بخش دوم

هنرمند دسته ی بزمها

جامعه ی حافظ بر حافظه تکیه داشت. کار چاپ، ضبط صوت و عکس برداری را حافظه ی انسانی می کرد. داستانها را مادران و نقالان به خاطر می سپردند. کودکان قادر بودند که قواعد زبان عربی و شعر عروضی را در قالب موزون “نصاب الصبیان” به سادگی حفظ کنند. همین تاثیر را نثر مسجع برای قرآن داشت. محمد خود امی بود یعنی آن کس که به قول طبری “خواند تواند ولی نوشت نداند”. او قرآن را بزرگترین معجزه خود خواند و بدین ترتیب بازار شاعران عرب را که هر ساله در مراسم حج برای شعرخوانی جمع می شدند بهم زد. نثر مسجع موجب می شود که حتی کودکان قرآن را به آسانی از بر کنند. یکی از وظایف مهم روحانیت اسلامی در ایران از بر کردن قرآن  و بلند خواندن آن برای دیگران است. کلمه “آخوند” که احیانا از مصدر خواندن گرفته شده به همین رابطه اشاره دارد. آخوندهای قرآن دو دسته بودند: حافظ ها و قاری ها. همانطور که از خود کلمه پیداست حافظ قرآن را از حفظ می خواند و قاری از روی کتاب. عده ای از قاریان امی بودند نه سواد عربی داشتند و نه فارسی، با وجود این هنگام دیدن خطوط قرآن با اتکا به حافظه به راحتی “می خواندند” (مادربزرگ من هنوز به همین سبک قرآن می خواند)  امروزه در اثر وجود فن چاپ که باعث تکثیر نسخ قرآن شده، حرفه حافظی کاملا از بین رفته ولی در عصر حافظ بدون شک یکی از مشاغلی بوده که در برابر طلاب دینی قرار داشته است. به علاوه در آن دوره آموزش عرفی تحت سیطره آموزش شرعی قرار داشت و روحانیت مالک مطلق روح و بدن انسان بود. از آنجا که اسلام موسیقی را مذموم می داند این هنر در ایران اسلامی مورد حمایت قرار نگرفت ولی چون احتیاج آدمی به موسیقی و دیگر هنرها کمتر از نیاز به غذا نیست هنر موسیقی نیز راه رشد خود را در پوشش شرعی باز کرد. مار از پونه بدش می آید ولی دم لانه اش سبز می شود. به همین سیاق حفظ و تحریر قرآن حرفه ای  بود که زمینه مناسب را برای رشد موسیقیدانان غیرشرعی فراهم کرد. حتی در دوره معاصر بسیاری از تصنیف سازان، تصنیف خوانان و موسیقی دانان را می شناسیم (مثل عارف قزوینی) که نخست از فن تحریر قرآن و نوحه گری شروع کردند و سپس به جرگه موسیقیدانان وارد شدند. حافظ شیراز نیز بدون شک چنین راهی را طی کرده است و نخست به عنوان حافظ قرآن قوه حافظه و صدای خود را پرورش داده و سپس به حفظ گوشه ها و ردیف های موسیقی و خواندن آواز و حتی نواختن ادوات موسیقی دست یازیده است. بنابر این ادعای حافظ که او چهارده روایت از قرآن را از برداشته نمی تواند شوخی باشد. او شاید در هنگام اوجگیری استبداد مذهبی مثلا در عهد امیر مبارزالدین برای حفظ جان، به عمد می کوشیده تا چهره موسیقی دان خود را بپوشاند ولی این تقیه به معنای آن نیست که او حداقل برای مدتی حافظ قرآن نبوده است. نفی این واقعیت در حکم نادیده گرفتن شرایط اجتماعی عصر حافظ است. عصری که در آن هر موسیقی دان مسلمان نخست بایست از تحریر قرآن و آداب وعظ و فن نوحه سرایی آغاز نماید. از سوی دیگر این فرض که او فقط حافظ قرآن بوده و از مستی و عشق نیز فقط تعبیر عارفانه داشته است با تصویری که حافظ در اشعارش از شخصیت خود ارائه می دهد به کلی در تناقض است. باری شاعر خود از باقی ماندن پرده ابهام حول شخصیتش خرسند است. چنانچه در غزل ۳۶۷ می گوید:

حافظم در محفلی دردی کشم در مجلسی

بنگر این شوخی، که چون با خلق صنعت می کنم!

