کبوترها

۲۱

کبوتر فرمانده، با تحکم گفت: “کافیه!” و بعد از تشر ترس آور آن یکی کبوتر سکوت کرد. هرچند هنوز سرش را به جلو و عقب تکان می داد. شید ناراحت شد و از روی عجز به مارینا نگاه کرد و پرسید دارن درباره ی چی حرف می زنن؟

– خفاش با بالهای حدود یک متر…

کبوتر فرمانده سر کبوتران دیگر فریاد کشید: “پس اون خفاشا کجا هستن؟”

شید نمی دانست چه جواب بدهد: “کدام خفاشان؟”

آنان آیا از خفاشان بال نقره ای حرف می زدند؟

و ادامه داد: “نمی دونم، آخر منظورتان چیه؟”

کبوتر کشیک با منقارش نوک جانانه ای به شید زد

 و فریاد کشید: “شما دو تا دور و بر اقامتگاه ما چه می کردین؟”

مارینا گفت: “ما در حال کوچ هستیم، پی نشانه های راه بودیم که سمت و سوی مان به طرف جنوب را روشن کنیم. فکر کردیم اینجا همون برج توی نقشه ی راه مونه، اما…”

جغد خود را روی میله ای نزدیک کف زمین انداخت، و چشمان بی حالش را به شید و مارینا دوخت. شید لرزید. ماده جغد غرید: “اینا جاسوسند.”

شید با اعتراض گفت: “نه.”

فرمانده باخشم داد زد: “انکار می کنند.”

و باقی پرنده ها بالهایشان را از روی عصبانیت به صدا در آوردند و غرولندها شدید تر شدند.

سفیر پرسید: “پس چرا درست بیرون آشیانه ی کبوتران دستگیر شدید؟”

“راه گم کرده بودیم!”

“از خفاشانی که آن دو کبوتر را کشته اند خبر ندارید؟”

شید با تاکید گفت: “نه!”

جغد رو به فرمانده گفت: “اینا شاید برای حمله ی دیگری اطلاعات جمع آوری می کردند. پیشنهاد می کنم به سربازان فرمان آماده باش بدهید.”

“بله جناب سفیر.”

“درباره ی اقامتگاه دیگران چیزی گفته اند؟”

“نه!”

“که اینطور.”

جغد نگاهش را به سوی شید برگرداند و متفکرانه گفت: “بال نقره ای از کجا می آیید؟”

شید جواب نداد. فرمانده فریاد زد: “جواب بده!”

“از جنگل های شمال و…”

“بله فکر می کردم، برای اینکه یکی از خفاشاتون قانون را نقض کرده و به تماشای خورشید رفته اونجا.”

سراسر برجک را خشم فروخورده ای فرا گرفت.

“چند شب پیش ما اقامامتگاهشون رو به آتش کشیدیم، حدس می زنم همونها مسئول این فاجعه ی اخیر باشن. فرمانده، شاید هم عمل انتقامجویانه و دل خراشی بوده باشد.”

فرمانده پاسخ داد: “له شون می کنیم.”

کبوتر سربازی که شانه اش زخمی بود آهسته گفت: “اگه همجنس اونایی هستن که من دیدم ممکن نیست.” و خندید، خنده ای خفه و درخفا، فرمانده به کبوتر سرباز تشر زد و گفت: “بس است سرباز!”

“فرمانده! من به جنگ با اونا نمی رم… نمی رم قربان برای اونا چنگالا و دندونایی مانند…”

“ساکت!”

“اونا کله ی اژدری دارن، پنداری اژدرها روی کلیسای جامع جون گرفته باشن…”

“اونا رو می شناسیم…”

“کبوترهای نگهبان ببریدش!”

فرمانده پوزش خواهانه به سوی جغد برگشت و گفت: “سرباز ساندرس(۱) از مبالغه خوشش می آید.”

جغد با خونسردی گفت: “هیچ خفاشی مجاز به هماوردی با پرندگان دیگر نیست. من از سوی پادشاه اقلیم های شمال فرمانی در این باره خواهم آورد.”

جغد اعلان کرد: “فرمان پادشاه رو از زبان من بشنوید. اکنون آسمان ها بسته هستند. زیرا کشتن پرنده ها توسط خفاشان یک اقدام جنگ طلبانه بوده و ما با همان زبان به آنها پاسخ خواهیم داد. زیرا قانون نقض شده است.”

جغد چشمان نحسش را به سوی شید برگرداند و گفت: ” شما خفاشان دیگر حتی مصونیت شبانه هم نخواهید داشت. و هر خفاشی که در آسمان دیده شود، چه در شب و چه در روز محکوم به مرگ خواهد بود. ما این گونه اقدامات غیرقانونی را تحمل نخواهیم کرد. فرستادگان ما به تمام آشیانه های شهر اعزام شده اند و به سرعت بال زدنی به دوردست ترها هم خواهند رفت.”

شید با خشم فریاد کشید: “شما نمی تونین این کارو بکنین!”

اگر آسمان در شب هم بسته شود معنایش این خواهد بود که هیچ خفاشی دیگر امنیت نخواهد داشت. شید به مادرش و خفاشان مهاجر فکر کرد، و امیدوار شد که به میزان کافی از آنجا دور شده باشند و یا دستور جغدها شامل حال آنها نشود. حال بیش از هر زمانی یقین پیدا کرد که به آنان خواهد رسید.

جغد گفت: “خفاش کوچولو، این کار پیش از این انجام گرفته، اگه برای زندگیتون ارزش قایل هستید به ما بگویید که قاتلان کجا هستند؟”

“ما چیزی نمی دونیم.”

