کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
بخش ۲۳ و پایانی
ما برایِ آزادکردنِ کویت به جنگِ خلیجِ فارس نرفتیم، بل برایِ تضمینِ این هدف رفتیم که ما همچنان نفتِ ارزانقیمت میخواهیم، اما خودِ «نفت» به دشواری میتواند «هدف»ی باشد که مردم بهخاطرش به خیابانها کشیده شوند.
من چند هفته پس از جنگِ خلیجِ فارس، در یکی از محلههایِ فقیرنشینِ قاهره، با نوجوانانِ مجاهدِ مسلمان گفتوگو کردم. آنان دیگر به مدرسههایِ دولتی نمیرفتند، زیرا خانوادههاشان پولی برایِ پرداخت به معلمِ سرِخانه نداشتند. معلمان ـ درمانده و ناامید از دریافتِ حقوقِ مناسب ـ به دانشآموزان نُمرۀ قبولی نمیدهند مگر آنکه پولی به آنان پرداخت شود. این مجاهدانِ نوجوان روزهایِ خود را در مسجدها سپری میکردند. آنان دلیلِ جنگِ خلیجِ فارس را خوب میدانستند: کشوری که بیست و پنج درصدِ نفتِ جهان را بهتنهایی مصرف میکند، برایِ حفظِ امکانِ دسترسیِ خود به نفتِ ارزانقیمت، از قدرتش استفاده میکند. پیامی که به آنان داده میشد این بود: «ما همه چیز داریم. اگر بخواهید آنها را از ما بگیرید، میکُشیمتان!» این پیامی نبود که من بتوانم بر سرِ آن، با آنها مناقشه کنم.
ما هنگامِ جنگِ خلیجِ فارس، با برخی از مستبدترین رژیمهایِ منطقه ـ از جمله حکومتِ سوریه که مجموعهای از گروههایِ تروریستی را حمایتِ مالی میکند ـ متحد شدیم. دمشق، به عنوانِ هزینۀ اعزامِ نیروهایش برایِ حمایت از سربازانِ آمریکا، درخواستِ سه میلیارد دلار کرد. من همراهِ گروهی از تفنگدارانِ نیرویِ دریاییِ آمریکا، از کنارِ سربازانِ سوری گذشتم. نشسته بودند چای مینوشیدند و با حرکتِ دست، ما را به پیشروی تشویق میکردند! هیچ یک از آنان یک صحنۀ جنگ را هم از نزدیک مشاهده نکرد. ما دیگر سربازانِ سوری را ندیدیم تا آنکه جنگ تمام شد. آنگاه بود که آنان و دیگر نیروهایِ متحدِ عربی را دیدیم که از خطوطِ سربازانِ آمریکایی میگذشتند تا بروند شهرِ کویت را به اصطلاح «آزاد کنند»!
