شهناز عرش اکمل، روزنامه نگار، پژوهشگر و مدرس متولد تهران و دکترای ادبیات از دانشگاه علامه طباطبایی است. نوشتن داستان را از سال نود خورشیدی به طور جدی دنبال میکند و با رسانهها، نشریهها و سایتهای ادبی مانند رادیو گفتگو، پرس نیوز، روزنامه همشهری، چوک، نگاه تازه، بررسی کتاب، آوای زن، سایت لیلا صادقی و الفما همکاری دارد. مریم رئیس دانا
میایستم جلوی آینه. گوشهای الاغی را میچسبانم به قسمت بالایی گوشم. با دقت پهنش میکنم روی سرم تا از زیر مقنعه بیرون نزند… تشبیه و تنزیه هر دو را قبول دارد. بیشتر مایل به تشبیه است. حتی از گوساله سامری مثبت یاد میکند… راهی برای شناخت خدا… هر چه خوانده ام از ذهنم پریده. اصلا نمیشود فهمیدش. کیفم را برمیدارم و نفس عمیقی میکشم. اگر فراموشم شد هم نهایتا از روی متن میخوانم. با این گوشهای الاغی ترس در زندگی معنی ندارد. شاید خیلیها دچار وضعیت من شده باشند. دروغ بشنوی و خودت را بزنی به آن راه؛ راهی که دررو ندارد. کاملا متوجه خالیهایی که بند بند وجودشان را دریافته ای میشوی اما باز هم میشنوی. اصلا گوشهای الاغی برای همین کار مناسبند… برای شناخت خدا باید اول از خودشناسی شروع کرد. مَن عَرفَ نفسَه فقد عرفَ ربَّه… ادامه مطلب میپرد. مثل همین یاکریم که از بالای سرم پر کشید و رفت توی سینه آن ابر که شکل مردی است که سربند به سرش بسته و ژست سعدی را گرفته. خب هردو مال یک قرنند و ژستهایشان هم باید شکل هم باشد. گوش چپ الاغی ام میخارد. اهمیت نمیدهم. دستهایم به دستگیره در تاکسی خورده. نمیتوانم به گوشم بزنم… الناسُ نیامٌ و اِذا ماتوا اِنتبهوا. جهان به مثابه خوابی است که ما را فرا گرفته… به خواب فکر میکنم و اینکه ابن عربی میگوید جهان یک خیال است و خواب که باشیم در واقع در خواب، خوابیم. من اما در بیداری محض خوابم. یعنی خودم را به خواب زده ام. عاشق مردی شده ام که ترجمه متن فصوصالحِکَم را از بر میخواند. قشنگ هم میخواند. صدایش نرم و شفاف است، مثل همین ابرهای گوله گوله که مثل برق از بالای سرم میگذرند.
به مردی که عاشقش هستم فکر میکنم و آدمهای بیرون مثل همین ابرها به سرعت میدوند و دور میشوند… مردی که عاشقش هستم فصوص میخواند، شرح میکند، مرا با خودش به محفل آقایی میبرد که فقط روزی یک صفحه شرح میکند و من حوصله ام سر می رود. صدایم را کش میدهم و با ناز به مردی که عاشقش هستم میگویم: «شرح تو رو میخوام. این یارو خیلی طولش میده. از این شاخه به اون شاخه. عربیهاش رو نمیفهمم» مردی که عاشقش هستم دست میاندازد دور کمرم و مرا طرف خودش میکشد. «اشتباه نکن. آقا شرحش طلاست. همین یک صفحه ش برابری میکنه با چهار روز حرفای من. استفاده کن عزیزم.» و شروع میکند یک خالی دیگر میبندد. یک حدیث قدسی هم برایش مثال میآورد.
«هنوز داره میسوزه خانم. جنازهها رو پیدا نکردن. ساختمون به اون عظمت سر چند دقیقه نابود شد. یقه کی رو باید گرفت آخه.» حرفهای مرد بوی دود میدهد. بوی پارچه های سوخته، بدنهای جزغاله. بوی شر. ابن عربی اما عقیده ای به شر ندارد. شر را با توجه به دید آدمها نسبی میداند. یعنی همه چیز خوب است مگر اینکه ما بد نگاهش کنیم؟ یعنی مردی که عاشقش هستم خیر محض است و شر و خیرش بستگی به نگاه من دارد؟
تاکسی سر کوچه حقیقت میایستد. یک پایم را میگذارم بیرون و کمی لفتش میدهم تا بقیه پولم را بگیرم. راننده هم لفتش میدهد، انگار متوجه گوشهای الاغی ام از زیر مقنعه شده باشد. «خانوم خرد ندارم. خودت خردش کن.» به اطراف نگاه میکنم. سرمای ساکت کوچه مثل تیری مینشیند توی چشمانم. چشمانم را جمع میکنم و اسکناس را به مرد میدهم. «از کجا پیدا کنم سر ظهری. مهم نیست. بقیهش مال خودتون.» نیش مرد تا بناگوش باز میشود و برق چشمانش توی پرتوی خورشید گم میشود. گازش را میگیرد و از کوچه حقیقت دور میشود.
