آقای حسن روحانی رئیسجمهورِ جمهوریِ اسلامیِ ایران اخیراً در نمایشگاهِ کتاب تهران، ضمنِ سخنرانی، گفتهاند:
«بارها به وزیر فرهنگ و ارشاد گفتهام که کارها را به صاحبنظران بسپارید. کتاب قابلِ چاپ است یا نه، آن را به انجمن نویسندگان و ناشران واگذار کنید. این نهادها کارشان را به خوبی انجام میدهند. اینگونه نباشد که کار به دست یک کارمندِ دانشجو تصمیمگیری شود.»
*
پس اینطور… آشِ «سانسورِ کتاب در ایران» چنان شور شده که خودِ فرّاشان هم فهمیدهاند. همین «وزیرِ فرهنگ و ارشادِ» [اسلامیِ] ـ مورد ِاشارۀ آقایِ رئیسجمهور در روزهایِ آغازِ تصدّیِ وزارتِ خود، همین موضوع را (که باید کارِ «بررسی» و «مُمیزی» و «صُدورِ مُجوزِ نشرِ کتاب» ـ بخوانید «سانسور!» ـ را به خودِ نویسندگان و ناشران واگذار کرد) یک بار مطرح کردند که بعد هم مثلِ خیلی از وعدههایِ دیگرِ ایشان و دیگر آقایان صاحبمقام در این «ج.ا.ا»، به طاقِ نسیان سپرده شد.
حالا، هنگامِ برگزاریِ نمایشگاهِ کتابِ امسال، مقامِ بالادستِ ایشان، باز چنین سازی را کوک کردهاند تا ببینیم چه خواهد شد و چه خواهند کرد. آیا در این زمینه کاری صورت خواهند داد؟ یا باز هدف همان طاقِ مشهورِ نسیان خواهد بود؛ طاقی که تا وقتی بر سرِ چنین حاکمانی فرود نیایَد، جایِ مناسبی است برای چنین کوبیدنهایی!
آقای رئیسجمهور پیش از ایرادِ این سخنان حتماً کمی فکر کردهاند پیش خود، یا مطمئناً با مشاورانِ ریز و درشتشان به شور نشستهاند که توصیۀ خداوند است خطاب به پیامبر در قرآن: «وَ شاور هُم فی اَلامر!»
گفتهاند: «بارها به وزیر فرهنگ و ارشاد گفتهام که کارها را به صاحبنظران بسپارید.»
بسیار خوب، باید پرسید این «بارها» ـ در این دو سالِ و اندیِ زمانِ تکیه زدنِ ایشان بر مستندِ ریاستِجمهوری که وزیرِ برگزیدهشان برایِ چرخاندنِ امورِ «فرهنگی» و تلاش در زمینۀ «ارشادِ» خلقالله، همین آقای علی جنتی بودهاند، اولاً چند «بار» بوده است؟ و ثانیاً چه شده و چرا این «گفته» ـ یا درستتر بگوییم: «دستورِ» مافوق به مادون، رئیسجمهور به یکی از وزیران ـ اجرا نشده و وقتی «بارها» ایشان دیدهاند که آقای وزیر برایِ «گفتۀ» رئیسِ خود حتا چهار پَر تَره هم خُرد نکرده، چرا نپرسیدهاند از این آقا که: «چرا؟»
این «صاحبنظران» چه کسانی هستند؟
آن «کارمند[انِ] دانشجو» ـ همان جوانانی که تازه پشتِ لبشان سبز شده و در این نزدیک به چهار دهه، مشغولِ (بهتعبیرِ خودشان) «بررسی» و «مُمیزی» [تمیز دادنِ»] و بهتعبیرِ ساده و درست، دست اندر کارِ «سانسور» کتاب بوده و هستند و اطمینان دارم تا وقتی در بر همین پاشنه بگردد و آقایان همچنان سوارِ این یابویِ لنگ و فرتوتِ قدرت باشند، همچنان خواهد گشت، به نظرِ مسؤلان، حتماً «صاحبنظر»اند که به چنین کارهایی گماشته شدهاند.*
آقای روحانی ادامه میدهند: «کتاب قابلِ چاپ است یا نه، آن را به انجمن نویسندگان و ناشران واگذار کنید.»
