از اینجا، از آنجا، از هر جا (۱۷)
به همت و ابتکار گالری های آریا و آب انبار، نمایشگاه های منحصر به فردی از آثار بهمن محصص در تهران بر پا شده است. عنوان این نمایشگاه های جامع “ششصد قطعه از یک جسم گمشده” است که در اجرای بازخوانی آثار هنرمندان معاصر ایران با همکاری این دو گالری در معرض دید علاقمندان قرار گرفته است. این نمایشگاه ۶۰ اثر مجسمه، کولاژ و پرینت، همچنین اثری از مجموعه نمدهای این هنرمند را که با الهام از دست ساخته های سنتی ایران خلق کرده، شامل می شود. در این نمایشگاه هم از آثار انتزاعی محصص که تاکنون کمتر دیده شده و هم از غول ها، چاپ ها، مجسمه ها و آثاری که بر اساس اشعار نیما یوشیج بوجود آمده، گرد آمده است. اهمیت این دو نمایشگاه که لازم است هر دو را علاقمندان بازدید کنند، از این جهت است که معلوم نیست در آینده بتوان چنین آثاری را در کنار هم به نمایش گذاشت.
نکته قابل توجه آن است که هیچ یک از آثار ارائه شده برای فروش عرضه نشده اند. محصص که به مناسبت های زمان خود، انتقادات اساسی داشت و خود را یک پرسوناژ تاریخی می پنداشت شخصیتی است که شناخت او به زمان های آینده نیاز دارد. آثار این هنرمند بزرگ معاصر همچون خود او در سطح جهان پراکنده است. خود وی در زمان حیاتش علاقه چندانی به محافظت از آنها نشان نمی داد و شاید بتوان گفت که محصص آگاهانه این سرنوشت را برای کارهایش انتخاب کرد.
حضور بهمن محصص در دهه چهل در تهران که فعالیت های هنری، مطبوعاتی و سیاسی و برگزاری جلسات روشنفکری و دانشگاهی از رونق خاصی برخوردار بود موجب آشنایی فراوان او با جامعه هنری و فرهنگی بویژه اساتید نقاشی و مجسمه سازی گردید. بطوری که می توان گفت همان سنت شکنی که صادق هدایت در نثر فارسی و نیما یوشیج در شعر کلاسیک انجام دادند، بهمن محصص در هنر نقاشی انجام داد. نزدیکی محصص با نیما و آل احمد در آن زمان بیشتر از روی نزدیکی تفکر و اندیشه های آنها به هم بود. نیما و محصص هر دو عضو انجمن هنری خروس جنگی بودند که توسط جلیل ضیاءپور (پدر نقاشی مدرن ایران) تأسیس شده بود. محصص از سال ۱۳۴۸ چون ادامه فعالیت هنری در ایران را غیرممکن دید دوباره به رم بازگشت و به فعالیت خود در آنجا ادامه داد ولی هیچ گاه ارتباطش با جامعه هنری و فرهنگی ایران قطع نشد. نامه های خواندنی زیادی در این ایام بین او و نیما یوشیج رد و بدل شده که گویای شرایط تلخ آن روزگار برای هنرمندان و اهل قلم می باشد. در هر حال برگزاری نمایشگاهی از آثار محصص در تهران فرصت مغتنمی است تا علاقمندان به هنر با یکی از مفاخر معاصر کشورمان در این زمینه آشنا گردند.
شعری از مصطفی بادکوبه ای “امید”
صدای پای بهار است و سال نو اما
کسی که جشن بگیرد به خانه دل نیست
اگر چه سبزه دمیده است و بلبلان مستند
دلی موافق این بلبلان غافل نیست
چکیده خون دل ما به جام لاله عشق
شراب پاک مغان روشنای محفل نیست
چه جای شادی و مستی که روی فرش چمن
نشان تازه بجز رد پای قاتل نیست
شکسته تیر جنابت چو بال چلچله را
به دشت عشق بجز مرغ نیم بسمل نیست
کدام گل بزند بوسه دست گلچین را
ز نیس خار نرنجد کسی که جاهل نیست
گل است و شکوه ز گلچین به باغبان اما
چه سود شکوه بدان باغبان که عادل نیست
بر آشیان کبوتر زدند آتش و ما
چه دلخوشیم که برهان عدل باطل نیست
چه شد که شعله آن آتش مقدس مرد؟
چراغ عاطفه ای روشنای منزل نیست
سکوت و ردی و سوز دل است و سنگ بلا
برای سوته دلان هفت سین که مشکل نیست
کسی به گریه ابر بهار می خندد
که با خبر ز غم پای مانده در گل نیست
نشان قوس قزح هفت رنگ تزویر است
در آن بهار که قلبی به صدق مایل نیست
دلا اگر چه شکسته است کشتی “امید”
مگو که هیچ طریقی به سوی ساحل نیست
“نگین سخن ۱۵”
*
ایام فراغت خود را چگونه می گذرانید؟
شغل پدر من بساط است. او هر روز صبح دو کارتن که در یکی از آنها کتاب های قدیمی و ممنوعه و در دیگری وسایل مختلف از قبیل کیف دستی، وسایل بازی، باتری های چینی و عینک های آفتابی است را با خود به روبروی دانشگاه می برد و در گوشه ای از پیاده رو آنها را برای فروش عرضه می کند. به همین دلیل به شغل او بساطی می گویند. تمام سرمایه پدر من همین دو کارتن است. وقتی که ماموران شهرداری از دور پیدا می شوند، پدر با سرعت وسائلش را در دو کارتن می ریزد و آنها را برداشته به گوشه ای می برد و پس از رفتن مامورین دوباره بساطش را بر پا می کند.
من شغل بساطی را دوست دارم و می خواهم در روزهای تابستان و فرا رسیدن ایام فراغت در پیش پدرم کارآموزی کنم و به فوت و فن این شغل بیشتر آشنا شوم. همراه وسایل پدر یک صندلی برزنتی زهوار در رفته هم وجود دارد که وقتی او از روی پا ایستادن و چک و چانه زدن با مشتریان گذری خسته می شود، روی آن می نشیند. من هم در کارهایش به او کمک می کنم. روزی از پدرم پرسیدم که چرا رو به خیابان روی صندلی نمی نشیند و پشتش به در ورودی دانشگاه است. او به من جواب داد: پسر جان به کار خودت بپرداز و اینقدر به حاشیه نرو. ولی وقتی که اصرار کردم گفت من از این سر در ورودی دانشگاه خاطره بد دارم. چون موجب شد که مرا به بهانه های مختلف از تحصیل محروم و از همین در بیرونم کنند. من هم با دانشگاه قهر کردم و پشت به سر در آن می نشینم تا شکل آن بتن های بدقواره و بی خاصیت را نبینم و یاد دو سال عمر تلف شده خود نیفتم.
شغل عموی من دنتالی است. او هر صبح یک گونه انواع دندان های مصنوعی چینی را به میدان گمرک می برد و رهگذران و بیشتر مردم کم درآمد این دندان ها را امتحان می کنند و چندین بار به دهان می گذارند تا یکی از آنها به اندازه دهانشان شود و آن را می خرند. شغل دنتالی درآمدش بیشتر از کار بساطی است. چون عموی من هر دست دندان چینی را صد تومان می خرد و پانصد تومان می فروشد.
روزی از پدرم پرسیدم: پدر با این همه زحمتی که می کشی و پول هایی که در می آوری می خواهی در آینده چکار کنی؟ او جواب داد: دوست دارم این مغازه کتاب فروشی پشت بساطمان را خریداری کنم و آن را تبدیل به جگرکی و کبابی نمایم. چون صاحب مغازه ورشکست شده و آن را ارزان می فروشد تا بدهی هایش را بدهد. او گفت اگر بتوانم آن را بخرم تابلویش را عوض می کنم و می نویسم: “از کتاب فروشی تا کباب فروشی”.
در نزدیکی بساط پدر من، مرد بلند قد و بد صدایی روی یک صندلی نشسته و دائم فریاد می زند: “پایان نامه، پروپوزال، مقاله و… به فروش می رسد.” من که بچه ام و نمی دانم این کلمات یعنی چه. از حسین آقا پرسیدم: “شما چی می فروشید؟” او به من گفت: همین چیزهایی که از صبح تا غروب داد می زنم، بعدها که با او دوست شدم به من قول داد وقتی که مدرسه ام تمام شد و پول هایم را جمع کردم، او برای من یک پایان نامه و پروپوزال درست کند و من بدون آن که چند سال عمرم را بیهوده تلف کنم، مستقیماً لیسانس در هر رشته ای که دوست دارم بگیرم.
پدرم می گوید: این کار پول هدر دادن است و اگر من به همین شغل بساطی بپردازم درآمدش بهتر است. ولی من فکر می کنم با آن مدرک می توانم کارمند اداره ای شوم و نانم توی روغن بیفتد. چون تا آن موقع وقت دارم تا به این موضوع فکر کنم، فعلاً در ایام فراغتم در کنار پدر به شغل کمک بساطی اشتغال دارم تا برای آینده خودم تصمیمی بگیرم. از این که وقت گذاشتید و نوشته های مرا خواندید از شما سپاسگزارم.
از کتاب فروشی های تهران تا کتاب فروشی های تورنتو
بر اساس اطلاعات کسب شده از کتاب فروشی های روبروی دانشگاه تهران و خیابان کریم خان زند و کتاب فروشی های تورنتو (پگاه ـ سرای بامداد) پر طرفدارترین کتاب های موجود در بازار در هفته گذشته به شرح زیر بوده است:
تهران:
ـ آن روزها… فارسی دبستان، تدوین و تالیف: داود محمدی فر، نشر چاپار ،چاپ نهم ـ تهران ـ ۱۳۹۳.
ـ بنویس تا اتفاق بیفتد، هنریت کلاوسر، ترجمه: جهان قطب شاهی، انتشارات کتیبه پارسی، تهران، ۱۳۹۳.
ـ زنان شیفته، رابین نوروود، ترجمه: مهدی قراچه داغی، چاپ سیزدهم، نشر پیکان، تهران، ۱۳۹۳.
ـ اتفاق، گلی امامی، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، تهران،۱۳۹۴.
ـ برگزیده داستان های آنتوان چخوف،انتشارات: جاویدان خرد، چاپ دوم، تهران، ۱۳۹۳.
تورنتو:
ـ از آرزوهایت جلو بزن، نفسیه معتکف، انتشارات هو، تهران، ۱۳۹۴.
ـ شعله، میراندا یوسفی پور، انتشارات آمازون، آمریکا، ۲۰۱۵.
ـ حق انتخاب، آلن پیر، ناشر: مولف، آمریکا، ۲۰۱۳.
ـ صندوق لعنت (نمایشنامه)، ایرج پزشگزاد، انتشارات خاوران، پارس، ۲۰۱۵.
ـ قابلمه را فراموش کن، هولدمه نیچر، مترجم: سید ماشاءاله فرخنده، انتشارات نسل نو اندیش، تهران، ۱۳۹۴.
ـ دو قرن سکوت، عبدالحسین زرین کوب، انتشارات پگاه، تورنتو، ۲۰۱۴.
قصه ها، افسانه ها و سروده های مردم و سرزمین کانادا، جمعی از نویسندگان، ترجمه و نگارش: حسن گل محمدی، انتشارات پگاه، تورنتو، ۲۰۱۵.
تفکر هفته
تفکر شما را در این هفته به گفته ای از ویکتور هوگو نویسنده و شاعر بزرگ فرانسوی معطوف می کنم که مضمون بسیار ارزشمندی در آن نهفته است. او می گوید:
“برای نابود کردن یک فرهنگ، نیازی به سوزاندن کتاب ها نیست، کافی است کاری کنید که مردم آنها را نخوانند.”
این کلام ویکتور هوگو در جامعه ما اتفاق افتاده است و تیراژ کتاب به سیصد نسخه رسیده است. حال شما که در تورنتو یا شهرهای دیگر خارج از کتاب سکونت دارید سعی کنید که فرهنگ و ارزش های تاریخی و اجتماعی ما نابود نشود. کتاب بخرید و به نسل های آینده این حرکت شایسته را آموزش دهید.
ملانصرالدین در تورنتو
ملانصرالدین که برای یافتن شغلی مناسب به تعداد موهای سرش رزومه به شرکت ها، مغازه ها و محیط های تجاری، فرهنگی و اداری شهر تورنتو داده بود. بر سبیل اتفاق یکی از آن صاحبان مشاغل به او تلفن کرد و برای اینترویو با ملا قرار ملاقات گذاشت. ملا در روز موعود استحمام کرد، محاسن مبارک را آراست، ردای ابریشمی بر دوش انداخت، گلاب اصل قمصر بر محاسن و ردا مالید و با نعلین پوست سمور که عنابی رنگ و براق بود، با لبخند همیشگی بر سر قرار رفت.
صاحب کسب که مغازه داری نادرست و جَلَب بود و عادت بر آن داشت که طالبان مشاغل را به بهانه های کارآموزی و ترینینگ مدتی مجانی به کار می گرفت، هنگامی که ملا را، با آن کسوت و محاسن دید اول خواست از اینترویو سر باز زند ولی پیش خود فکر کرد که چه آدم هالوی خوبی گیرش آمده، لذا ملا را به انجام شغلی که چندین بار به افراد دیگر پیشنهاد کرده و کسی نپذیرفته بود، دعوت کرد.
ملا که ردا از تن در آورد و سر پیچ را به کناری نهاد و آستین ها را بالا زد تا هر کاری که باس بگوید به نحو مطلوب انجام دهد به زیرزمینی هدایت شد که از بوی بد و فضولات جای تحمل نبود. آنگاه جناب باس تعداد بی شماری شیشه های مربا، خیار شور، عسل و… را به پیش ملا آورد و گفت با توجه به اینکه ظاهر شیشه های این محصولات زیبا نیست آنها را در شیشه های دیگری بریز و با برچسبی زیبا و شکیل بیارای و در جعبه ای نو قرار ده تا مشتریان محترم با دیدن ظاهر جدید به خرید آن رغبت کنند.
ملا اول متوجه قضایا نشد و مشغول به کار گردید ولی پس از آن که خوب دقت کرد ملتفت شد این محصولات تاریخ مصرفشان گذشته و او آنها را در شیشه های نو و با برچسبی که تاریخ مصرف جدید دارد، می ریزد، اول لحظه ای فکر کرد و از انجام این کار بسیار ناراحت شد، آن گاه دست هایش را شست، لباس ها و ردایش را پوشید و از زیرزمین بالا آمد و دم در ورودی به جناب باس گفت:
“حضرت والا، از مراحم شما سپاسگزارم. این شغل پیشنهادی شایسته فردی همچون خود جنابعالی است. عزتتان در خدمت به خلق مستدام باد و روح و وجدانتان در همین جهان در عذاب مدام.”
آنگاه به سرعت از مغازه خارج شد.
بسیار عالی بود .از زحمات شما متشکرم و برایتان موفقیت آرزو می کنم.