کلاس کیپ تا کیپ پر است. مردی که عاشقشم هستم پشت میز نشسته و با زنی که موهایش را بلوند کرده حرف میزند. بوی تند عطر زن دماغم را پر میکند و موهای سوخته از دکلره اش چشمم را می زند. قیافهاش شبیه خیابانیهاست. نمیفهمم اینجا چکار دارد. حس میکنم الان است که لبهای قرمز زن از صورتش بپرد بیرون و نقشی روی گونه مردی که عاشقش هستم به جا بگذارد. مردی که عاشقش هستم کمی سرخ شده و اصلا هم متوجه من نیست. میروم جلو در حالی که حس خفگی دارم و طبلی توی دلم گرومب گرومب میکوبد. نزدیکترین صندلی را انتخاب میکنم. مردی که عاشقش هستم مرا میبیند و خودش را جمع و جور میکند. سری تکان میدهد و با دستش مرا به طرف میزش راهنمایی میکند. دلم نمیخواهد بروم. حس خیلی بدی دارم. اینکه چه نقشی در این کلاس دارم و تحت چه عنوانی باید در این کلاس درس بدهم، اذیتم میکند. میدانم نباید این کار را بکنم… دستی به گوشهایم میکشم و یادداشتهایم را مرتب میکنم. زن مو سوخته برگشته و سر جایش نشسته. قیافه اش بیقرار به نظر میرسد و نفسهای عمیقش که از نینی چشمانش بیرون میزند، نشان از رضایت و سرخوشی بسیار دارد. یک لحظه آرزو میکنم کاش چشمانم را ببندم و کلاس تمام شده باشد تا به حساب مردی که عاشقش هستم برسم.
پشت میز مینشینم و بی توجه به همهمه این یک مشت بیکار با جیبهای پر پول که فقط برای ژست به این کلاس میآیند، شروع میکنم و از خیال ابن عربی حرف میزنم. از عالم مثال میگویم و حضرات خمس را شرح میدهم… توجه کنید که حضرات خمس به مفهوم مراتب پنجگانه وجوده. یعنی ترتیب مراتب ظهورات هستی، بعد از مقام حضرت ذات… قسم میخورم بیش از نود درصدشان اصلا نمیفهمند چه میگویم. راستش خودم هم نمیفهمم. دارم لفاظی میکنم. مردی که عاشقش هستم گوشه کلاس روی صندلی تکی نشسته. هم رویش به من است و هم به افراد کلاس، با تحسین نگاهم میکند و با کوبیدن پلکهایش روی هم رضایتش را اعلام میکند. برای شیرین کردن خودم، یک مقاله هم درباره تطبیق خیال از نظر ابن عربی و مولوی خوانده ام. حین صحبت گریزی به آن می زنم و هرآنچه را ازش حفظ کرده ام بلغور میکنم. لبهای سرخ آن زن با موهای سوختهاش همچنان در پرواز است. انگار سهمش از عالم خیال همین لبهاست که بتواند آنها را ماتیک سرخ بزند و تکانهای شهوانی بدهد.
«دوستان توجه کنید که جلسه بعدی بانو گلرخ درباره سایه صحبت خواهند کرد. قبل از ایشون من درباره فَصّ یوسفی صحبت میکنم. یادتون نره مطالعه ش!»
مردی که عاشقش هستم کلاس را تمام میکند. چند نفر دوره اش میکنند. زیر چشمی زن موسوخته را دنبال میکنم. انگار توی دلش باشم، تمام حسش را درک میکنم. میدانم توی دلش آشوبه است؛ انگار که یک زن موسوخته مثل خودش با یک لب قرمز کلفت شهوانی در آن رخت بشوید یا فرش بشوید و هی لگد بزند، هی لگد بزند. میفهمم میخواهد مخ مردی که عاشقش هستم را بزند. میفهمم. مگر میشود آدم متوجه این چیزها نشود و بعد خودش را نزند به چپترین کوچهها و عوضیترین خیابانها؟ اما چرا باید مردی که عاشقش هستم اصلا به آن زن سطحی نگاه کند. اصلا آیا آن زن بلد است از روی فصوص، حتی ترجمه اش بخواند؟ مطمئنم نمیتواند. زن نزدیک میشود و دل دل کنان در حالی که نمیتواند جلوی لبخندی را در تمام صورتش پخش شده بگیرد، به سمت مردی که عاشقش هستم می رود.
– بوش تا اینجام میآد. هنوز نتونستن خاموشش کن. معلوم نیست چرا کشش میدن این قدر… کجایی تو؟ تحویل نمیگیری؟
مردی که عاشقش هستم یکریز حرف میزند. فقط مانده بگوید چند کامیون جنسش در یکی از انبارهای ساختمان دچار حریق گیر کرده. من اما هیچ نمیگویم. یک چیزی دست گذاشته و گلویم را فشار میدهد. من اینجا چکار میکنم؟ چرا این مرد را دوست دارم؟ اصلا مرا میخواهد؟ اگر میخواهد چرا با آن زن گرم گرفت؟ نمیفهمم و این دیوانه ام میکند. چند بار گفته ام اگر مایل نیست برای همیشه میروم. اما هزار دلیل برایم آورده. حرف عاشقانه زده. اینکه عاشق من است. بی من نمیتواند و خیلی وابسته است. اینکه به شعور و دانش من ایمان دارد. شده ام میرزا بنویس. کارهایش را می دهد غلطگیری میکنم. تایپ میکنم. جلساتش را میگردانم. حکم یک احمق را دارم که تا خرتناق رفته توی گل. دست و پا میزند اما خودش را نمیکشد بیرون. میدانم که احمقم و دارم اشتباه میکنم ولی نمیتوانم رهایش کنم. یک لقمه بدون او از گلویم پایین نمی رود. اول غذای او را میکشم و کنار میگذارم. مثل دزدها میروم سر گاز. دور از چشم مامان. سریع غذا را میریزم در ظرف و میگذارم توی فریزر، زیر بسته نانهای صبحم. میدانم مادرم با وجود اینکه همیشه همه جا را میگردد، ذهنش به آنجا نمیرسد.
-کجایی؟ چه مرگته تو؟
نگاهش میکنم. غمگنانه. انگار وجود ندارد. هست اما نیست. به چشمم نمیآید انگار. مثل بوی یک عطر. او را نفس میکشم. عطر تند با طعم تلخ سیگار مینشیند توی ریههایم. «اون زن. اون زن ناراحتم کرده. همون مو بلونده. چی میخواست ازت؟ توام که بدت نیومده بود.»
سکوت میکند و ماشین را به طرف گوشه خیابان میکشد. «چه غلطی کردی تو؟! ببین صد بار بهت گفتم به من شک نکن. من با کلی زن و زون سر وکار دارم. بخوام زیرآبی برم روحتم خبردار نمیشه. پس …شعر نگو. شک بیجا نکن. تو مریضی.» مردی که عاشقش هستم تقریبا داد میکشد. رگهای پیشانی اش زده بیرون. این حالت چهره اش را دوست دارم و آرامم میکند. دستی به گوش الاغی سمت چپم میکشم و بعد دست او را میگیرم. «غلط کردم. بسه حرص نخور. باور کردم.» نفس عمیقی میکشد و دستم را میبرد سمت لبهایش. ناخن کوچکم را میبوسد. میشکفم. مثل یه غنچه که نسیمی از سرش بگذرد و بدود توی روحش، جانش. یکهو تمام شک و تردیدهایم تبدیل میشود به بهترین حسهای دنیا. عشق در جانم فوران میکند و سرریز میشود توی فضای پر از دود سیگار.