و همچنین در غزل ۳۷۳:

من اگر رند خراباتم اگر حافظ شهر

این متاعم که همی بینی و کمتر زینم!

جامعه حافظ فقط مذهبی نبود، بلکه از سلطه ی شاهان نیز رنج می برد. هنرمندی که در آن عصر می خواست از طریق هنر خود نان بخورد معمولا مجبور بود که به خدمت دربار درآید. دیوان دربار که توسط صاحب دیوان یا وزیر اداره می شد بر کار هنرمندان نظارت می کرد. هنرمندان بایست درباریان را سرگرم می ساختند و به تبلیغ پایه های عقیدتی نهاد سلطنت در میان مردم دست می زدند. آنها در مقابل از صاحب دیوان “وظیفه” می گرفتند. حافظ خود در غزل ۳۳۳ می گوید:

گر به دیوان غزل  صدر نشینم چه عجب؟

سالها بندگی صاحب دیوان کردم!

و در غزل ۲۵۴ طلب مقرری می کند:

مکارم تو به آفاق می برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار!

در غزل ۱۵۰ انتظار زر دارد:

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد!

در غزل ۱۵۸ به شاه التجاء می کند:

بسوخت حافظ و ترسم که آه غمناکش

به سمع پادشه کامکار ما نرسد!

در غزل ۱۹۲ از پادشاهی می نالد که او را فراموش کرده:

کلک مشکین تو روزی ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند!

آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چون مرا لطف تو آباد کند

یارب! اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند.

در غزل ۲۱۴ ظاهرا از دوره اینجویان به خوشی یاد می کند و به سرنوشت تلخ آخرین پادشاه این سلسله که به دست امیر مبارزالدین برافتاد اشاره می نماید:

آه از این جور و تطاول که در این دامگه است!

و آه از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود!

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود!

راستی خاتم فیروزه بی اسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود!

دیدی آن قهقهه ی کبک خرامان، حافظ

که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود!

در اشعار حافظ به نام شاهان دیگری که ممدوح او واقع شده اند نیز برمی خوریم:

حافظ از شوق مجلس سلطان غیاث دین

خامش مشو که کار تو از ناله میرود (غزل ۲۳۰)

به یمن درایت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار (غزل ۲۵۵)

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یارب به یادش آور درویش پروریدن (غزل ۴۰۷)

(همچنین نگاه کنید به غزلهای: ۲۹۳، ۲۹۶، ۲۹۸، ۳۴۵، ۳۴۷، ۴۱۵، ۴۴۷، ۴۴۸، ۴۵۶، ۴۷۷، ۴۹۴ و ۵۱۰)

از میان صاحب دیوانان که واسطه ی بین شاه و شاعر بود، ما تنها با نام حاجی قوام آشنا هستیم. در غزل ۳۲۵ می گوید:

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.

و در غزل ۳۳۹:

به رندی شهره شد حافظ پس از چندین ورع، لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم؟

قوام در جنگ های شاه شجاع مظفری با برادرزاده اش به نفع اولی شرکت داشت، سلطان اویس ایلخانی که مسند حکومتش تبریز بود نیز در این نزاع مداخله کرد. ظاهرا حافظ در غزل ۲۷۹ به او خطاب می کند:

ای صبا! گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه ده بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

محمل جانان ببوس، آنگه به زاری عرضه دار

که از فراقت سوختم ای مهربان، فریاد رس!”

