یکشنبه ۱۸ فوریه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی
دفتر عزیزم؛
از آنجائی که اعظم می داند که من شیفتۀ وقایع اتفاقیه در کارخانه پرورش مرغ یا بوقلمون هستم، به من تلفن کرد و از یک برنامه تلویزیونی برایم صحبت کرد که مصاحبه گری با کارگران کارخانه پرورش مرغ در کارولینای جنوبی ـ که اکثر سیاهپوست هستند ـ مصاحبه ای به عمل آورده و در آن نمونه هایی را مطرح کرده شامل این که زنی که دولا می شود تا چیزی را بردارد، سینه اش در شیارهای ماشین گیر می کند و کنده می شود. مدیران کارخانه می گویند که آن کارگر بی احتیاطی کرده و تقصیر خودش بوده و هیچ کمکی به او نمی کنند، و طبیعی است که از آن جائی که فقرا بویژه سیاهپوستان تهیدست دستشان از همه جا کوتاه است، انسان محسوب نمی شوند. بعد، از پسر جوانی صحبت کرد که در همان کارخانه انگشتش بریده می شود. انگشتش را به آشغالدانی می اندازند و او را به بیمارستان می رسانند. در بیمارستان پزشک می گوید اگر انگشتش را با خودتان می آوردید، می توانستیم آن را دوباره به دستش وصل کنیم! پسر بی انگشت می ماند و در مثالی دیگر از زنی سیاهپوست صحبت می شود که در کلیسا نمی تواند مراسم گاسپل را انجام دهد. یعنی در هنگام انجیل خوانی نمی تواند کف بزند. کار مداوم او با انگشتانش در کارخانه، مفصل هایش را سخت و فشرده کرده است و او قادر به حرکت دادن انگشتانش نبوده است.
کارول برای ناهار به منزلم آمد و گفت که دوشنبه هفته آینده به دیدار دوست پسرش جان می رود. اما معلوم است که به کریس هم علاقمند شده است و دلش نمی خواهد که او را از دست بدهد. با تفاصیلی که از او می کند به نظر آدم فوق العاده جالبی می آید. کریس آلمانی است و ۴۵ ساله. استاد فیزیک است. دو سال پیش از همسرش جدا شده است. دو تا بچه دارد. وضع مالی بسیار خوبی دارد و از کارول خواسته است که با او به هاوایی برود و تابستان آینده به چند کشور در آمریکای لاتین… اما کارول هدفش این است که ازدواج کند و کریس قصد ازدواج ندارد.
در حال صحبت کردن با کارول بودم که کاوه به خانه آمد. دیدم چهره اش به طور عجیبی غمگین است. یک راست به اتاقش رفت. وقتی کارول خداحافظی کرد به سرعت به اتاق کاوه رفتم. دیدم چشمهایش قرمز است. بغض توی گلویش بود. پرسیدم: چی شده عزیزم؟
گفت: من هنوز خودم را پیدا نکرده ام. مشکل اصلی در این است.
گفتم: تو فقط ۱۶ سالت است! خودت را اصلاً سرزنش نکن. تو نقاط قوت فراوانی داری. موضوع چیست که تو را این قدر آزار می دهد؟
گفت: وقتی که وارد رستوران شدم دیدم که همۀ دوستانم همراه کسی آمده اند و من تنها بودم…
گفت: سطح فکری، تجربی و رفتاری من بسیار متفاوت از همسن های خودم در آمریکاست و هیچکس مرا درک نمی کند. هیچکس نمی خواهد با من دقیقاً نزدیک بشود. من میان آنان غریبه ام. من خودم نیستم. نه آن چیزی هستم که مورد پذیرش قرار می گیرد و نه آن چیزی که مجبورم باشم! مانده ام در خلاء و نمی دانم چکنم!
گفتم: عزیزم؛ این مشکل همۀ ما خارجی هاست. من کاملاً ترا می فهمم.
گفتم: همۀ این مشکلات را به عنوان تجربه تلقی کن. این طوری رشد می کنی. تو از خودت خیلی توقع داری و همه چیز را در حد کمال می خواهی…
قدری محبتش کردم. اما آیا محبت های من می توانست مشکل او را حل کند؟
دلم به شدت فشرده شده بود. از خودم بیزار شدم که چرا او را از مملکتش، پدرش و فامیل دور کرده ام! چرا نتوانسته ام وسایل راحتی و آسایش او را بیشتر فراهم بیاورم! چرا مادر بهتری برای او نیستم! چرا در چنین شهری گرفتار شده ایم که هیچ امکانی برای پیشرفت مالی سریعتر برای ما وجود ندارد؟ چرا هیچ پشتوانه ای نداریم که اندکی نگرانی ها و دلمردگی هایمان را التیامی باشد! چه می توانم بکنم؟ انقلاب، حکومت استبدادی و جنگ عامل اصلی این آشفتگی هاست. حقیقتاً چه می توانم بکنم؟ از اتاقش بیرون آمدم. سعی کردم از واقعیت بگریزم و به رویا پناه ببرم. رویا تنها پناهگاهی است که می تواند مرا به زندگی پیوند بدهد.