آلودگی و ویرانیِ محیطِ زیست در منطقه، این حقیقت که صدام حسین بر مسندِ قدرت باقی ماند تا هزاران شیعه را به قتل برساند که به تشویقِ ما، علیهِ رژیمِ او قیام کردند و سپس آنان را به حال خود رها کردیم، فساد و استبدادِ واضحِ حکمرانانِ کویتی که تا قصرهایِ مُجللشان تعمیر و آماده نشد به شهرِ کویت بازنگشتند، همه و همه پانویسهایِ کماهمیتی هستند از یک نمایشنامۀ صحنهپردازیشده برایِ پیروزی. (آبروریزیِ شکست در ویتنام با چنین صحنهسازیِ نمایشی باید جبران میشد). جنگِ خلیجِ فارس ـ همچون بسیاری جنگهایِ دیگر ـ بهشکلِ داستانی فانتزی به عامۀ مردم عرضه شد. (جنگِ دوم با عراق نمایشی بزرگتر و مجللتر بود. موضعگیریها شدیدتر بود. اینگونه موضعگیریهایِ افراطی از سویِ کسانی که سر از پا نمیشناختند، امری غیرِمعمول بهشمار میرفت. هرگونه صدایِ مخالفی را با قساوت خفه کردند. چنان بلایی سرِ اندیشمندانِ مخالفِ جنگ آوردند که عملاً خودشان را کنار کشیدند. نورمن میلر ـ نویسندۀ معروف که هیچگاه در مقابلِ هیچکس از سخن گفتن بازنمیماند ـ توسطِ سگهایِ از قلاده رهاشده، موردِ حملاتِ سخت قرار گرفت. حتا نمایندگانِ حزبِ دمُکرات هم ـ بهاستثناءِ معدودی ـ چنان وحشتزده و پریشان شدند که همچون بَره، سرشان را انداختند پایین و راهِ مَسلَخ را در پیش گرفتند. آمریکا آمریکایِ دیگری شده است. هر روز، تغییراتی پنهانی صورت میگیرد که عامۀ مردم از آن بیخبرند و برایشان معنایی هم ندارد. آزادیهایِ فردی بهشدّت محدود شده است. هرکس عقیدهای اظهار میکند، یا موردِ حملۀ جمعی واقع میشود یا نامش در فهرستِ نامِ کسانی قرار میگیرد که باید زیرِنظر باشند. وزیرِ دادگستریِ آمریکا نقشِ «وزیرِ محدودیتِ آزادی» را برعهده گرفته است. در این جریان، گروههایِ دستِ راستیِ مذهبی نقشِ عمدهای دارند؛ برنامهای است که آنان تدارک دیدهاند و توسطِ عُمالِ برگزیدهشان و ملّتِ آمریکا بهاجرا درمیآید. این جریانات مدتزمانِ کم و بیش کوتاهی ادامه خواهد یافت، چراکه هیچ رژیمِ زورگویی پایدار نیست. رایشِ سوم که قرار بود هزار سال دوام بیاورد، فقط سیزده سال طول کشید! سلاطین و حکمرانانِ مُستبدِ خاورمیانه یکی پس از دیگری شاهدِ برچیدهشدنِ بساطشان بودند. آمریکایِ قدرتمند ـ یعنی آمریکایِ مُستبد ـ نیز دورۀ محتومی خواهد داشت و دمُکراسی بارِ دیگر سربرخواهد آورد. فعلاً ما با بخشِ غیرِواقعی و نمایشیِ آن سر و کار داریم.)
کسانیکه مرتکبِ جنایت میشوند، اینکار را بهنامِ «هدف» انجام میدهند؛ و اغلب بهکمکِ نوعی نسبیگراییِ تقلبی، با جنایتهاشان کنار میآیند، واقعیتها را جَرح و تعدیل میکنند، موردِ سوءِاستفاده قرار میدهند و جانشینِ عقایدِ عمومی میسازند. مسلمانان ممکن است بگویند صربها بازارِ سارایهوو را گلولهباران کردند. صربها هم امکان دارد بگویند این خودِ مسلمانان بودند که برایِ جلبِ پشتیبانیِ بینالمللی، شهروندانِ خود را به توپ بستند. اگر در کافهای در بلگراد نشسته باشی، احتمالِ زیادی وجود دارد که هر دو نظر معتبر باشد. واقعیتها و عقایدِ عمومی، هر دو، بهصورتِ تجلیلِ نادانی، و بهشکلِ هراسناکتری خودداری از بیاعتبار کردنِ هدف، مثلِ خوره، به جانِ وجدانِ اخلاقیِ مردم میافتد.