قوام با همه خوش خدمتی بالاخره به دست شاه شجاع کشته می شود و حافظ نیز احیانا به تبع خواجه خود مغضوب می افتد چنان که در غزل ۳۰۷ می گوید:

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!

صراحی یی و حریفی خوشم ز دنیا بس

که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع

بیار می! که چون خورشید مشعل افروزد

رسد به کلبه ی درویش نیز فیض شعاع

هنر نمی خرد ایام و بیش از اینم نیست!

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟

به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت

که من غلام مطیعم، تو پادشاه مطاع!

به فیض جرعه جام تو تشنه ایم، ولی

نمی کنیم دلیری، نمی دهیم صداع

خدای را به میم شست و شوی خرقه کنید،

که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع

ببین که رقص کنان می رود به ناله چنگ

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع!

حافظ در مدح شاه و وزیر آستان پناه خویش از دو افسانه ی باستانی یکی زردشتی و دیگری اسلامی سود می جوید، اولی جمشید است که در زمان او برای مدت سیصد سال بیماری و مرگ وجود نداشت و حافظ گاهی شاه و بیشتر وزیر ممدوح خود را به او منتسب می کند:

حافظ که هوس می کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش (۲۸۳)

دیگری سلیمان پادشاه یهود است که بنا به روایت اسلامی، حاکم بر انس و جن بود. فقط از وزیر او آصف به کرات نام می برد و احتمالا منظورش همان حاجی قوام است:

دوش، از جانب آصف پیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان، عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب باده گل کن!

وین سرای جان را گاه عمارت آمد

امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان

آن ماه مجلس افروز بهر صدارت آمد

بر تخت جم ـ که تاجش معراج آفتاب است ـ

همت نگر، که حوری با این حقارت آمد!

دریاست مجلس او دریاب وقت و دریاب

هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد (غزل ۱۷۵)

در غزل ۶۲ پرورش ذوق خود را مرهون آصف می داند:

حافظ، این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

اثر تربیت آصفی ثانی دانست.

در هر دو افسانه جمشید و سلیمان، دوران شادی با مداخله اهریمن برای مدتی به پایان می رسد. ضحاک تخت شاهی را غصب می کند و اهریمن انگشتری سحرآمیز سلیمان را می رباید. شاید با توجه به قتل قوام باشد که حافظ می گوید:

حافظ! اگر مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش. (۳۰۲)

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر!

به باد رفت از آن هیچ خواجه طرف نبست. (غزل ۵۸)

(همچنین نگاه کنید به غزل های ۲۳۶، ۳۷۸ و ۳۷۹)

حافظ بی گمان در کنار ساقی، شاهد و مطرب در دسته بزم دربار کار می کرده است. کار او نوشتن غزل، ساختن آهنگ، نواختن آلات موسیقی، و بالاخره خواندن آواز بوده است. در غزل ۳۲۵ توصیف خوبی از کار دسته بزم او داده شده:

عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام

مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن

همنشین نیک کردار و ندیم نیک نام

صف نشینان نیک خواه و پیشکاران با ادب

دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام

باده ای در لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام،

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک

نَقلش از لعل نگار و نُقلش از یاقوت خام،

غمزه ساقی به یغمای خرد آهیخته

زلف شاهد از برای صید دل افکنده دام،

بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین

گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.

هر که این صحبت بجوید خوشدلی بر وی حلال!

وانکه این مجلس نخواهد زندگی بر وی حرام

در غزل ۲۶۹ به آوازخوانی خود اشاره می کند:

غزلسرایی ناهید صرفه ئی نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز!

و همینطور در غزل ۳۵۱:

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت

مرید حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم!”