چشم هایم را بستم. در رویا زنی را دیدم روی صحنۀ تئاتر که با چمدانی وارد می شود. چمدان در ذهن او پر است. اما وقتی بازش می کند، خالی است.
مرد غربی با شگفتی می پرسد: تو با چمدانی خالی به اینجا آمده ای؟
زن می گوید: چمدان خالی نیست. پر است. نگاه کن!
مرد می گوید: چیزی در آن نیست!
زن می گوید: واژه های غنی و جاندار و پرخون و پر تجربه… صدای هارمونی واژه ها را نمی شنوی؟ واژه ها دارند راه می روند.
نگاه کن… دارند از چمدان بیرون می آیند و به یک وادی بی انتها قدم می گذارند!
به واژه نگاه می کنم. واژه ها دست دارند. پا دارند. چشم دارند. مژه دارند. لب دارند. همدیگر را در آغوش می گیرند و عشقبازی می کنند. می روند. پرواز می کنند… و چقدر دلربا می خندند… و چقدر با وقار می گریند…
آخ… چقدر رومانتیک و سوزناک و کلیشه ای شده ام!…
دفتر عزیزم؛
به این فکر می کنم که موقعیت زندگی در اینجا ما را به گونه ای شکل داده است که مود، حالت و احساسات ما گاه در طول یک ساعت ۱۸۰ درجه تغییر می کند. در یک صبح، پوست بر تن سنگینی می کند. می خواهی پوست را بر اندامت بدری و آنچه را که در وجودت طغیان کرده است بیرون بریزی و خودت را رها کنی و لحظه ای بعد آن قدر سبکی که می خواهی تا خورشید پر بکشی و پوستت مثل یک پیراهن حریر نرم مادرانه تنت را نوازش می کند.
صبح کاوۀ عزیزم ساعت ده از خانه بیرون رفت و ساعت یازده برگشت. غم، سنگین تر تمام چهره اش را پوشانده بود. بوسیدمش. اما هیچ اثری نداشت. اندوهش بسیار عمیق بود. آیا ساده است که آدم در آغاز نوجوانی اش به عنوان یک غریبه در کشوری بیرحم زندگی کند و هزاران آرزوی دور و دست نیافتنی داشته باشد؟
کاوه به تلویزیون اشاره کرد و گفت: “نگاه کن! به همۀ کانال ها… همه دربارۀ پول حرف می زنند و یا پیرامون مسایلی که با پول در ارتباط است. اگر بعد از مدرسه، دو روز آخر هفته را کار کنم، دوستانی را که به تازگی پیدا کرده ام، از دست خواهم داد. احساس عدم امنیت و ترس از بی پولی، وحشت همیشگی من است. وقتی با دوستانم بیرون می روم، آنها با خیال راحت هر چه دلشان می خواهد می خرند، اما من همه اش به فکر از دست دادن پول مورد احتیاجم هستم. من اگر بخواهم در جامعه جدید پذیرفته شوم، مجبورم ماهیانه ۱۰۰ دلار خرج کنم.”
گفتم: چیزی نیست عزیزم، به فکرش نباش!
گفت: نه مامان… این روش زندگی من نیست! من باید خودم باشم. من گاه دوست دارم با خودم تنها باشم. مثل دو سال پیش. طبیعت من چنین است. اما مجبور شدم طبیعتم را تغییر بدهم که جامعه مرا بپذیرد!
گفت: من در ایران برای شادی هایی که داشتم اصلاً پولی نمی پرداختم. هر وقت دلم تنگ می شد، به دیدن دوستانم می رفتم و یا توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی می کردم. در خانه غذا می خوردم و شکلات و کوکا نمی خریدم. در اینجا همه چیز در خانه پیدا می شود، اما احساس خلاء می کنم.
گفت: هر چقدر تو بیشتر به من فکر بکنی و برایم نگران باشی، من وجدانم ناراحت تر می شود.
گفتم: همه حرفهایی که می زنی با تمام وجودم می فهمم. هیچ نگران نباش. هر وقت تصمیم گرفتی که به ایران بروی، برو. من از تو دفاع می کنم و اجازه نخواهم داد که هیچ کس از روی نادانی به تو آزاری برساند. لااقل یکی دو سال در دانشگاه این جا درس بخوان، بعد به ایران برگرد.
نمی دانستم چکار بکنم که کاوۀ عزیزم از اندوه رها بشود. هیچ کس در ایران و در هیچ نقطه ای از جهان نمی توانست شرایط پسر عزیزم را درک کند… آمریکا در ذهن جهانیان سرزمینی است مملو از ثروت و نعمت و شادی… چه کسی می تواند لایه های درونی اش را بشناسد؟… چه کسی دنیای لحظه ای بدون عمق و ریشه اش را؟ می دانستم که بچه های مدرسه او را به خاطر بدن پر موی مردانه اش بسیار آزار می دهند و حس اعتماد او را خرد می کنند… چه می توانم بکنم؟… چه می توانم بکنم؟
برای فرار از اندوه به آقای (ر) تلفن کردم. لحن مهربان و پر شورش اندوه را برای لحظه ای از وجودم راند. یک سلام محبت آمیز به آدم جان می دهد. دوست داشتم با تمام وجودم بخندم و شادی لحظه ای ام را بدون هیچ حائلی ابراز کنم.
