گات)۱)

امشب آزاد خواهد بود.

گات از شاخه ی محکمی در جنگل مصنوعی آویزان بود. هوا گرم بود. اما گرمای خورشید درخشان استوایی نبود، از کوره ی مصنوعی زیرزمین بود. از آسمان باران نمی بارید. آنچه می بارید و هوا را مه آلود می کرد از آبپاش های کوچک سقف صاف و سیاه بود. گات می توانست ادعا کند که برخی گیاهان هم مصنوعی هستند. از برگهای شق و رق شان می شد فهمید، علاوه بر آن عطری هم ازشان به مشام نمی رسید. با خود فکر کرد آدمها خیال می کنند او تا این حد احمق است؟

این مکان در قیاس با خانه اش در جنگل واقعی که یک ماه پیش گرفتند و از آنجا به اینجا آوردندش هیچ به حساب می آمد. زندان بود، او که با آن بالهای نیرومندش می توانست با چند بال زنی آنجا را دور بزند. حال حبس بود.

روز نخست که به اینجا آوردندش به جای اتکاء به بینایی آوایی اش از روی نادانی به چشمانش اعتماد کرد. در نتیجه با کله به دیوار های نامرئی بر خورد کرد. دیوارها مانند سنگ نفوذ ناپذیر بودند. اما گات به دلیل نوعی نیروی جادوگرانه دانست که چشمانش قادر به نفوذ از میان سنگ هم هستند. همان محلی که آدمیان می آمدند و می رفتند و به او دقت می کردند. آنان آیا نمی دانستند که او شاهزاده ای از خانواده ی خفاشان خون آشام است؟ از تبار کاما زاتس هاست.(۲) از تخمه ی ایزدان خفاشان است. از فرمانروایان جهان زیرزمینی است. همانجا که وقتی همه ی زنان و مردان می میرند به آنجا فرستاده می شوند و اوست که نسبت به سرنوشتشان تصمیم می گیرد، و سر کسانی را که در زندگی زمینی از او نفرت داشته اند قطع می کند. در خانه ی گات آدمها زاتس را نیایش می کردند.

زنانی که نوزادانی به دنیا آورده بودند به غار سلطنتی می آمدند و نیایش می کردند و از زاتس می خواستند فرزندانشان را تندرست و نیرومند کرده و به آنان عمر طولانی عطا کند. آنان هم در عوض گل و دیسک های فلزی تابان هدیه می کردند و می رفتند.

اما آدمهای اینجا … به حلقه ی بازویش نگاه کرد. به علامت زندانی، به این بی حرمتی. از اینجا که فرار کند به غار سلطنتی خواهد رفت و از زاتس خواهد خواست آدمیان را مجازات کند. بویژه آن مردی را که لباس سفید به تن می کند و قدی بلند و دستان و پاهای دیلاق پرموی سیاه وزوزی و ریش نامرتب دارد و یکی از چشمانش همیشه نیم بسته است و در نظر نخست به صورتش حالت خواب آلودی می بخشد. هرچند به هیچوجه خواب آلود نیست. برعکس جدی و درخشان است. و برخی مواقع از چهره اش پرتوهای سوزانی ساطع می شود و گاه که به جنگل مصنوعی می آید در پهلویش نیزه ای هست که گات را به خواب عمیقی می فرستد. اغلب آن سوی دیوار نامرئی می نشیند و خیره به او چشم می دوزد.

گات عضله های قوی سینه ی ستبرش را با بی قراری منقبض می کند و بالهایش را با طول حدود یک متریشان می گشاید. با همان کله ی قناس که فقط کاکلی از موهای سیخ سیخی برفرقش دیده می شود. و چشمانی درشت و زل و سیاه دارد با پوزه ای دراز که بیشتر به پوزه ی جانوران چهار پا شبیه است تا پوزه ی پرندگان. دندانهایش براق هستند و اندامش سفت و سخت و به قاعده است. چنانکه به نظر می آید مدام آماده یورش است. آدمها با موشها و جانوران کوچک و جمع و جور دیگر تغذیه اش می کنند، و او از غذاهای آبکی و نرم و شل و ول به جان آمده است. چناکه گویی همه از یک قماش هستند. او اما در پی تنوع است. بویژه که طعم گوشت خفاش هنوز در دهان و جانش جولان می دهد. اکنون بسیار مشتاق شکار دوباره است. در کنارش زندانی دیگری هم هست. خفاشی با نام “تراب”. )۳(

با هم گرفتار آدمیان شده بودند. در جنگل با هم شکارشان کرده بودند. تراب را به هیچوجه دوست نمی داشت. زیرا از تبار سلطنتی نبود، برعکس موجودی ضعیف و دروغگو بود که از لاشه های فاسد شده که دیگر حیوانات رها کرده بودند رفع گرسنگی می کرد. وقتی هم آدمها گرفته بودندش لابد هیچ کوششی برای نجات خویش به خرج نداده بود. گات بی درنگ قلمرو خود را روشن و تراب را به گوشه ای پرتاب کرد، هرچند هنوز هم گاه گاه بر سر موشهای خوراکی با هم درگیر می شدند.

این درگیری اما به دلیل سهم غذا نبود، زیرا گات حاضر بود با میل و رغبت سهم موشهای خود را به تراب بدهد، بلکه برای این بود که از بیکاری حوصله اش به سر می آمد. در نتیجه یکی از تفریحاتش همین درگیری ها و عقب نشینی و زوزه کشی تراب بود. گاه به سرش می زد تراب را بخورد، این حس مربوط به زمانهایی می شد که دلش برای گوشت خفاش تنگ می شد و کارد به استخوانش می رسید. اما از سوی دیگر می دانست که با وجود نفرتش از تراب به او برای نقشه فرارش احتیاج داشت.

و امشب آزاد خواهد شد.  هنگام که مرد به دیوار نامرئی نزدیک شد و در مخفی را باز کرد، گات از جایی که بود و آشیانش به حساب می آمد نگاهش کرد. او شب های بسیاری مرد را رصد کرده بود. ابتدا گمان می کرد او می تواند راه خروج اش باشد. اما وقتی یقین کرد تنهاست و به خطوط مانند مو باریک در مخفی هم دست یافته است، چند باری کوشید بازش کند. با سر به آن کوبید و کوشید با چنگال هایش سطح سخت و لغزان اش را بازکند اما بی نتیجه بود. سرانجام شبی دانست که جریان هوای سردی از میان جنگل می گذرد. چرخی زد و سر چشمه ی آن را پیدا کرد. در سقف سیاه شبکه ای فلزی و کوچک بود که از میان آن جریان هوا عبور می کرد. نومیدانه کوشید بدنش را به یکی از شکاف ها تکیه دهد اما بزرگتر از آن بود که در شکاف جا بگیرد. حتی با فشردن بالهایش به دو پهلو هم این کار شدنی نبود. باید کاری می کرد که تمام شبکه های فلزی از جایشان تکان بخورند. فکر کرد اگر کسی کمکش کند این کار با شتاب بیشتری عملی خواهد بود. برای همین از تراب پرسید: ” دلت می خواهد از اینجا خلاص بشوی؟”

تراب با نگرانی گفت: ” حتمن، اما چه جوری؟”

“با من همکاری کن، بزودی در جنگل آزادانه زندگی خواهی کرد.”

زان پس شب ها که آدمها نبودند، آن دو به سوی شبکه ی فلزی می رفتند و با چنگال و دندان تکه هایی از سیمان و گچ دوروبر لبه های آن را می تراشیدند و هرشب که می گذشت شبکه ی فلزی اندکی لق تر می شد. در همان حال که داشت آدمی را که یک دوجین موش سفید را روی زمین ولو می کرد می پایید دید که مرد در را بست و آن سوی دیوار نامرئی به تماشا ایستاد. گات هم به او خیره شد، و حیران بود که چرا از پشت در دور نمی شود. آیا متوجه چیزی شده بود؟ تراب به موشها یورش برده بود و نومیدانه می کوشید پیش از آنکه سر و کله ی گات پیدا شود تا می تواند موش نوش جان کند. غافل از آنکه گات اشتها نداشت، اما از سوی دیگر می دانست که شب به نیروی زیادی محتاج است. به همین دلیل به سرعت خود را به موشها رساند و مشغول خوردن شد. گاهی گلوی موشها را با ضربت تند چنگالهایش می برید و زمان دیگر درسته می بلعیدشان، و احساس می کرد موقع پایین رفتن توی گلویش وورجه وورجه می کنند. آهسته به تراب گفت: ” برو توی گوشه ات و وانمود کن خوابیدی.” و خودش با دلی پراندوه آویزان شد و یک چشمی بیرون را پایید. در همان حال با خود اندیشید که بزودی به خانواده اش خواهد پیوست. و داستان فرار از زندان آدمها او را به قهرمانی بزرگ مبدل خواهد کرد. سر انجام آدم برخاست و رفت و آن سوی دیوار نامرئی تاریک ناپدید شد. گات به تراب علامت داد:

“وقتشه!”

و هردو با هم به سوی سقف پرواز کردند و چنگالهایشان را پیرامون شبکه ی فلزی فروکرده و کوشیدند لق ترش کنند. اما به نظر می آمد شبکه هنوز و همچنان محکم است.

گات داد زد: “بالت رو توی شبکه فرو ببر!”

هردو بالهایشان را گشودند و در همان حال که بال می زدند، کوشیدند سرعتشان را بیشتر کنند، و از سقف هم فاصله بگیرند. روی پوست گات کلی خاک و خل دیده می شد. او بار دیگر خطاب به تراب داد زد: ” تند تر، اگر آزادی می خواهی تندتر!”

بار دیگر بالا و پایین پریدند، گات احساس کرد که وزن شبکه سنگین تر از آن که گمان می کرده است. و در برابر فروریزی انبوهی از خاک و خل احساس تسلیم در جانش رخنه کرد. بالش کج و کوله شده بود. هر دو عقب نشینی کردند. شبکه اما همچنان بالای سرشان آویزان بود.

۱- گات نام یکی از اقوام بربر صدیم آلمان هم هست. مترجم

۲- Coma Zotst

۳- Throbb