر هم‌ نمى‌تواند آن‌ جرقه‌ و شور و کارآیى‌ را در او به وجود بیاورد، پس‌ اثر و مخاطب‌، مى‌شوند آیینه‌ى‌ یک ‌دیگر، خنثى‌کننده ‌ى‌ هم‌. بنابراین، آفرینشگر امروز، به‌این‌ معنا هم‌ واقع‌گرا نیست‌. آن‌ واقع‌گرایى ‌است‌ که‌ از مجموعه‌ ى‌ واقعیت‌ها، واقعیتى‌ دیگر مى‌آفریند و براین‌ جهان‌ فانى‌، واقعیتى‌ پویا مى‌آفریند.

آفرینشگر امروز، به ‌دنبال‌ دست ‌یافتن‌ به‌ صورتى‌ (فرمى‌) شناخته‌ شده‌ نیست‌، از صورت‌هاى‌ آن‌ مى‌گریزد. آن‌ را باطل‌ مى‌خواند. هر سخن‌ بر زبان‌ رانده ‌شده‌ را مرده‌ مى‌پندارد و واقعیت‌ آن‌ سوى‌ کلام‌ را درمى‌یابد. چون‌ صورت‌هاى ‌شناخته‌شده‌، همانند دستگاه‌هاى‌ خودکامه‌ مى‌شوند. آن‌ها را وسیله‌ ى‌ نوعى‌ سرکوب و ستم‌ علیه‌ پیشروى‌ و آگاهى‌ مى‌داند. پس‌ هرگز از جستجوى‌ راه‌ تازه‌ و برکنارى‌ صورت‌هاى‌ شناخته ‌شده‌ باز نمى‌ماند.

آفرینشگر امروز، منتقد خویش‌ و زمانه ‌اش‌ است‌. نه‌ به‌ مدح‌ حال‌ مى‌نشیند، نه‌ به ‌ذّم‌ گذشته‌. این‌ هر دو را تقدیس‌ تحجر مى‌داند، کرنش‌ در برابر قدرت‌ها، سستى‌، رخوت‌ و تنبلى‌ را هم‌ چنان‌ که‌ بر خود روا نمى‌دارد، بر مخاطبش‌ هم‌ نمى‌پذیرد. مخاطب‌ او دیگر نمى‌تواند چون‌ گذشته‌ و چون‌ آثار بیگانه‌ بازمانده‌، با اثرى‌ روبه‌رو شود که‌ بى‌دانش‌ و پشتوانه ‌ى‌ فرهنگى‌ خوشایند باشد. براى‌ رابطه‌ برقرار کردن‌ با اثر، ناگزیر باید هم‌پاى‌ هنرمند در جامعه ‌اش‌ در جستجو و شناخت‌ باشد. فراز و فرودهاى‌ زمانه‌ ى‌ خویش‌ را بشناسد، به‌ آواز دل‌ بندد، نه‌ به ‌آوازخوان‌. چراکه‌ هنر امروز در گرو شناخته ‌شده‌ها نیست‌. نام‌ و نشان‌ و فلان‌ فعالیت‌ اجتماعى‌، ایدئولوژیک‌، دیگر سند اعتبار اثر نیست‌. اثر زمانى‌ بالقوه‌ و بالفعل‌ معتبر است‌ که‌ اگر نتواند نفى ‌اثر پیش‌ از خود شود و در نتیجه‌ نفى‌ آفرینشگر خود دست ‌کم‌ به ‌انحراف‌ از اثر پیش‌ دست‌ یافته‌ باشد. به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ آفرینشگر امروز نمى‌تواند در جا بزند. نشخوارکننده‌ ى‌ آثار گذشته ‌اش‌ باشد. به ‌اعتبار اثر بیست‌ سال‌ گذشته‌، به ‌دنبال‌ اعتبار باشد و امر و نهى‌ کند. ناگزیر است‌ به‌ دنبال‌ حرکت‌هاى‌ متعالى‌ و آثارى‌ نو باشد. دریافته‌ باشد که‌ ایستایى‌، توأم‌ است‌ با مرگ‌، تکرار توأم‌ است‌ با نفى‌ خویش‌، توأم‌ است‌ با سرکوب‌ حال‌ توسط‌ گذشته ‌ى‌ خود. انکار آینده‌. پس‌ آفرینشگر امروز از مدح‌ که‌ ایستایى‌ است‌ و شرح‌ از گذشته‌ که‌ تکرار است‌، دورى ‌مى‌جوید و مى‌کوشد در اثرش‌ عناصرى‌ را به ‌کار بگیرد که‌ پالوده‌ى‌ زمانه‌ ى‌ خویشند، فعالند و متضاد با کنش‌هاى‌ سرکوب‌، متضادند با قراردادهاى‌ کهنه‌ و اخلاقیات‌ پوسیده‌.

پس‌ اگر به ‌شکل‌ مستقیم‌ تنها به ‌ادبیات‌ نمى‌پردازم‌، براى ‌دستیابى‌ به‌آن‌ آزادى ‌اى‌ است‌ که‌ لازمه‌ ى‌ رشد فرهنگ ‌آفرینشى‌ است‌. فرهنگى‌ که‌ مى‌آفریند، تولید مى‌کند و به‌ بازار مى‌فرستد. تعالى‌ انسان‌ آینده‌ را در گرو آزادى‌ انسان‌ امروز مى‌داند. با مظاهر فرهنگ‌ و هنرى‌ که‌ تعالى‌ انسان‌ را در گرو آینده‌ گذشته‌ یا… مى‌داند مى‌ستیزد، مى‌ستیزد و از انتقادهاى ‌مغرضانه ‌ى‌ این‌ و آن‌ ابایى‌ ندارد. مى‌کوشد “هرجایى‌” نشود.