ممانعت از انجامِ تحقیقاتِ صادقانه و نابود کردنِ آنها برایِ جاانداختنِ این تصور که هر واقعیتی بههمان خوبیِ واقعیتِ بعدی است، از اضطرابآور ترین نتایجِ جنگ است. پیگیریِ جنگ اغلب مستلزمِ دروغگویی در مقیاسِ گسترده است؛ امری که بیشترِ دولتها ـ بهویژه هنگامی که زیرِ فشارِ جنگاند ـ درگیرِ آن میشوند. صربها که سرانجام فجایعِ انجامشده به نامِ خودشان را پذیرفتند و به آنها اعتراف کردند، جنایاتِ خود را با ذکرِ نکتهای مهم توجیه کردند: «در جنگ، همه همین کارها را میکنند!» همین مورد میانِ قشرِ خواص و نظامیانِ اِلسالوادور هم مصداق دارد. همگی توانستند اَعمالِ بیرحمانه و شقاوتآمیزی را که خودشان انجام داده بودند، با اَعمالِ بیرحمانه و شقاوتآمیزی که دشمن مرتکب شده بود، مطابقت دهند. سبعیّتِ یک طرفِ معادله با سبعیّتِ طرفِ دیگر حذف شد.
هانا آرنت به این کیفیّتِ رفتاری در آلمانِ پس از جنگِ جهانیِ دوم اشاره میکند و آن را «نسبیگراییِ نیهیلیستی» مینامد. او معتقد بود که این جریان میراثِ تبلیغاتِ نازیهاست که ـ برخلافِ تبلیغاتِ کشورهایِ غیرِتوتالیتر ـ براساسِ این تصور قرار داشت که تمامِ واقعیت را میتوان و باید دستکاری و اصلاح کرد و همۀ «دروغ»هاشان بایستی طوری از کار درآیند که «حقیقت» بهنظر برسند. واقعیت بهشکلِ آشِ درهمجوشی از مقتضیات و مصلحتهایِ متغیّر درآمد و شعارهایی ساختهپرداخته شد که میتوانست یک روز حقیقت باشد و روزِ دیگر خطا.
توهمّات، جابهجا، در زندگیِ ما اثر میگذارند و ما را در برابرِ تناقضها و نقطهضعفهایِ اخلاقی که همیشه تکرار میشوند، کور میکنند. در زمانِ جنگ اما این توهمات درهمآمیخته و تشدید میشوند. «هدف» با ظاهرِ حفاظت از ملّت و دولت، با عنوانهایی چون «مبارزه برایِ آزادیِ کویت» یا «نبردِ علیهِ تروریسم» آغاز میشود و «وسیله» را توجیه میکند. ما نظامِ اخلاقیِ خود را در خدمتِ پیشبُردِ هدفِ جنگی، از کار میاندازیم. آنگاه است که بهکار انداختنِ مجددِ این نظام بهصورتِ اولش، تقریباً غیرِممکن میشود. برایِ بیشترِ ماها، پذیرشِ اینکه ممکن است در طرفِ مقابلِ ما هم اصولِ عدالتطلبانهای وجود داشته باشد و اعتراف به اینکه ما نیز باید احساسِ گناه کنیم، بسیار دشوار است. وقتی از ما خواسته میشود بینِ «حقیقت» و «رضایتِ خاطر»، یکی را انتخاب کنیم، بیشترمان «رضایتِ خاطر» را برمیگزینیم.
مدتِ کوتاهی پس از جنگِ در بوسنی ـ جایی که بیشترِ ناظرانِ حقوقِ بشر نیروهایِ صرب را بهخاطرِ شاید حدودِ هشتاد درصد از جنایاتِ جنگی سرزنش میکردند ـ فیلمِ محبوب و عامهپسندی در صربستان تهیه شد بهنامِ روستاهایِ زیبا، شعلههایِ زیبا. این فیلم تصاویری نشان میداد از شبهِنظامیانِ مستِ صربِ اهلِ بوسنی که روستاهایِ مسلمانان را به آتش میکشند، غیرِنظامیانِ سالخورده را بهقتل میرسانند و کامیونهایِ پُر از اثاث و وسایلِ غارتشده را با خود میبرند؛ روایتی از جنگ در بوسنی که تا آن زمان، بسیاری از صربها آن را قبول نداشتند. رزمندگانِ صربِ اهلِ بوسنی بهصورتِ تبهکارانِ خُردهپا، اراذل و اوباش و معتادها تصویر شده بودند. این از نظرِ مردمی که هنوز میتوانستند دل خوش کنند و بپرسند آیا حقیقت دارد که نیروهایِ صرب بودند که سارایهوو را با توپ به گلوله بستند، نوعی کشف بود.