بگذریم از اینکه منظورِ ایشان از «قابلِ چاپ» بودن چیست. معیارِ تعیینِ این «قابلیّت» چه بوده و چه هست؟
پرسشِ دیگری که در اینجا مطرح میشود، این است: کدام «انجمنِ نویسندگان و ناشران»؟
در ایران، هیچگاه تشکیلاتی با عنوانِ «انجمنِ نویسندگان و ناشران» وجود نداشته است. اکنون هم فکر نمیکنم وجودِ خارجی داشته باشد. حالا اگر حضرات قصد دارند چنین «انجمن»ی برپا کنند، حرفِ دیگری است.
در کشورِ ما، از سال ۱۳۴۶ ـ یعنی دقیقاً از نیم قرن پیش ـ «کانونِ نویسندگانِ ایران» تشکیل شده است؛ «کانون»ی که نه نظامِ پادشاهی در آن یازده دوازده سال آن را به رسمیّت شناخت و اجازۀ فعالیّت به اعضایِ آن داد و نه در این سی هشت نُه سالِ پس از انقلاب، حضرات اجازه دادهاند فعالیّت کند. هر کاری کردند (سنگاندازی در راه و گرفتن و بستن و خانهنشین کردن و آواره کردن و به زندان انداختن و حتا کُشتنِ اعضایِ اندکشمار امّا فعّالِ آن) جُز ـ حتا طبقِ همین «قانونِ اساسیِ اسلامیِ» خودشان ـ به رسمیّت شناختن و اجازۀ فعالیّت دادن به آن و اعضایش.
تا جایی که من آگاهی دارم، ناشرانِ غیرِدولتیِ ایران تشکیلاتی صنفی دارند که جُز در برخی زمانها که مثلاً اندک گشایشی حاصل شده، همیشه در مُحاق بوده و همچنان هست.
اگر منظورِ نظرِ ایشان «تشکیلات»های[!] ریز و درشتی است که گاهبهگاه، بنابه برخی ضرورتهایِ سیاسی، بفرموده، مدّتی ظاهر میشوند و بعد بهسرعت مَحو ـ مانندِ «انجمنِ قلمِ اسلامی» یا «نویسندگان و شاعرانِ مسلمانِ متعهد» و امثالِ اینها ـ حرفِ دیگری است.
به این ترتیب، وقتی چیزی ـ با عنوانِ «انجمنِ نویسندگان و ناشران» وجودِ خارجی ندارد (و اصلاً نمیتواند به وجود بیاید، زیرا «نویسنده» و «ناشر» جماعت دو قشرِ مختلفاند و اگرچه هر دو در امر ایجاد و ارائۀ «کتاب» نقش دارند و همکارند، امّا هر یک دارایِ جایگاه و منافعِی ویژۀ خوداَند.)، چگونه میتوان کار و وظیفهای را به آن ارجاع کرد؟
آقایِ رئیسجمهور در ادامه فرمودهاند: «این نهادها کارشان را بهخوبی انجام میدهند.»
«نهادها»؟!… کدام «نهاد»ها؟
در جملۀ پیش، ایشان از یک «انجمن» یاد کردهاند. «نهاد»ی را که هیچگاه قبول نداشته و به رسمیّت نشناختهاید، چگونه اکنون آن را جمع میبندید؟
البته احتمالاً میتوان حدس زد که منظورِ نظرِ آقایِ روحانی که حقوقدان هم هستند از «انجمنِ نویسندگان و ناشران» چنین بوده است: «انجمنِ نویسندگان» و «انجمنِ ناشران»…
و امّا نظرِ لطفِ ایشان در موردِ این «نهادها»: «کارشان را بهخوبی انجام میدهند.»
عجیب است که از خود نپرسیدهاند: «کدام کار؟» و «چگونه؟»
واقعاً منظورِ ایشان چه «کار»ی است که «نویسندگان» و «ناشران» آن را «بهخوبی انجام میدهند»؟
تردیدی نیست که ایشان در موردِ کیفیّتِ نگارش یا چگونگیِ چاپِ کتاب چنین نظرِ لطفآمیزی را ابراز نکردهاند. روشن است که به همان چیزی اشاره میکنند که در ادامه آمده:
«اینگونه نباشد که کار به دست یک کارمندِ دانشجو تصمیمگیری شود.»