– فردا چک دارم. چیزی تو حسابت هست؟
معلوم است که هست. برای او همیشه هست. میدانم هرگز به پولهایی که بهش داده ام نمیرسم. پولهایی که برای سفارشهایش داده ام. برای چکهایش. یاد حرف خانم حجتی، دوست مامان میافتم آن شبی که مهمانش بودیم. میگفت مردی که ازتون پول خواست، پرونده ش رو ببندید بندازید تو همین سطل آشغال و با دستش به سطل بزرگ آهنی کنار آشپزخانه اش اشاره کرد. به این فکر میکنم که سطل خانم حجتی آنقدر بزرگ هست که مردی که عاشقش هستم در آن جا بگیرد؟
بانک شلوغ است. نوبت گرفته ام و منتظرم تا آن صدای ضبط شده اسمم را بگوید. مردی که عاشقش هستم گفته مشکل پیدا کرده و بارهایش در گمرک ضبط شده. او میگوید که به کار واردات هم مشغول است. میدانم راست نمیگوید. خیلی سخت است آدم مدام خودش را سرزنش کند. مگر خودِ آدم چقدر توش و توان دارد که این همه حرف از آدم بشنود… خودشناسی مرحله اول شناخت حق… من خودم را خوب میشناسم. خیلی خوب. شاید اصلا تیز هم باشم. اما نمیدانم چرا مردی که عاشقش هستم فکر میکند کودنم و این همه چرند به خوردم میدهد. کافی است در برابر یکی از دروغهایش موضع بگیرم، رگهای گردنش میزند بیرون، داد میزند و لاپوشانی میکند و من ترس برم میدارد. یکهو یک گودال بزرگ توی دلم دهان باز میکند و مرا میکشد توی خودش. انگار یک چیز تیز کمانه میکشد روی استخوانهایم و استخوانهایم هم تیر میکشند روی پوست نازک تنم. ترس از دست دادنش که به سرم میزند انگار که یک گورکن بیلچه به دست که یک سربند روی سرش بسته، توی دلم را میکَند و هربار با ضربه ای محکمتر چاله را عمیقتر میکُند. گاهی هم بیل را میگذارد کنج دیوار و مینشیند روبرویم. سیگارش را چاق میکند و زل میزند به ام و دود را میپاشد طرفم. چشمانم را از ترس میبندم و وقتی که باز میکنم، بوی مردی که عاشقش هستم آمیخته به بوی سیگار مرد گورکن در فضای اتاقم چرخ میزند.
شماره ۱۴ به باجه ۷
پول را پرداخت میکنم و رسیدش را میگیرم. نگاهی غمگین به رسید میاندازم. ته دلم خالی میشود.
توی تاکسی مینشینم. هنوز نتوانسته اند آتش را خاموش کنند. راننده صدای رادیو را بالاتر میبرد تا میان این همه همهمه بهتر خبر مرگ را بشنود. جنازه چهار نفر را بیرون کشیده اند. خیابان پر از بیلبوردهای مربوط به این حادثه است. موهای تنم سیخ میشود. ذهنم کمی از مردی که عاشقش هستم فاصله میگیرد و قدم میگذارد به خیابان. آدمها همچنان میدوند و بچهها و بارهایشان را به دنبال خود میکشند. یک لحظه به خودم فکر میکنم. کاش یک بچه داشتم، از مردی که عاشقش هستم. یک لحظه لرز میافتد به تنم. گاهی فکر میکنم شاید او اصلا وجود ندارد. دلم میخواهد سر بزنم به بهار دانش و از منشی آموزشگاه سراغ او را بگیرم. آیا او هست یا من او را ساخته ام و میان اوراق کتاب فصوصم پرورده ام. مرز بین واقعیت و خیال را گم کرده ام. شناختم نسبت او لنگ میزند. هم میشناسمش هم نه. گاهی کاملا میشناسمش. لب که می زند میفهمم راست میگوید یا دروغ. اما گاهی به یاری گوش های الاغیام او فرشته نجاتم میشود و شناختم نسبت به او کور و کر. ابن عربی میگوید شناختی که از طریق خیال به دست بیاید، شناختی مابین حس و عقل است و تناقض دارد. چون نه کاملا حسی است و نه عقلی و در عین حال هردوست. پس من از نظر او دچار بحران شناخت شده ام. بین عقل و حسم درمانده ام. چقدر این حالت آشناست. احمقهای زیادی بین عقل و عشق گیر میافتند و درنهایت هم عشق پرچمش را بالای کوه خواهد کاشت.