این فیلم برایِ نخستینبار به زیادهرویهایِ سربازانِ صربِ اهلِ بوسنی و دروغهایِ رهبرانِ ناسیونالیستِ صرب میپرداخت که آتشِ جنگ را شعلهور کردند. این فیلم سرآغازِ اعترافِ صریح و صادقانهای بود از آنچه واقعاً رُخ داده بود، اما در عینِ حال، نمونهای است کلاسیک از همان نسبیگراییکه هانا آرنت را دلواپس و پریشانخاطر میکرد. تلاشِ برخی تاریخنگارانِ آلمانی برایِ ترسیمِ جنایاتی که زیرِنظرِ استالین انجام شد، بهعنوانِ معادلی در برابرِ جنایاتِ هیتلر، آلمانیها را از مسئولیت مُبرا کرد، چراکه همگی مقصر بودند! و این فیلم نیز ـ بهرغمِ ظاهرِ صریح و رُکگوییهایش ـ در خدمتِ همانگونه قصد و نیّت بود. ضعفها و ایرادهایِ هدفِ ناسیونالیسمِ صرب را نشان میدهد، اما در ادامه بیان میکند که تمامِ «هدف»ها بهاندازۀ هم زشت و فاسد بودهاند؛ درست همانگونه که صربها آلتِ دستِ رهبرانِ خود شدند، مسلمانان و کرواتها هم آلتِ دست قرار گرفته بودند. از اینها گذشته، این فیلم با اطمینانِخاطر، یوگسلاویِ تیتو و تلاشهایِ بینالمللی برایِ بازسازیِ بوسنی را تا سطحِ فساد و انحرافهایِ مطرحشده در فیلم، کاهش میدهد.
کوتاهی در بررسی و تحلیلِ دقیقِ هدفِ جنگ، ما را در مقابلِ بخشِ بعدی، بیدفاع برجای میگذارد. وقتی هدفی از توان میافتد یا دیگر موردِ نیاز نیست، میتوان آن را همزمان و همراه با بطلانِ هدفِ طرفِ مخالف، بیاعتبار کرد. ما میتوانیم بادِ هدفِ خودمان را خالی کنیم، اما باید با هدفِ طرفِ دیگر هم همین کار را بکنیم.
پس از امضایِ عهدنامۀ صلح در شهرِ دیتونایِ آمریکا در سالِ ۱۹۹۵، صربهایِ اهلِ بوسنی متعهد شدند حومۀ شهرِ سارایهوو را به حکومتِ مسلمانان واگذار کنند. چند روز پیش از این واگذاری، من با گروهی از افسرانِ پریشان و آشفتۀ صربِ اهلِ بوسنیکه یونیفُرمِ آبیرنگ بهتن داشتند، گفتوگو کردم. در پارکِ کوچکی صف کشیده بودند و سرود میخواندند. صدایشان همراه با آوایِ خشدارِ یک صفحۀ سرودِ قدیمیِ دورانِ سلطنت در یوگسلاوی، بهزحمت قابلِ شنیدن بود. غُرّش و طنینِ انفجارِ خمپارهها در ساختمانهایِ شعلهور در آتش، بیتهایِ سرود را در خود میپوشاند.