حالا قصد نداریم مته به عضوی از اعضایِ خشخاش بگذاریم که این چه نوع فارسی نوشتن و فارسی گفتن است: «کار به دستِ کسی تصمیمگیری شدن» دیگر چگونه فعلِ ترکیبی است؟
با اصطلاحِ «اینگونه نباشد» البته خیلی سال است که این ملّتِ بداقبال آشناست: حضرتِ امامشان چنین اصطلاحاتی وِردِ زبانشان بود:
«اینطور نباشد که اِله و بِلِه…»
از این نکتهها گذشته، باید پرسید چه کس و چه کسانی بوده و هستند که «تصمیمگیری» در موردِ چنین «کار»هایی را به «یک [و نه تنها «یک» که دهها و صدها] «کارمندِ» [اداری] آن هم از نوعِ «دانشجو»(ی مؤمن و متعهدِ مطمئناً حزباللهی و بسیجی و انجمنِ اسلامی و ذوبشده در کورۀ گداختۀ ولایتِ مطلقۀ فقیه و امثالِ اینها) سپرده و میسپارند؟
«نویسندگان» و «ناشران» که چنین کاری نکردهاند و چنین پیشنهادی را هم هرگز ندادهاند. این تشخیصِ خودِ آقایان بوده و هست. حالا، خودکرده را خودشان باید تدبیری بیندیشند.
باری، چشمم آب نمیخورد که حتا چنین کاری هم انجام گیرد. مطمئنم این بار نیز چنین فرمایشاتی فراموش خواهد شد. اگرچه غیر از آن «کارمنددانشجو»یان یا «دانشجوکارمند»انِ فعلاً شاغلِ به این شغلِ عنیف، حتماً هستند بهظاهرِ نویسندگان و ناشرانی که اگر جیرهخوارِ دستگاه هم نباشند، در پیِ منافعِ شخصیِ ـ روشن است که موقتی و زودگُذر در این دنیایِ دون ـ، خودشان را در اختیارِ سیاستگزاریها و دستوراتِ نابخردانۀ حضرات قرار خواهند داد… تا زمانی که شوریِ این آش چنان زیاد شود که حالِ همه را به هم بزند.
حاکمان اگر اندازۀ دانۀ خردل هم خِرَد داشته باشند، باید بفهمند که با این پیشرفت و گسترشِ سریع و هر دَم در حالِ افزایشِ تکنولوژی و اینترنت، پافشاری بر سانسور، آب در هاون کوبیدن است و کاهِ پوسیده بر باد دادن… تا کِی سرمایۀ ملّی ملتِ بداقبال و بختبرگشتۀ ما باید در چنین راههایی به هدر برود، معلوم نیست.
تا هنگامی که همگان دریابند گُزیری نیست جز پذیرشِ شعارِ اصلیِ «کانونِ نویسندگانِ ایران»: «آزادیِ اندیشه و بیان و قلم بدونِ [هیچ] حصر و استثنا»، در بر همین پاشنه خواهد گشت.
تا زمانی که خودِ حضرات به مُضحک و بیثمر بودنِ چنین اقداماتی پی ببرند.
امری که تصوّر نمیکنم به این زودیها و به این سادگیها واقع شود.
۱۴ مهِ ۲۰۱۶
گوتنبرگِ سوئد
*) در زمینۀ رفتار و کردارِ این کارمنددانشجویانِ مأمورِ معذور، دو نمونه یادم افتاد:
یک. سالهایِ آخرِ دهۀ شصت، میخواستم نشری راه بیندازم به نامِ «نشرِ آهو». آرم آن را هم دوستی با استفاده از طرح زیبایِ غزالِ صادق هدایت درست کرد. به «ارشاد» رجوع کردم و تقاضا دادم. گفتند: «دو سه کتاب منتشر کن تا ببینیم.» دو کتاب [«عباس کیارستمی فیلمسازِ رئالیست» نوشتۀ ایرج کریمی و مجموعهشعرِ «هویت» از احمدرضا قایخلو] چاپ کردیم. یک روز که مراجعه کردم به ساختمان وزارتخانه، مرا ارجاع دادند به اتاقی که جوانکی ـ تازه خطش دمیده ـ لم داده بود رویِ صندلی، پشتِ یک میز. خودم را معرفی کردم و جویای چگونگیِ جریانِ صُدورِ مُجوزِ نشر شدم. ایرادی نداشت که اصلاً مرا نمیشناخت. گفت: «فعلاً برادرِ مسؤل نیست. شما بعد مراجعه کن. ما بعد از بررسیهایِ لازم، اگر دیدیم صلاحیّتش را دارید، مُجوز خواهیم داد.» نگاهش کردم. بادی به غبغبِ نداشتهاش انداخت و خیره شد تو چشمهام. پرسیدم: «ممکن است بگویی چه کسی باید صلاحیّتِ مرا تشخیص بدهد؟» با اخم گفت: «خُب… ما…» گفتم: «این شما چه کسانی هستید؟» سگرمههایش بیشتر درهم رفت:
ـ یکی من…
دو جلد کتابی را که برده بودم، برداشتم و گفتم:
ـ مُردهشو آن نشری را ببرد که تو و امثالِ تو بخواهید صلاحیّتِ صاحبِ آن را تشخیص بدهید!»
