۱۷

در شهر

شید گفت: “می دونی چیه، حالم خوش نیست…

“حقته.”

” حقمه؟ پس تو چی؟ فکرش که مال تو بود، نبود؟”

مارینا گفت: “منم حالم خوش نیست.”

“دیگه دلم نمی خواد حتی یه دونه پشه بخورم.”

مارینا پرسید: “به نظرت پشه ها یه جور بدی بوی ادویه نمی دن؟”

“در این باره دیگه چیزی نگو.”

مدتی طول کشید تا معده هاشون برای پرواز دوباره آرام گرفت و آماده شد. شید حس می کرد نهنگی را بلعیده است.

مارینا اندکی بعد گفت: “بیا نتیجه مسابقه رو مساوی قبول کنیم.”

شید خندید و آروغ گوش خراشی زد و گفت: “به نظر منصفانه میاد.”

آن شب توانستند مسافت خوبی را بپیمایند.

هوا همچنان خیلی سرد بود. یخ روی سبزه های آن پایین می درخشید. خط ساحلی را در امتداد و به سمت نوک بال چپشان پیش گرفتند و پرواز کردند. جاده ی آدمها در طول ساحل به شکل مارپیچی گسترده بود و شید اتوموبیل ها را می دید که بر روی آن با سرعت در حرکت بودند.

مارینا پرسید: ” فکر می کنی آدما از یه راههایی تو فکر کمک به ما هستن؟”

“پدرم اینجور فکر می کرد.”

“من به روز موعود و به زندگی در روشنایی روز فکر می کنم. و این که آیا ما  در روشنایی روز کور نخواهیم شد؟”

شید جواب داد: “اگر به مدت طولانی مستقیم به خورشید خیره نشویم نه.”

توی سرمای شب گرمای خورشید و قدرت بی انتهای آن را به یاد آورد.

“تو اما انگار چند لحظه خورشید رو دیدی، درسته؟”

“خب. بله! فریدا اما خورشید کامل رو دیده. پرندگان دیگه و جونورها نمی خوان ما اونو ببینیم. می دونی چی فکر می کنم؟ اگه ما خورشیدو داشته باشیم، رشد می کنیم، و دیگه نگران این که جغدان شکارمون کنن نخواهیم بود. می تونیم از دیگر بال نقره ای ها یعنی نرهایی که حلقه دارن ماجرا رو بپرسیم… شید به افق چشم دوخت و ادامه داد: اگه ما به باقی خفاشان می رسیدیم…”

“تو گفتی اونا مدتیه که تو ساحل جلو می رن. خب که چی؟ از کجا بدونیم که اونا کی تغییر مسیر می دن؟”

“سعی می کنم تیکه ی بعدی مسیر رو برات بخونم، بلکه کمک کنه!”

این را به این دلیل که خواندن آموخته بود نگفت، بلکه به این دلیل گفت که فکر می کرد به آزمودنش می ارزد. در ضمن به فهم خویش در درک آواها یقین داشت…”

“تاثیر نداره.”

 بی تاثیره؟”

“تو چیزی حالیت نیست. تو  یک بال نقره ای هستی و من یک بال براق. طنین آواهای ما یکی نیست. افتضاح بزرگی خواهد شد.”

شید گفت: “پس تنها من می تونم نقشه رو برات بخونم.”

و نتوانست نخندد. خوشحال بود از اینکه می دید چیزی می داند که مارینا نمی دانست.

“این همه از خودت احساس رضایت نکن، بیا روشن و واضح برام شرحش بده.”

نقشه آوایی مادرش را به خاطر آورد، اقیانوس را دید، فانوس دریایی را، خط ساحلی را و رو به مارینا گفت: “چراغ ها مانند ستاره ها هستن، فرقشان این است که واقعی نیستن، و اون پایین روی زمینند. عوض اینکه اون بالا توی آسمون باشن. مث همه ی چیزایی که از نور ساخته میشن، چیزای غول پیکر…”

مارینا گفت: “اون یک شهره”

شید چشمانش را بست و باز کرد و گفت: “میدونی واسه اینکه اونجا بودی؟”

“بله یکبار تونستیم اونجا بریم.”

“توی شهر چه چیز مهمی وجود داشت، میون اون همه چراغ یک برج بود که از فانوس دریایی هم بلندتر بود.”

آره اونجا یکی از نشانه های راهنماست. ما از همین اول برای انتخاب مسیر ازش استفاده می کنیم. با ستاره ها و یک صلیب فلزی هم اونجا سر و کار داریم…”

مارینا یک هو حرفش را قطع کرد و گفت: “گوش کن!”

گوشهای شید حساس صدا شدند و توانست صدای به هم خوردن بالهایی را به روشنی تشخیص دهد. آن هم نه یک بال بلکه بالهای بسیار!

“زودباش. بجنب!” شید با شتاب در آسمان ناگهان اوج گرفت و چندی بعد با بینایی آوایی اش توانست خفاشان را ببیند. صدها خفاش میان صف دراز درختان می درخشیدند.

مارینا گفت: “امیدوارم مرا دوست داشته باشن. راستی چه جوری بایس خودمو معرفی کنم، هان؟ باید بگم دوست خفاشی هستم که لونه تون رو به آتش کشید؟!”

شید از شادی به صدای بلند خندید و گفت: “آهای سلام!”

و خطاب به مادرش فریاد زد: “منم شید!”