مأمورانِ پلیس پرچمِ صربهایِ اهلِ بوسنی را از بالایِ سردرِ کلانتریِ گروباویچا آوردند پایین، آن را بوسیدند و با احترام، تا کردند. میلِنکو کاریشیک ـ معاونِ وزیرِ داخلۀ صربهایِ اهلِ بوسنی ـ مأمورانِ پلیس را «قهرمان» نامید و به چند نفری که در آنجا گِرد آمده و شاهدِ قضیه بودند، یادآوری کرد که مأمورانِ پلیس نخستین کسانی بودند که چهار سال پیش، پرچمِ صربهایِ شورشی را در حومۀ شهر برافراشتند!
او گفت: «ما این منطقه را از لحاظِ نظامی نجات بخشیدیم، ولی در دیتونا آن را از دست دادیم. شاید نسلِ فعلیِ صربها به اینجا برنگردند، اما در آینده، نسلهایِ بعدی حتماً بازخواهند گشت!»
طنینِ ترکشِ موادِ منفجره در ساختمانها، دستههایِ کوچکِ صربهایِ مست که با اتومبیلهایِ بدونِ نُمره در خیابانها بالا و پایین میرفتند و چهرههایِ وحشتزدۀ سالخوردگانی که از لایِ ورقههایِ پلاستیکیِ میخکوب شده در چارچوبِ پنجرهها بادقّت بیرون را نگاه میکردند، نشان میدادند که قدرت و صَلابتِ مأمورانِ پلیس چگونه در ظرفِ چند روزِ گذشته، ازهم پاشیده شده است.
بیش از ده دوازده جا آتش گرفته بود و شعله و دود بهطرفِ آسمانِ ابریِ خاکستری بالا میرفت. نیروهایِ ایتالیاییِ حافظِ صلح که سوار بر نفربرهایِ مسلحِ خود از جادههایِ پوشیده از آتوآشغال پیش میرفتند، برایِ متوقف کردنِ غارت و آتشسوزی، کارِ چندانی انجام ندادند. از حدودِ شصت هزار صربِ اهلِ بوسنی، ساکنانِ پنج ناحیۀ اطراف که طبقِ برنامه، قرار شده بود به حکومتِ فدراسیونِ مسلمانان بازگردانده شود، همگی ـ جُز چندهزار نفر ـ گریخته بودند.
انفجارهایِ پیدرپی در نتیجۀ ایجادِ حریق به مهمات و نارنجکهایی بود که آتشافروزان در ساختمانها قرار داده بودند. اگرچه برخی از این آتشافروزان افرادی خرابکار بودند، اما بودند کسانی هم که خانههایِ خود را عمداً آتش میزدند و ویران میکردند. یک زوجِ سالخوردۀ صرب که نمیخواستند شناخته شوند، وقتی همسایهشان آپارتمانِ خود را آتش زد و موادِ منفجره را بهکار انداخت، اجباراً از آپارتمانِ خود بیرون رانده شدند.
زنی در حالیکه میکوشید جلوِ سرازیرشدنِ اشکش را بگیرد، گفت: «آنچه دارد اتفاق میافتد، اینکه مسلمانها قرار است برگردند، آرامشِخاطر ایجاد میکند. ما خیلی سعی کردیم آپارتمانمان را نجات بدهیم. این آپارتمان تنها چیزی بود که از مالِ دنیا داشتیم.»
میلوراد کاتیچ ـ شهردارِ گروباویچا ـ میگفت: «مردم خانههایِ خود را آتش میزنند، چونکه وضعِ غمانگیزی دارند و عصبانیاند. آنها نمیخواهند خانههاشان را برایِ مسلمانان جا بگذارند.»
آن روز بعدازظهر، زنی سالخورده درِ خانۀ خود را باز کرد تا مردی که در آنجا زندگی میکرد وارد شود. مرد پیرزن را کنار زد و شروع کرد به ریختنِ بنزین تویِ راهرو. پیرزن با ناامیدی دوید بیرون تا دست به دامنِ سربازانِ ایتالیایی شود. بالاخره سربازان آمدند و مرد را از آتش زدنِ خانه بازداشتند.