دیوانه شده ام انگار. به هرچه فکر میکنم، میگردم میان نظریات ابن عربی تا چیزی پیدا کنم که با آن تطبیق کند. فکر کنم خود بیچاره اش هم از دستم ذله شده. وسواس گرفته ام. وسواس حالا دیگر فقط تعلق به دستانم ندارد. مثل یک جوی باریک خون از توی یکی از رگهایم راه افتاده و به مخم رسیده. دستانم را که تند تند میشویم، کمی آرام میگیرم اما فکر که میافتد به جانم هیچ راهی برای راحت شدن ازش پیدا نمیکنم جز خواب. به قول ابن عربی خواب در خواب. یادم نیست اول فصوص آمد یا مردی که عاشقش هستم. فراموش کرده ام. هرچند میدانم اما سعی میکنم فکر کنم اول مردی که عاشقش هستم آمد و بعد فصوص. گویا از ابتدای هستی من مردی که عاشقش هستم بوده تا به حال. از همان ابتدایی که جان گرفتم.
«کجایی از صبح؟ میدونی چند بار زنگ زدم؟ یعنی تو این قدر سرت شلوغه؟ نباید یه سراغ از من بگیری؟ لابد کار مهم دارم… چکت پاس شد.» کلماتم زق زق کنان با امواج همراه میشوند تا یک جایی که من نمیدانم کجاست، برسند به دست مردی که عاشقش هستم. شاید الان او با زن مو بلوند خلوت کرده باشد. زنی که من دیدم، هر کاری از دستش برمیآمد. حس تنفری نسبت به او دارم که نمیدانم از کجا آمده. شک ندارم که با هم سر و سری پیدا کرده اند. با آن زن و شاید هم زنهای دیگری که گاه بین حرفهایش اسمشان را میبرد. زنانی که همه مثل خواهر او بودند.
هیچ پیامی از او نرسیده. نگران او نشده ام که شاید مرده باشد یا در دریاچه نزدیک خانه تخیلی اش غرق شده باشد یا اینکه شب در میانه خواب، گاز با دندانهایش گلوی او را گرفته و تا آخرین نفس را نکشد و کبود نشود، رهایش نکرده باشد. غیب زدنهای ناگهانی اش در این مدت بارها تکرار شده و وقتی بازگشته، بهانه های مضحکی آورده که من به هیچ وجه باورشان نکرده ام اما باز هم مانده ام. حس احمقانهای مرا با او نگاه میدارد که شاید بشود اسم عشق رویش گذاشت. اما آیا حقیقتا من عاشق او هستم؟ شاید حس من یک راه باریک بین دوست داشتن و نفرت باشد. گاه به کارهای غریبش که فکر میکنم نفرت عجیبی در یک جای دلم سر باز میکند و در تمام درونم منتشر میشود اما کافی است که صدایش را بشنوم و دروغهایش را، آرام میشوم. کاش باشد و باز هم دروغ بگوید.
***
با وسواس گوشی ام را میگردم، ایمیلم را چک میکنم. زیر میز را میگردم. توی کشو را. یک حس گمشدگی چنگ انداخته توی ذهنم. چیزی گم کرده ام یا خودم گم شده ام؟ همیشه تنها بوده ام و این تنهایی که میان خواستن و نخواستن سرگردان است انتخاب من نبوده. انگار تنهایی من را انتخاب کرده و من، هم دوستش دارم و هم نه. هم از آن لذت میبرم و هم رنج.
گاهی حس میکنم یک چیزی میآید و دست میاندازد روی گلویم و فشارش میدهد. یک خفگی مزمن دارم که گاه با کابوسهایم درمیآمیزد و زندگی پوشالی من را پوچ تر از پیش میکند. به راستی که زندگی بیش از آنکه آدم فکر میکند پوچ و احمقانه است. این را روزی فهمیدم که مرد دیگری که به شدت دوستش داشتم و ماه ها بود بی خبر مرا رها کرده و رفته بود، گوشی تلفن را داد به زنی که انگار نامزدش بود و او هم با احوالپرسی گرم گویی که از ابتدای تاریخ مرا میشناسد، به مجلس عروسی شان دعوتم کرد. دیگر آن لحظه مردی که به شدت دوستش داشتم یا زن احمقش مهم نبودند، مهم صدایی بود که ناگهان درون خودم شنیدم، یک صدای مهیب و خوفناک و خیس از عرق مثل صدای تالاپ سقفی که ناگهان در میانه تاریک روشنا فرو بریزد روی زنی که پستان در دهان کوچک نوزاد دو ماههاش دارد. آن روز بود که فهمیدم زندگی بیش از آنچه آدم فکر می کند پوچ و احمقانه است. بعد از آن روز دیگر تصویر توی آینه هم مال زنی که میشناختم نبود. زن دیگری با دندانهای نیش دراز در حالی که نیمی از گیسوانش را روی چشم چپش ریخته بود، با حیرت مرا مینگریست و من هر بار به او لبخند میزدم. حالا سالها از آن زمان گذشته. مردی که به شدت دوستش داشتم را فراموش کرده ام و دروغهایش را هم. حالا دیگر زن توی آینه هم فرق کرده. گیسویش را از روی چشم چپش کمی کنار زده و یک وقتهایی با من حرف هم میزند. گاهی فکر میکنم اصلا خیالاتی شده ام و زن توی آینه اصلا خیال است. مگر نه اینکه همه چیز خیال اندر خیال است. همان که ابن عربی میگوید. کاش همه چیز خیال بود. کاش مردی که به شدت دوستش داشتم و اصلا نمیدانست فصوص چیست و مردی که عاشقش هستم خیال واقعی بودند و دروغ هم نمیگفتند. شاید اصلا چون خیالند دروغی اند. شاید…
از توی آینه بیرون میآیم. گیسویم را که ریخته روی چشم چپم، میگذارم پشت گوشم. به یادداشتهایم که روی میز پخش و پلاست نگاه میکنم. باید جمعشان کنم و بریزم دور. وقتی مردی که عاشقش هستم نباشد، کلاسی نباشد، دیگر خواندن و حفظ کردن مطالب مربوط به سایه و خیال چه سودی دارد؟ اگر سایه حقیقتی را پشت خود پنهان کرده که اگر آن نباشد، سایه مفهومی پیدا نمیکند، پس حقیقتِ مردی که عاشقش هستم کجاست؟ او مثل یک سایه آمد و من فکر کردم سایه ای پیدا کرده ام. سایه ای که یک حقیقت بزرگ پشت خود پنهان کرده و تمام کدری اش به واسطه آن حقیقتِ پرنور است. مردی که فصوص میخواند و کلی خوب شرح میکند. کلی حرف ناب میزند. اما حالا همه چیز مثل سایه ای که یکهو ابر بهش شبیخون بزند، ناپدید شده. حقیقت ناپدید شده. سایه، خیال… همه چیز سوخته و نابود شده. مثل آن ساختمان عظیمِ خاکستر شده که پا به پای من سوخت و هنوز هم توی دلش آتشی به پاست؛ آتشی که زبان میکشد روی جنازههایی که دوست ندارد به خاک پسشان بدهد.
«پاشو یه چیزی بخور مامان جان. رنگ به صورتت نیست. دق دادی منو تو. چت شد دوباره تو؟ یه ساله خودتو حبس کردی تو این دخمه و توک میزنی به این کتابای مسخره… خدا منو مرگ بده راحت شدم از دست شماها…» سایه مامان محو میشود و میرود و نقطه ای میشود روی دیوار؛ نقطه حرف خ که با مداد نوشتهام روی دیوار. سالها قبل. «تو یه خری.»
صدای بوق ممتد دور می زند توی گوشم. گوشی را قطع میکنم و مینشینم روبروی آینه. گوش الاغی سمت چپم مدتهاست اینجا افتاده و کلی خاک گرفته. انگشتم را میکشم رویش، در جهت خواب موهایش. چقدر نرم است. اطرافم را نگاه میکنم شاید آن یکی را ببینم. نیست. نمیدانم کجاست. حتما گم شده. یک لنگه گوش الاغی که به کار آدم نمیآید. این یکی را برمیدارم و میاندازم تو کشو. کاش آن پیرمرد که سربند به سر دارد بیاید. بیاید همین جا روبروی من بنشیند و توی دلم را مثل یک گور خالی کند. یا فقط بنشیند اینجا روبروی من، پشت به آینه و سیگاری بگذارد توی چوب سیگاری کنده کاری شده قشنگش. هیچ چیز هم نگوید اصلا. فقط سیگار بکشد. سیگاری که رایحه اش مخلوطی از مشک و عنبر هفت قرن پیش با عطر جوردانی گلد است و من بو را نفس بکشم توی خودم و توی این عطر بمیرم؛ ذره ذره همان طور که بوی عطر آرام آرام بر جان آدم مینشیند… تنها خیال است که به من جان میدهد. خیال، برزخ بی امتداد من. مانند مرز سایه و آفتاب، مانند آینه ای بیرنگ که مدام به رنگ من درمیآید و شکل میگیرد. پیرمردی میشود با سربندی به سر و آغشته به خوشترین عطرها با بیلچهای در دست در هیبت مردی که عاشقش هستم…