از جایش بلند شد و ایستاد پشتِ میز. سرخ شده بود:
ـ چرا توهین میکنی برادر؟!
گفتم: «من چه برادریای با تو دارم پسر جان؟ اصلاً خرِ ما از کُرّگی دُم نداشت.»
و راهم را کشیدم و از خیرِ «ناشرشدن» گذشتم.
دو. مدّتی بعد بود که شنیدم ارشاد مُجوزِ انتشارِ نشریه میدهد. رفتم و فُرم تقاضانامۀ انتشارِ نشریهای هنری/ ادبی را پُر کردم و مدارکِ لازم را ـ از مدرکِ لیسانس گرفته تا نمونههایِ مقالات و مطالبِ چاپ شده از خودم در سالهایِ گذشته را ـ ارائه دادم و نام و نشانیِ سه مُعرف را ـ که خواسته بودند ـ نوشتم: یک دوستِ نویسنده و یک دوستِ فیلمسازِ مشهور و یک روزنامهگار و سردبیرِ ماهنامهای هنری باسابقه.
رفته بودند سراغِ دوستِ فیلمسازم که همه با نامِ او و فیلمهاش آشنا بودند و هستند. قضیه را برایم تعریف کرد:
ـ یک روز، زنگِ درِ خانه زده شد. رفتم در را باز کردم. جوانکی ـ اندک کُرکی بر صورتش نشسته ـ کیف و پرونده به دست ـ ایستاده بود پشتِ در. گفت: «با برادر [نام و نامِ خانوادگی دوستِ فیلمساز] کار دارم.» گفتم: «خودم هستم.» نگاهی به کاغذهایِ تویِ کلاسوری که دستش بود انداخت و پرسید: «شما شخصی به اسم ناصر زراعتی را میشناسید؟» گفتم: «بله. چطور مگر؟» گفت: «تقاضایِ صُدورِ مُجوزِ نشریه کرده… ما داریم تحقیق میکنیم ببینیم آیا صلاحیّت دارد یا نه… به نظرِ شما، او چگونه فردیست؟» گفتم: «پسر جان! تو او را میشناسی؟ نوشتههایش را خواندهای؟ اسمِ من ـ که آمدهای درِ خانهام را میزنی ـ تا حالا به گوشت خورده؟ کارهایِ مرا دیدهای؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «نهخیر… کارهایِ شما؟!» گفتم: «فیلمهایِ من…» گفت: «آها… نه!» گفتم: «پس برو به بالادستیهایت بگو که احتیاجی به پرسوجو از این و آن نیست. اگر نوشتههایِ او را بخوانید، دقیق متوجه خواهید شد او کیست و صلاحیّتِ داشتن و گرداندنِ نشریهای هنری/ ادبی را خواهد داشت.»
بعد، شنیدم یکی دو تن از همین جوانان تازه ریشدرآورده رفته بودهاند سراغِ در و همسایه و مُلایِ مسجدِ محل که: «این آدم [یعنی من] کیست؟» و: «آیا همسرش باحجاب است یا بدحجاب؟» [چند سالی بود که دیگر امکانِ «بیحجابی وجود نداشت!] و: «آیا به مسجد میآید یا نه؟» و از این قبیلِ تجسُسها و فضولیها و سر توی کار و زندگیِ خصوصیِ شهروندان فروکردن که حتا آن امامِ ارتحالیافتهشان نیز آنها را ـ در حرف البته ـ برحذر داشته بود از آن…
طبیعی بود و عقلِ نداشتهام نیز حُکم میکرد عطاشان را به لقاشان ببخشم و اصلاً پیگیرِ قضیه نشوم.
این هم از تجربیّاتِ من در زمینۀ نشرِ کتاب و نشریه در سالهایِ پایانیِ نخستین دهۀ برقراریِ «جمهوریِ اسلامیِ ایران»!