اما خیلیها اینقدر خوشاقبال نبودند. دو زن را دیدم که با تَشت، رویِ آتشِ طبقۀ بالا آب میریختند. آتش که گسترش یافت، مجبور شدند فرار کنند.
زنی میگفت: «ما مدتِ درازی مبارزه کردیم. در چهار سالِ گذشته، کلی درد و رنج کشیدیم و تحمل کردیم. حالا هم از خانههایِ خودمان که بهدستِ مردهایِ خودمان به خاکستر تبدیل شده، بیرون انداخته شدهایم.»
این پردۀ آخرِ نمایشِ جنگ بود: نابود کردنِ خود که ادامۀ نهاییِ پراکندنِ انزجار و خشونت و مرگ است.
با ترس و دلهُره، در خیابانها پرسه میزدم. میکوشیدم از سرِ راهِ گروههایِ مسلحِ پلیسکه همگی مست بودند و گهگاه در هوا شلیک میکردند، خود را دور نگهدارم. خبرنگارانی که مدت زمانِ طولانیتری از من از محاصرۀ سارایهوو گزارش تهیه کرده بودند، ترحمِ اندکی از خود نشان میدادند. با صدایِ آهسته میگفتند: «چتنیکها (صربهایِ اهلِ بوسنی) حقشان است!» اگرچه قربانیان ـ تا جایی که من میتوانستم مشاهده کنم ـ بیشترشان بازنشستگانِ سالخورده بودند. این پایانِ فاجعهبارِ جنگ، پایانِ فاجعهبارِ همۀ جنگهاست. صربها ـ مانندِ تمامِ شکستخوردگان ـ درحالِ نابود کردنِ خود و دار و ندارشان بودند.
راه افتادم طرفِ گورستانِ ولاکووو و در آنجا، با نیکولا لیهسیچ آشنا شدم. یک بُقچۀ کوچکِ غذا، چند شمعِ زردرنگ و تکهکاغذِ قهوهایرنگی پُر از میخ در دست داشت. ازکنارِ خاکهایِ کُپهشدۀ قهوهایِ مایل به خاکستریِ چند گورِ کَندهشدۀ خالی گذشت و رفت طرفِ صلیبی چوبی که اسمِ پسرش، دِراگُسلاو، رویِ آن نوشته شده بود. میگفت پسرِ هجده سالهاش درماهِ ژوئنِ ۱۹۹۲، بهدستِ یکی از تیراندازانِ پنهانشدۀ مسلمان کُشته شده است.
صلیب را بوسید. بر زمین زانو زد و خاکِ رویِ گور را هم بوسید. کلاهِ پشمیِ قهوهایرنگش را از سر برداشت و ساکت ایستاد.
میگفت: «خیلی دلم میخواهد یک بارِ دیگر او را در آغوش بگیرم… ببوسم و بغلش کنم…»
لیهسیچ رویِگورِ پسرش، شمع روشنکرد. آنگاه، مدتی بهتماشایِ شعلههایِ لرزان از بادِ سردی که از رویِ تپههایِ بایرِ قهوهایرنگِ اطراف میوزید، ایستاد. سپس از تویِ بقچهاش، دو قُرص نان، یک نمکدان، تکهای گوشتِ خوکِ دودی، یک بُطر شراب و یک لیوانِ کوچک درآورد و گذاشت رویِ نیمکتِ رنگباخته. دو گورکن که رویِ گرمکنهایِ فرسودهشان، لباسکارِ آبیرنگ پوشیده بودند و در آن نزدیکی کار میکردند، از نان و نمک سهمی گرفتند و شراب را بهسرعت به حُلقوم سرازیر کردند.
وقتی مناسکِ عزاداری کنارِ گور پایان یافت، لیهسیچ با سر به گورکنها اشاره کرد که شروع کنند به کَندنِ خاکِ یخزدۀ گور تا به جنازۀ کوچکترین فرزندش برسند.