غزل ۴۴۹ نشان می دهد که همراه با غزل حافظ می خوانده و می رقصیده اند:

به شعر حافظ شیرازی می خوانند و می رقصند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

از غزل معروف ۲۲ می توان استنباط کرد که صدای حافظ ساز مطرب را همراهی می کند:

چه راه بود که در پرده می زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ  پر زهواست؟

دلم ز پرده برون شد کجایی این مطرب؟

بنال، هان! که از این پرده کار ما بنواست

ندای عشق تو روزی در اندرون دادند

فضای سینه حافظ پر ز صداست

در غزل ۱۵۳ نوازنده ی ساز را خطاب قرار می دهد:

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه ی مراد است

ساقی، بیا که جامی در این زمان توان زد

از غزل ۱۵۹:

مطربا! مجلس انس است؛ غزل خوان و سرود!

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟

از غزل ۱۶۶:

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق، کاری ست که موقوف هدایت باشد.

من که شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم؟ چه حکایت باشد؟

از غزل ۱۷۶:

مطرب! از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگریم، که ز عهد طربم یاد آمد

از غزل ۱۸۸:

ناخوشی ها دیده ام از زاهد پشمینه پوش

من غلام مطربم کابریشم خوش میزند

از غزل ۱۹۰:

مطرب! بساز پرده که کس بی اجل نمرد

و آن کو نه این ترانه سراید خطا کند.

از غزل ۱۹۴:

اول به بانگ نای و نی آرد به من پیغام وی

و آنگه به یک پیمانه می با من هواداری کند.

رقص در غزل ۱۹۸:

حاجت مطرب و می نیست، تو برقع بگشای

تا برقص آوردم آتش رویت چو سپند

در غزل ۲۲۷ به توصیف مجلس بزمی در هوای آزاد برمی خوریم:

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف  و چنگ

بنوش غبغب ساقی به نعمه نی و عود.

شد از بروج ریاحین، چو آسمان روشن

زمین، به اختر میمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار

سحر که مرغ سراید به نغمه داود

به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بدور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

بیار باده که حافظ مدامش استظهار

به فصل و رحمت جبار بود و خواهد بود

از غزل ۲۴۸:

معاشران حریف شبانه یاد آرید!

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید!

به وقت سرخوشی از بی نوایی عشاق

به صورت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید!

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید!

از غزل ۲۵۱:

ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم

بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.

از غزل ۲۵۶:

می خور به شعر بنده، که ذوقی دگر دهد

جام مرصع تو بدین دُرِ شاهوار

از غزل ۲۵۶:

معاشری خوش و رودی بساز می خواهم

که درد خویش بگویم به ناله ی بم و زیر

در غزل ۲۶۶ به  دستگاههای موسیقی اشاره می کند:

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز

از غزل ۲۷۵:

مستم از باده شبانه هنوز

ساقی ما نرفته خانه هنوز

هست مجلس بر آن قرار که بود

هست مطرب بر آن ترانه هنوز

حافظ خسته در میانه بماند،

میرود یار بر کرانه هنوز!

از غزل ۳۳۴:

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در این باب می زنم

هر مرغ فکر کز سر شاخ طرب بجست

بازش ز طره تو به مضراب می زدم

ساقی به صورت این غزلم کاسه می گرفت،

می گفتم این سرود و می ناب می زدم

از غزل ۳۵۶:

گر از این دست زند مطربِ مجلس، رهِ عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

از غزل ۳۶۵:

ز می کشیدن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم!

در غزل معروف ۳۹۳ از سخندانی و خوشخوانی خود می گوید:

چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم!

سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم!

از غزل ۳۹۶:

دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست؟

تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم؟

از غزل ۴۰۲:

ای نور چشم عشاق! در عین انتظاریم

چنگی حزین زجامی، بنواز یا بگردان!

از غزل ۴۰۶:

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای منِ بدنام چه خواهد بودن!

از غزل ۴۱۱:

پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن!

از غزل ۴۲۰:

حافظ که ساز مجلس عشاق راست کرد

خالی مباد عرصه این بزمگاه او!

از غزل ۴۲۳:

خوش چمنی ست عارضت ! خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ غزلسرای تو

از غزل ۴۳۸:

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

از غزل ۴۴۱:

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید

مطرب، بزن نوایی، ساقی بده شرابی!