سه خفاش که از دیگران عقب تر بودند، برگشتند و نگاهش کردند. شید با بینایی آوایی اش با اشتیاق به سویشان رفت و دید که بالهاشون همان شکلی است.

دم ها و بدن هاشون هم، شاید اندکی بزرگتر، اما… “نه.”

نزدیک تر که شد با ناامیدی آه کشید. آن ها خفاش های بال خاکستری بودند، با پوست های پرپشت و پا زلفی های خوشگل توی صورتشان، حتی گوش هایشان با موهای خاکستری قاب گرفته شده بودند و زیر بازوهاشون هم.

کسی پرسید: “شما دوتا کجا می رین؟”

شید جواب داد: “دنبال گروه بال نقره ای ها هستیم، ندیدینشون؟”

“ما از شمال غرب می آییم، چند گروه دیگر رو هم دیدیم، اما بال نقره ای ها رو ندیدیم. کدوم طرف می رفتن؟”

“طرف جنوب، از مسیر ساحلی به سوی شهر.”

“ممکن است کمی از ما جلوتر باشن، شما گم شدین؟”

” دوشب پیش توی توفان.”

“بدشانسی آوردین، خب من برای شهر رفتن بهتون حسودی نمی کنم. برای اینکه شهر برای خفاشان جای خوبی نیست. اما ما داریم طرف حومه شهر می ریم، و مسیر جنوب رو ادامه می دیم، اگه دوست دارین می تونین مقداری از مسیر رو با ما بیایین.”

شید از همان بالا پیش رو را نگاه کرد، مادرها و پدرها با بچه هاشون پرواز می کردند. و همانطور که پیش می رفتند یکباره برای خوردن غذا تغییر مسیر می دادند. شید به مارینا نگاه کرد. پرواز همراه یک گروه بزرگ خفاشان وسوسه انگیز بود. شاید به شهر رفتن هم اهمیت چندانی نداشته باشد. چه بسا بتوانند بی آنکه برج را پیدا کنند در مسیر درست پیش بروند.

خفاش بال خاکستری به بازوی مارینا زل زد و ناگهان مسیرش را تغییر داد و زیر لبی به شید گفت: “اون حلقه داره!”

شید جواب داد: “می دونم.”

بال خاکستری گفت: “دیوونه شدی؟” و با حفظ فاصله چرخید و گفت، این بدشگونه. خیلی هم بدشگونه. آدما لمسش کردن. مادرت بهت در این باره چیزی نگفته؟ او می تونه باعث نیست و نابودی همه مون بشه.”

شید جواب داد: “نه، اینجوری نیس.”

بال خاکستری گفت: “به تو برا همسفری با خودمون خوش آمد می گیم، اما به او نه.”

شید به بال خاکستری و گروه خفاشان همراهش که جلوتر در پرواز بودند خیره شد: ” اگه اون نتونه بیاد، منم نمی آم.”

“به خودت مربوطه، اما اگه جای تو بودم، حواسمو بهش جمع می کردم.”

بال خاکستری با اشاره بزرگ گروهشان به  سوی گروه خودش پرواز کرد و از آب و از آنها دور شد و به طرف خشکی رفت. شید از فرط ناامیدی احساس کرد بار سنگینی بر دوش دارد. افکار مشوشش پیشاپیش او دوان بودند و مادرش را می دیدند.

مارینا گفت: “متاسفم یادم رفت حلقه رو مخفی کنم. خیال کردم اونا هم مث گروه تو هستن.”

شید گفت: “مهم نیس، من هم نمی فهمم چرا اونا فکر می کنن حلقه ها بدشگون هستن.”

و  به حلقه ی نقره ای که دور بازوی مارینا بود چشم دوخت و برای بار اول احساس ناراحتی کرد: “باید ماجرایی ورای این داستانا تو کار باشه.”

مارینا خشک و خلاصه گفت: “شاید بهتر بود با اونا می رفتی.”

“چنین قصدی نداشتم.”

“کسی هم جلوتو نگرفته بود.”

“خودم نخواستم برم…”

“شید فکر کردی من محتاج دوستی تو هستم؟ من به تنهایی عادت کردم. به تو و گروهت هم احتیاجی ندارم.”

و به شید نگاه کرد، به جد نگاهش کرد، بعد به دوردست نگاه کرد و گفت: “من… فراموشش کن.”

شید گفت: “شاید حلقه ها با هم تفاوت داشته باشن، حلقه ی خوب و بد در کار باشه!” سردرد گرفت و دچار دل آشوب شد و گفت: “نمی دونم.”

مارینا گفت: “من کدومشون رو دارم؟ لابد وقتی تو آتیشش منفجر بشم می فهمیم.”

شید با وحشت نگاهش کرد و هر دو زدند زیر خنده، بلند و طولانی خندیدند، تا جایی که شید حس کرد از چشمانش اشک روان شده است. اما همچنان نمی توانست نسبت به نگرانی خود بی اعتنا بماند. کاش می توانستند به گروه خودشان برسند و برای پرسشهایشان پاسخی بیابند.

مارینا گفت: “متاسفم که اونا گروه تو نبودن.”

“آره…”

“به اونا هم خواهیم رسید، نقشه تون کارمون رو راه می اندازه.”

شید راضی خندید و توانست در افق پیش رو روشنایی اندکی را ببیند. انگار خورشید داشت طلوع می کرد، اما یقین داشت که خورشید نبود.

مارینا گفت: “بفرما، اینم شهر.”

پایان بخش اول