میگفت: «پیش از آمدن، یک مُشت قُرصِ آرامبخش خوردهام.» بعد رو کرد بهمن و ادامه داد: «تو این کلهخرهایِ متعصبِ مسلمان را نمیشناسی. بویی از انسانیّت و اخلاق نبردهاند. مطمئنم جنازۀ پسرم را از گور میکشند بیرون تا استخوانهایش را آتش بزنند.»
مقاماتِ اداریِ گورستان ترتیبی داده بودند که جنازههایِ حدودِ هزار نفری که در جریانِ جنگ کشته شده بودند، از زیرِ خاک بیرون آورده شود تا همه را به گورستانی نوبُنیاد در سوکولاچ، خارج از پاله، مرکزِ فرماندهیِ صربهایِ اهلِ بوسنی، انتقال دهند.
یووو کولیانین مدیرِ گورستان میگفت: «ما فقط سه کارگر داریم. بنابراین، مردم اغلب مجبور میشوند خودشان قبرِ عزیزانشان را حفر کنند تا جنازۀ آنها را از زمین بیاورند بیرون. ما اتومبیلِ نعشکش نداریم. مردم مجبورند خودشان ترتیبِ نقل و انتقالِ جنازهها را بدهند. هرکس یک تابوتِ فلزی بخواهد، باید صد و چهل دلار بپردازد. فراهم کردنِ تابوت برایِ ما مُیسر نیست.»
لیهسیچ که آخرینبار، روزِ نُهمِ ژانویه ـ روزِ تولدِ پسرش ـ سرِ خاک آمده بود، پولی در بساط نداشت تا تابوتِ فلزی بخرد. در عوض، یک ورقۀ بزرگِ پلاستیکی با خود آورده بود که ادارۀ نمایندۀ عالیِ سازمانِ ملل در اختیارِ پناهندگان میگذاشت تا پنجرهها را با آن بپوشانند. تویِ جیبِ لباسِ مِشکیرنگِ خود، تعدادی میخ داشت که میخواست با کوبیدنِ آنها، تابوتِ چوبی را محکم کند. او هفتاد دلار داده بود به سریان ماویلوویچ تا با وانتبارِ مُدل زاستاوایِ قرمزرنگِ ساختِ ۱۹۸۷ یوگسلاویاش، تابوت را به سوکولاچ حمل کند.
جنگ زندگیِ لیهسیچ را زیر و رو کرد. دخترهایش بوسنی را تَرک کردند؛ یکیشان رفت آلمان و دیگری فرانسه. با زنش که سه سال پیش در سارایهوویِ تحتِ حکومتِ مسلمانان از او جدا افتاده بود، نتوانسته بود هیچگونه تماسی بگیرد. خانهاش در حومۀ شهر، طیِ جنگ، بهشکلِ تَلی از خاک درآمده بود. شغلش را از دست داده بود و تَک و تنها، تویِ آپارتمانِ کوچکی در دوبوی، زندگی میکرد. با وجودِ همۀ اینها، حتا وقتی برایِ بیرون آوردنِ جنازۀ پسرش داشت زمین را میکَند، نمیتوانست با این حقیقت روبرو شود که هدفی که زمانی آن را تأیید و پشتیبانی میکرد، نیرنگ و دروغ و توخالی بوده است. او میدانست که هدف از عمق فاسد بوده، میدانست آنچه اتفاق افتاده ضایعهای بیش نبود و دچارِ ناامیدیِ شدیدی هم بود، اما همیشه «دشمنِ مسلمان» را میدید که آماده است به مُردگان ـ بهویژه مُردۀ او ـ اهانت کند! مهم نیست که جنگِ او چقدر وحشتناک بود، مهم نیست که رهبرانش چقدر فاسد و بیرحم بودند! «هدف» را جُز با تصوری منفی، جُز با وحشت از آن «دیگر»ی، نمیتوان توجیه کرد.