در غزل ۴۴ اشاره به زدن تخت طرب بر لب کشت می کند:

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی

برخیز و بزن تخت طرب بر لب کشتی!

از غزل ۴۵۱:

ز پرده، ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی؟

از غزل ۴۷۰:

من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت

وین قصه ـ گر گویم ـ با چنگ و رباب اولی!

از غزل ۴۷۱:

بشنو که مطربان چمن راست کرده اند

آهنگ چنگ و بربط و طنبور و عود و نی.

از غزل ۴۷۲:

بزن در چنگ، چنگ! ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی!

و هنگامی که نوبت به تک نوایی نی می رسد حافظ ازخواندن تصنیف باز می ایستد:

زبان را درکش ای حافظ زمانی

حدیث بی زبانان بشنو از نی

درغزل ۴۷۷ نخست از اینکه به شعر او بی توجه اند می نالد:

چرا به یک نی قندش نمی خرند، آن را

که کرد صد شکر افشانی از نی قلمی؟

و سپس از بستن در طربخانه و میخانه:

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم

خوش آن که بر در میخانه برکشم علمی!

از غزل ۴۸۸:

می ده! که سر به گوش من آورد چنگ و گفت:

خوش باش و پند بشنو از این پیر منحنی!

ساقی! بدست باش که غم در کمین ماست

مطرب! نگاه دار همین ره که می زنی

تنوع وزن در غزل های حافظ جای تردید باقی نمی گذارد که او براساس موسیقی تصنیف می کرده است. به عنوان نمونه به وزن غزل ۲۰۲ توجه کنیم:

سمن بویان، غبار غم، چون بنشینند بنشانند

پریرویان، قرار از دل چو بستیزند بستانند.

به فتراک جفا جانها، چو بر بندند بربندند

ز زلف عنبرین، دلها، چو بگشایند بفشانند.

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند

نهال شوق در خاطر، چو برخیزند بنشانند

ز چشمم لعل رمانی چو می بارند، می خندند

ز رویم راز پنهانی، چو می بینند، می خوانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند گر  دانند

چو منصور، از مراد، آنان که بردارند بر دارند؛

که با این درد، اگر در بند درمان اند در مانند

در آن حضرت، چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

بدین درگاه حافظ را چو می رانند می خوانند

طربخانه ی حافظ احیانا در ناحیه مصلی دور از شهر شیراز بوده است چنانکه خود در غزل ۱۱۰ می گوید:

نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفر

نسیم خاک مصلا و آب رکن آباد

بیا! بیا که زمانی به می خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد!

قدح مگیر چو حافظ مگر به نغمه چنگ

که بسته اند بر ابریشم طرب، دل شاد!

در غزل ۲۹۰ که از غم غربت می نالد می گوید:

خوشا شیراز و وضع بی مثالش!

خداوندا، نگهدار از زوالش!

ز رکن آباد او صد لوحش الله

که عمر خضر می بخشد زلالش

میان جعفرآباد و مصلا

عبیر آمیز می آید شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش!

که نام قند مصری برد آنجا

که شیرینان ندادند انفعالش؟

صبا! زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی؟ چونست حالش؟

مکن بیدار از این خوابم، خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش!

گر آن شیرین دهن خونت بریزد

دلا، چون شیر مادر کن حلالش!

چرا، حافظ چو می ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش؟

با این حال غزل ۳۵۵ نشان می دهد که او همیشه در حاشیه شهر سکونت نداشته و به درون قلعه ی شش جهتی شیراز نیز گذر می کرده است:

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن،

من جوهری مفلس ازیرا مشوشم.

شهری است پر کرشمه خوبان ز شش جهت

چیزیم نیست، ور نه خریدار هر ششم.

از بس که چشم مست در این شهر دیده ام

حقا که می نخورم اکنون و سرخوشم

ادامه دارد