منیره پرورش در سیزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و چهل در تهران در خانواده ای فرهنگی به دنیا آمد. سال هزار و سیصد و شصت دوره ی دبیرستان را به پایان رساند و تحصیلات دانشگاه را به دلایلی نیمه کاره رها کرد. او از نوجوانی به مطالعات پراکنده و شعر مشغول بود و سرانجام در سال هزار و سیصد و هشتاد اولین مجموعه شعر خود را با انتشارات نگاه سبز به سامان رساند، کتابی تحت عنوان “من، تو مقصر ویرگول است”.
و به این ترتیب پنج جلد دیگر به بازار کتاب ارائه کرد.
“چتری برای خاک” سال هشتاد و سه، “فقط همین نیست” سال هشتاد و شش توسط نشر ثالث، “من از حالا شروع شدم” توسط انتشارات نوح نبی در سال هشتاد و هشت، “هی! تو یک هجا بودی من بیدارت کردم” با همکاری نشر آفشید سال نود، و مجموعه آخر با نام “رابطه ی برگ ها گاهی بهم می خورد” سال نود و پنج توسط نشر مروارید منتشر شدند. او در حال حاضر مشغول جمع آوری کتاب هفتم می باشم.
“فقط همین نیست” نامزد جایزه ی خورشید و “رابطه ی برگ ها گاهی بهم می خورد” نامزد جایزه ی خبرنگاران جوان شدند.
صفت ملکی
کلمات را جا گذاشت
تا جا به جا کنیم تا ابد ما
آن قدر تو را می نویسم ات حالا
تا آزاری که دیده ام
از خودکارم بریزد بیرون
این صفت، ملکی ست
این حس غریب بریزد از خودکارم بیرون
آن قدر حس می نویسمت
تا بخورد زندگی به درد من
یا دری باز به تو شود یا
نگاه کرده ام
کسی که پشت سرش را نگاه هم نکرد
کرگدن
هفت شب خون می بینم
سال به دوازده ماه گناه
در راهم هفت خوان
در صدام هفت نت
کرگدن شدنم بر می گردد
به زمستان هزار و سیصد و بیست
سالی که مارکز را
با “پاریزی” * دنبال کردم
علاقه ام جنبه ی بهتری دارد به علف
اساسا بخش حجیمی از غذایم را سالاد تشکیل می دهد و دستور
زبانم را می پوشد از چرا
هر چند شکل پاهایم کوتاه تر است از حوصله ات
سخت تر از پوسته ام، طبع گرم دموکراسی ام
موثر افتاده ام این بار در جفت گیری ام
شاید قرار نیست غریزه ام طولانی شود
یا باران کمک کند به تنظیم خانواده ام
گاهی نشخوارم قد نمی دهد به آب و آفتاب
گاهی در تکاملم نقش محکمی دارد باد
گاهی وفادار می شوم به توله هایم و شما
هر چند بین هواهایم خانواده زندگی می کند
بین صبح و شاخ هایم خون
خون افتاده در قفسم گرم
گرم تر از نفس های گرم جنین
ریشه هایم را کنده است باد
ترس را به اشتراک گذاشته ام
کرگدنم
* پانوشت: اشاره به محمد ابراهیم باستانی پاریزی، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، استاد تاریخ و ادب فارسی.
حمله های موج
یک آذر
دو هجا روی بازوی لخت
آسمان خراش های تک نفره
دریای خودمان نمی ارزید به راه های دور؟
آرام شده ام
مثل اندوه خیابان، خنجر، خون
لبریز کرانه های تو
می روم به مرگ زنی در سمفونی آب
تا دست هایش را پیدا کنم
از سوزن هایش جدا
از حرکات خون
حمله های موج
تو از فواید تلخی شکلات بنویس
یا یکی از خواهرانم
یا فیلسوفی بزرگ که فرسنگ ها دیوانه بود
بگذار لیموها صدایت بزنند
و هر زنی فکر کند
عشق اول و آخر توست
هربار گفته ام
هم عشق دروغ است هم …
بگذار نگاهت را بدزدند
نوازشت کنند
فقط
به مخاطبانت نگو
نبض بن سای خانه ی ما تند می زند
ماغ می کشد
قوزک پایم را دید
دید گاو نری از گردنم بیرون می زند
ماغ می کشد بر دنده هام
هوایم را داشته باش
آب می خورد از رگم
قبیله ای که زاییده می شود در زن
امشب قاریان قربانی می دهند به تاریکی
هوایم را داشته باش
پر از راز است خیابانی که می میرد در زن
این جا
آن جا نیست
در را می بندد
و ما بر جریده ی جهان
پیوند می خوریم
به تقدیر شهر
جماعت می ریزند
و کسی نیست باور کند
تاریکی و واقعیت
اشتراکاتی دارند شاید
به قوزک پایم نگاه کنید
مدتی ست اذان داده اند
هوایم را داشته باش
من از کشیدن دو پا کشیده می شوم
اعتراف می کنم
اعتراف می کنم
به اصلی ترین غریزه ام
آواز خونم
و همین لحظه که زخم هایم به من نزدیک ترند
اعتراف می کنم
واکنش های ما سیاسی نبود
روزهای رفتن سیاسی نبود
خبرهای زخمی سیاسی نبود
اعتراف می کنم
شیوه ی این خیابان
نه باران بود
نه مردی که از او
بند انگشتی نماند بر شانه ام
از شبی که نیستی کنار کشیده ام
اصلی ترین غریزه ام
خیابان نبود
لهجه ی پیچک ها
باد
می پیچد
در کافه
میز به میز
جلو می رود
می زند زیر سفارش ها
بر می گردد
کات
دوباره می گیریم
باد
می پیچد در لهجه ی پیچک ها
می رقصد
با کنگره ها و بال های سرخش
بام به بام
فکر میکند
چطور ساییده شده پرش
به پرم
هربار
سفره ی پهنی ست دنیا
هربار
کسی از پایش بلند می شود
آشتی
جان می دهد آشتی
در آسانسوری که نه بالا می رود
نه پایین