میگفت: «زنم نمیداند که من اینجا هستم. مسلمانها نگذاشتند برایِ مراسمِ خاکسپاریِ پسرمان بیاید. زنم هیچوقت قبرِ پسرش را ندیده. این قضیه ممکن است او را ازپایدرآوَرَد.»
میلیویه ماتیچ ـ مردِ قویهیکلی با کُتِ قهوهای بر تن ـ لحظهای ایستاد تا لیوانی شراب بیندازد بالا و «تألماتِ» خود را به لیهسیچ ابراز کند. سپس با شکیبایی، به داستانِ چگونگیِ کشته شدنِ جوانِ هجده ساله گوش داد.
ماتیچ هم داستانِ برادرِ خود، اِسلو بُدان، را تعریف کرد که چگونه در زندانِ مسلمانان در سارایهوو، تا حدِّ مرگ شکنجه شد. آنگاه، چند متر آنطرفتر بهکار پرداخت. کُلنگ را بالا بُرد و فُرودآوَرد تا گورِ برادرش را حفر کند. قطرههایِ کوچکِ عرق رویِ پیشانیاش نشست.
نفسنفسزنان گفت: «بچههایِ برادرم تلفن کردند و از من خواستند نگذارم جنازۀ پدرشان بمانَد اینجا. ازم خواهش کردند جنازه را از خاک درآورم. »
وقتی تابوتی که جنازۀ پسرِ لیهسیچ در آن بود پدیدار شد، گورکنان رفتند جرثقیلِ کوچکی آوردند تا آن را از گور بیاورند بیرون. وقتی تابوت با جرثقیل بالا کشیده میشد، از لابهلایِ چوبهایِ قهوهای آن جعبۀ زهواردرفته، آب میریخت تویِ گور.
لیهسیچ کلاه از سر برداشت و میخها را از جیب درآورد.
با صدایِ آهستهای به زلیکو کِنهژِویچ، یکی از گورکنها، گفت: «میتوانیم تابوت را بهشکلِ اولش درآوریم. لطفاً این محبت را در حقِ من بکن. هرچه پول دارم میدهم بهت… خیلی نیست، اما تمامِ پولیست که برایم باقی مانده.»
کِنهژِویچ سه تکه تختۀ سرپوشِ تابوت را برداشت و میخها را رویِ آنها کوبید. جنازه ـ پیچیده در یک پتویِ خاکستریرنگِ نمناک ـ رو بهآسمان داشت. لیهسیچ ـ گویی پسرش را در رختخواب میخواباند ـ بهآرامی، پتویِ پاکیزهای رویِ جنازه کشید. یک هلیکوپتر چینوکِ آمریکایی از بالایِ سرمان گذشت.
لیهسیچ به گورکن گفت: «این ورقۀ پلاستیکی را میپیچیم دورِ تابوت و با ریسمان گِره میزنیم.»
وقتی تابوت بهاندازۀ کافی تعمیر شد، لیهسیچ، کِنهژِویچِ گورکن را در آغوش گرفت و گفت: «هیچوقت این محبتت یادم نمیرود.»
وانت راه افتاد. همانطورکه دور میشد، تابوت را میدیدم، پوشیده در ورقۀ پلاستیکیِ شیریرنگ، پشتِ وانتبار…
کِنهژِویچ رویِ گوری نشست و سیگاری آتش زد.
میگفت: «فردا باید پنج تا قبرِ دیگر بکَنیم. وقتی اولین جنازه را خاک کردند، من اینجا بودم. و انگار قرار است اینجا بمانم تا آخرین جنازه را از خاک بیاورند بیرون. وقتی قبرستان کاملاً خالی شود، کارِ من هم تمام شده و من با آنهایِ دیگر، اینجا را تَرک خواهم کرد.»
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges