رمان «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشتهاند» داستان فیلمنامهنویسی است که به مونترال کانادا مهاجرت کرده تا تمام گذشته و حوادث پشت سر و همینطور جستوجوهای زندگی اش را کنار بگذارد و همهچیز را فراموش کند. در این زندگی تازه که تمرینی برای فراموشی است آنچه بر او گذشته و میگذرد پیش چشم اش زنده میشود تا او یک بار برای همیشه به یادشان بیاورد و فراموششان کند. در این میان یکی از همکاران سابق اش در تلویزیون که از زندگی تازه ی راوی و مشکل او برای یافتن کار و گذران زندگی باخبر است به او پیشنهادهای کاری متفاوتی میدهد و راوی را با تردیدهایی برای «مستعار» شدن و با نام مستعار نوشتن برای تلویزیون ایران و زندگی را گذراندن و «خود ماندن» و با دردرسرهای غربت سر کردن رو به رو میکند. در رمان، راوی با مهاجران دیگری هم آشنا میشود، آدم هایی با دغدغه های مختلف و پیشینه های متفاوت و حال و احوالی از جنس دیگر. همهی اینها همچون تصویرهایی از پیش چشم راوی میگذرند تا او فراموش کند اما از یاد بردن این همه تصویر کار ساده ای نیست. همانطور که «خود» ماندن هم کار سادهای نیست.
این رمان در سال ۱۳۹۷ در نشر مهری لندن منتشر شده است و آن را میتوان از طریق وبسایت این نشر تهیه کرد: https://soundcloud.com/mehdi-marashi نسخهی آوایی این رمان، با خوانش نویسنده در سایت ساندکلاود در دسترس تمام علاقهمندان است: https://soundcloud.com/mehdi-marashi . خوانندگان ایران هم میتوانند برای تهیهی کتاب به این نشانی ایمیل بزنند: Mehripublication@gmail.com
مهدی مرعشی داستاننویس معاصر ایرانی، در رشتهی زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغالتحصیل شده است. از او دو مجموعه داستان به نامهای «نفستنگ» نشر چشمه (۱۳۸۷) و «کتابت بهار» نشر ققنوس (۱۳۸۸)، رمان «داستان زرتشت» نشر زاگرس مونترال (۱۳۹۰-۲۰۱۱) و بازنویسی داستانهای «سمک عیار» از سوی نشر کتاب پارسه (۱۳۹۱) منتشر شده است. رمان دیگر او به نام «رسم این زن سکوت است» در سال ۱۳۹۳-۲۰۱۴ توسط نشر زاگرس در مونترال کانادا به چاپ رسیده است. این رمان در سال ۱۳۹۵ در نشر اچانداسمدیا تجدید چاپ شده است. در سال ۲۰۱۶ مجموعه داستان تازه ای از او به نام «از جاده که میگذشتیم» در نشر اچاناسمدیا به چاپ رسیده است.
ترجمهی سه مجموعهشعر از پیر پائولو پازولینی به نامهای «وطن من کجاست»، «در قلب یک کودک» و «شعرهای فراموششده» و رمان «نیکولا کوچولو» اثر سامپه – گوسینی و «کامو و من» نوشتهی دانیل پناک هم از دیگر کارهای اوست.
سوای نقدهای او بر ادبیات معاصر و تحقیقات در ادبیات کهن ایران زمین، از او ترجمههایی نیز از ادبیات فرانسه و ادبیات کبک منتشر شدهاست. مهدی مرعشی علاوه بر همکاری با سرویسهای فارسیزبان در زمینه های فرهنگی و هنری به عنوان روزنامهنگار آزاد، از سال ۲۰۱۲ «کارگاه داستاننویسی هزارداستان مونترال» را با شرکت نویسندگان ساکن مونترال کانادا برگزار میکند.
مرعشی در ایران سال ها تهیهکننده و برنامهساز رادیو بوده. او در سال ۲۰۱۰ به کانادا مهاجرت کرده و در سال ۲۰۱۲ رادیو اینترنتی «اینجا مونترال» را با پخش برنامههای هفتگی در معرفی آثار ادبی مستقل و آزاد در مونترال کانادا پایهگذاری کرده که تهیه و پخش آن همچنان ادامه دارد. داستان کوتاه آبی از مجموعهداستان «نفستنگ» نوشتهی مهدی مرعشی به عنوان تکداستان برگزیدهی هشتمین دورهی جایزه هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۸۸ معرفی شده است. او به تازگی نوشتن پژوهشی بلند را به پایان برده که با استناد به یکی از آثار ادبی ایرانیان مهاجر، به طور خاص به ادبیات تبعید میپردازد. مریم رئیس دانا
فصل هفتم رمان «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشتهاند»
هفت
نسترن گفته بود: «تقصیر خودته. باید یک بار برای همیشه از اول تا آخرشو به یاد بیاری تا بعد بتونی فراموش اش کنی. انکار کردنش فایده ای نداره».
و او یادش نیامده بوده که خواب بوده یا بیداری؟ یادش نیامده. فقط همینقدری را به یاد آورده که در خیابانی که معلوم نبوده کجاست از این کوچه به آن کوچه می رفته و دنبال پنجره ای میگشته که پشتش پرده نباشد. یادش هم بوده که از یک جای خیابان نباید بگذرد و باز به یاد آورده که تنها یک پنجره بوده که اصلاً پشتش پرده نداشته. و بعد سرک کشیده داخل اتاقی که پنجره به آن باز می شده. اتاقی لخت، با یک کمد باز که آن هم لخت بوده. و بعد باد شروع شده. لته های پنجره به هم خورده. کنار دیوار ایستاده و در چشم برهم زدنی باران باریده و او خودش را کامل چسبانده به دیوار اما درست ظرف چند ثانیه خیس شده. و باز یادش هست که این «چند ثانیه» را از روی ساعتش میگوید. یعنی وقتی باران گرفته به ساعتش نگاه کرده و هفت و بیست دقیقه ی غروب بوده و بعد که کاملاً خیس شده بوده و باز به ساعتش نگاه کرده ساعت هنوز هفت و بیست دقیقه بوده. جای ایستادن نبوده اما صدای زنی میآمده که بلند بلند میگفته: باد… باد… و او یک بار دیگر به آسمان نگاه کرده و یک دفعه همه چیز آرام گرفته. و باز زن گفته: باد… باد… اما بادی نبوده. همه چیز آرام بوده. لتههای پنجره حالا بسته بوده اند و اتاق در تاریکی شبی که از راه می رسیده فرومیرفته. و بعد از خواب که بلند شده به این فکر کرده که آیا نمیبایست همه چیز، همه چیز، همه چیز فراموش میشده؟ اما واقعیت این است که نمی شده. مثلاً همه اش فکر میکرده وقتی به اینجا برسد یک چیزهایی همانجا میماند و دیگر با آدم نمیآید اما نشده. یعنی شده اما تمام مدت عمر آن فراموشی دو هفته بوده. بعد از آن دو هفته هم برگشته سر خانه ی اول، آونگ شده، بین یادآوردن و فراموشی. رفته و آمده و در این سفر هی چیزی را از دست داده و هی یک مَن شده صد مَن و بعد دیده دیگر ترازو ندارد تا وزن اش کند. به نسترن هم همان وقت بوده که گفته: وقتی یک مَن میشود صد مَن آیا همانقدر میماند؟ یعنی وزن اش بیشتر نمیشود؟
و نسترن گفته که از کجا باید بداند. و بعد هم گفته بعد از رفتن اش خیلیها سراغش را گرفته اند و طوری این «خیلیها» را گفته که فهمیده منظورش چیست.
نسترن بلد بوده چطور پشت تلفن حرف بزند که هم حرفش را بزند و هم کس یا کسانی که آن طرف خط گوش ایستاده اند نفهمند چه میگوید. برای همین هم وقتی گفته خیلیها سراغش را گرفته اند فهمیده خیلی ها یکدفعه فهمیده اند که طرف پریده و شاید هم دلشان خوش بوده که او پابند زنی مانده که زن، خودش هم نمی دانسته قصه اش چیست و میخواهد چکار کند و آنها هم فکر نمیکرده اند یک روزی یا شاید هم یک شبی مرغ از قفس میپرد. چه تعبیر قشنگی! مرغی که قرار است فردا لای پلوی عزا یا عروسی (چه فرقی میکند) باشد یک دفعه میپرد و میرود جایی که به دست آوردنش خیلی هم سخت نیست. آن وقت بوده که فکر کرده درستترین کارش همین بوده که با آن زن از برنامه اش نگفته. سرش را انداخته پایین و بیصدا بیرون آمده و کارش را کرده و همین.
و شیوا لباس پوشیده بوده و آمده و گفته: «برویم؟» یادش نبوده کجا باید بروند. حتی از شیوا هم نپرسیده کجا باید برویم. انگار منتظر بوده تا شیوا بگوید: «برویم.» و او بگوید: «برویم.» انگار بیرون باد میآمده و او منتظر بوده تا شیوا بگوید: «حالت خوب نیست. میخواهی تاکسی بگیرم؟» و او درست یادش نیست بیست و چهارم شهریور بوده یا بیست و ششم شهریور که باد نمیآمده، که اولین خمپارهی عراق میافتد تو شط. پدر دستش را میکشد، هر دو گوشه ی پیادهرو روی زمین دراز میکشند. پدر اصلاً به کثیف شدن شلوارها فکر نمیکند. حتی یادش هست که پیراهن هاشان هم کثیف و خاکی میشود. بعدها هم همه اش از پدر میخواهد بپرسد چرا آن روز به شلوارهایشان فکر نکرده اما همان بعدها خواهد فهمید که مهم این است که شلوار پای آدم بماند، حتی خاکی و حتی کثیف. شلوار تمیزی که روی جارختی یک نره خر دیگر آویزان باشد مصداق بارز بر باد رفتن است و او شک ندارد که آنها درست چند روز بعد از آن خمپاره و خاکی شدن شلوارها همانطور شلوار بهپا به باد رفتند.
بعدها پدر گفته بود: «پسرجان! ما دو سال قبلتر از آن عصر شهریوری هم به باد رفته بودیم. این را یادت باشد.» و بعد گفته بود: «یادت هست آن سربازی را که در تظاهرات سال پنجاه و هفت میخواست به پام شلیک کند؟ راستش را بخواهی ما همان روز به باد رفتیم.» و او گفته بود: «اما من که با شما نبودم. من در خانه بودم چون مشق داشتم». و پدر سری تکان داده بود و گفته بود: «میدانم اما شرمندهام. ببخش. تو در خانه بودی و ما همه در هرجایی که بودیم به باد رفتیم.»
شیوا بود یا نبود؟ از پنجره به بیرون نگاه کرد و حس کرد دیگر باد نمیآید. اصولاً باد عنصر غریبی است. آدمیزاده با باد به دنیا میآید. باد که ازش دفع میشود راحت میشود و بعد درست در یک زمستان بهاری، خودش و همه چیزش را به باد میدهد، زندگیاش را، آرامشاش را، شلوارش را و گاهی هم خیابان زیر پایش را. و سر گرداند و گفت: «شیوا! این بار از کدام خیابان برویم؟»
شب بدی بود. ساکت، دمکرده، بی صدای پرندهها طوری که جرأت نمیکرد هیچ چراغی را روشن کند. گذاشت تاریکی از ته خانه جلو بیاید، از آینه بگذرد و برسد به ایوان و گفت: «شیوا چیزی میخوری؟»
شیوا که حرف نمیزد، شیوا که در تاریکی پیداش نبود یعنی یکجایی که نمیدانستی کجاست در گوشهای از آن فضای کوچک چهل متری داشت برای خودش گریه میکرد، مثل خیلی از آدمها که یا حرف میزنند یا گریه میکنند و او ترجیح میداد شیوا حرف بزند. آن قدر حرف بزند و از زمین و زمان بگوید تا گریه یادش برود و رفت پیداش کرد، در اتاق بین تخت و پنجره، و نشست کنارش. حس کرد آرنج اش در تشک فرو رفت و دست برد سمت گونه اش. خشک بود. پس شیوا گریه نمیکرد. پس شیوا حرف نمی زد. پس شیوا خواب نبود. و شیوا دستش را بالا آورد و نور موبایلش صورتش را روشن کرد. تصویر پسرش روی موبایل بود. و او فکر کرد اگر باز بعد این همه سال خمپاره ای بیاید آیا مسعود دست پویا را میگیرد و میخواباند روی زمین یا نگران است شلوارش خاکی بشود و بعد نور موبایل شیوا خاموش شد. همه جا تاریک شد. باز دست کشید به گونه ی شیوا. خیس بود. خیس ماند. فردای آن روز قرار بود برود ببیند چطور میتواند از مسعود شکایت کند. بعدها به یاد نیاورده که آن شب کی صبح شد.