جغد به سوی فرمانده برگشت و گفت: ” من باید برم و به حضور ملوکانه گزارش بدهم. اینارو اون قده شکنجه کنین که به حرف بیان، نتیجه رو هم به من اطلاع بدین.”

“بله. قربان.”

جغد بالهایش را گشود و کبوترها راه باز کردند تا از میان برجک بالا برود، رفت و در آسمان شب ناپدید شد. فرمانده به نگهبانان گفت: “خفاشان را برای برش آماده کنین!”

شید احساس کرد تمام مفصل هایش شل و ول و بی رمق شده اند. از مارینا پرسید: “برش یعنی چی؟”

مارینا با لکنت گفت: “نمی دونم، …”

از همان سویی که پرنده ها بودند صدای منقار کوبی، مانند آواز منحوسی به گوش می رسید، تق، تق، توق، اس اس سس قق ق ررر ری ی ی چ چ چ ! گوشهای شید از ترس مچاله شده بودند. چند کبوتر داشتند منقارهایشان را به سنگ می کشیدند. اس س س س ق ق ق ق  ر ر ر ر ی ی ی ی چ چ چ چ!

شید ناگهان گوشی دستش آمد، کتوترها داشتند منقارهایشان را تیز می کردند.”فرمانده دستور داده مجازات شما بریدن بال ها تونه. اگه بخواین می تونین سینه خیز پیش دوستاتون برگردین و بهشون بگین کبوترای شهر بی حرمتی اونا رو از یاد نمی برن. ببرینشون!”

کبوتر نگهبان داد زد: “بالاشون رو بگیرین و محکم نگاه دارین!”

کبوترها از روی میله هایی که نشسته بودند پایین پریدند و آنجا جمع شدند. می خواستند بالهایشان را ببرند. آنقدر بالهایشان را نوک بزنند که دیگر هرگز قادر به پرواز نباشند و نتوانند به اقامتگاهشان برسند. شید احساس درماندگی مطلق کرد، احساس برهنگی در زیر نور نورافکن. در همان حال آهسته به مارینا گفت: “دنبال من بیا!”

شید پیش رفت و از روی دایره ی کبوترها پرید و روی زمین پشت سرشان و نزدیک به ستون نور درخشان فرود آمد. چشمانش را بست، بالها را باز کرد و در چشم بهم زدنی خود را سه برابر آنچه بود کرد و دندان نشان داد و چنان جیغی کشید که وحشت بر همه ی کبوتران مستولی شد. هر سه کبوتر از حیرت به این سو و آن سو پریدند. مارینا کنار او فرود آمد. شید به تخته ی قیر اندود نگاه کرد، و گفت: “هل بده، و جلوی نور رو بگیر!”

هردو پنجه هایشان را در تخته فرو بردند و آن را هل دادند. تخته ی قیر اندود بی درنگ به زمین افتاد. فرمانده فریاد زد: ” بگیرینشون، محکم بالهاشون رو بگیرین!”

اما برجک در تاریکی مطلق فرو رفته بود. شید می دانست که تنها یک بخت دارند و آن همین لحظه ای است که کبوترها توان دیدن ندارند. شید آهسته به مارینا گفت: “ده بجنب، زود باش!”

و خود آهسته از زمین برخاست و دیوانه وار بالهایش را به صدا  در آورد و در همان حال با بینایی آوایی اش برجک را به دقت زیر نظر گرفت، شبکه ی نقره ای تیرها، و با وحشت بال زدنهای کبوترانی که قادر به دیدن نبودند را دید. بال زدنهایی که سایه های شبح گونه ای را در خیال او ترسیم می کردند. نزدیک ترین دریچه را توانست تشخیص دهد. مستطیل سیاه رنگ او را به خود می خواند. مسیر را تشخیص داد. کبوترها همچنان آشفته احوال بیهوده  بال می زدند و با هم درگیر شده بودند. شید مسیر خود را از کناره های یک تیر چوبی تغییر داد، بعد با تیر چوبی دیگری ادامه داد و کبوتران که سرگردان بالهایشان را از سویی به سوی دیگر حرکت می دادند دور و بر او بودند، کبوتری از پشت سر به صورت او نوک زد و ضربه توانست او را گیج و منگ کند. در نتیجه روی یکی از تیرهای چوبی افتاد. کبوتری داد زد: “یکی شون گیر افتاد.”

و شید دید که مارینا دارد داد می زند: ” شید!”

شید جواب داد: ” برو، نگران نباش حال من خوبه!”

اما در همان حال احساس کرد که بال سنگین پرنده با شدت به او فشار می آورد، پرنده می کوشید او را بگیرد. شید از روی غریزه دندانهایش را در پرهای پرنده فرو برد تا به دان پایه که احساس کرد به گوشت تن او رسیده است. پرنده جیغ و داد کرد و روشن شد که بالش شکسته است. شید از روی تیر پرید و پیش از آنک ه با بالهایش بتواند بالاتر برود چند گامی به پایین پرت شد. مارینا کجا بود؟ نگاه آوایی پر از وحشتش را به دور و بر فرستاد. طرح کم رنگ و باریکی دید که به سوی پنجره ی بالای سر او می رود، مارینا مانند برق و بلا از پنجره به بیرون پرید. کبوتری خود را انداخت جلو تا راه شید را سد کند، اما او به موقع راهش را کج کرد و از میان پنجره در دل شب تاریک اوج گرفت.

ادامه دارد