گفت: دارم از ایرانی ها کناره می گیرم. می خواهم زبان بخوانم و با گروه های تئاتر آمریکائی محشور بشوم.
بعد از پایان تلفن باز به چهره پسر عزیزم که نگاه می کردم، قلبم فشرده می شد. اندوه در وجودش سنگین تر و سنگین تر می شد. وقتی خانم (آ) تلفن کرد و ما را به خانه اش دعوت کرد، سریعاً قبول کردم و با کاوه به منزلش رفتیم. گویی بعد از از دست دادن بزرگان خانواده ام و از همه مهمتر پدر عزیزم، فقدان یک بزرگ خانواده را در زندگیم احساس می کنم. و حالا می خواهم از بودن با خانم آ و دریافت ارزش هایش به عنوان یک زن خردمند آن کمبود را پر کنم.
در پروسه گفتگویمان خانم (آ) با مطرح کردن هر موضوعی، یک مثل می آورد و یا چند بیت شعر می خواند. او هر چه بر زبان می آورد، من آنها را یادداشت می کردم تا سر فرصت آنها را در دفترم بنویسم… ساعات خوبی بود برای هر سه ما: کاوه عزیزم، خانم آ و من!
شب، وقتی که به ورک شاپ نمایشنامه نویسان رفتم، تصمیمم را گرفته بودم که از نمایشنامه جرج سینگر دفاع کنم. خشم از همه چیز مرا کاملاً بر خودم مسلط کرده بود. می دانستم حرف هایم بر همه اثر خواهد گذاشت، و آن اثر مثبت خواهد بود.
اکثر دانشجویان شروع کردند به جرج حمله کردن و از دیدگاه فمنیستی به کارش ایراد گرفتن. انگار همه عضو حزبی سکتاریستی بودند که در قواعدش همه چیز قاعده است و هیچ استثنایی در بین نیست!
گفتم: “قتل یک پدیدۀ ناشناخته است. از قرون پیش تاکنون علما نتوانسته اند دلایل قطعی برای قتل پیدا کنند. فرموله کردن و یک دلیل کلی پیدا کردن برای همۀ مسایل ریز و درشت زندگی، کاری است ضد علم. گاه بسیاری از آدم ها که مرتکب قتل می شوند، خودشان هم نمی دانند به چه دلیلی یا دلایلی دست به ارتکاب جنایت زده اند. (برای استدلال حرفم از کتاب “در کمال خونسردی” نوشتۀ ترومن کاپوتی مثال آوردم.) شما همه اش دلایل را در مسایل فردی ـ روانی جستجو می کنید اما از دلایل اقتصادی و اجتماعی غافلید…”
گفتم: ” نمایشنامه جرج شبیه کارهای سم شپارد است!”
البته در ابراز عقیده ام غلو کردم. در یک حالت دیوانگی نرم و عصیانی دلم می خواست علیه کلاس طغیان کنم. دلم می خواست همه را به چالش بکشم.
بعد از کلاس باب به طرفم آمد. گفت: “می خواهم با تو حرف بزنم.” می دانستم خوشحال است که از جرج دفاع کرده ام. یکی این که جرج کلیمی است و دیگر این که یک مرد است. اما باز هم می خواست در مقابلم قدرت نمایی کند و مرا خرد کند. من این را خوب می دانستم و لجباز شده بودم. یک لجباز صادق که مثل یک چاقوی تیز و برنده روراست است. و چنین صداقت خردمندانه ای دروغگویان را تا بن استخوان می ترساند. “باب” باز هم با گفتن جملاتی دوباره زهرش را به من پاشید. برایم مهم نبود که رئیس دپارتمان نمایشنامه نویسی به هر دلیلی قصد خرد کردن مرا دارد. اصلاً برایم مهم نبود. آخر مگر بعد از سیاهی هم رنگی هست؟ من در عین حس باخت و اندوه، مسلح به نوعی قدرت درونی بودم. این حقیقتاً درست است که طبقه زحمتکش هیچ چیز ندارد که از دست بدهد مگر زنجیرهای استثمارش را… و من دیگر هیچ چیز نداشتم که از دست بدهم!
در چهره باب می دیدم که در قبال من که گستاخ و نرم در مقابلش ایستاده بودم، احساس گناه می کند. می داند که دارد مرا له می کند و از خودش خجالت می کشید. من چقدر در سکوتم سرکش شده بودم، در صداقتم، در استواری و نرمشم با تمام این تضادها، سرمست به خانه آمدم. حس کردم شب موفقی داشته ام. مگر نه اینست که حتی ظالم ترین انسان ها باز هم انسانند؟ مگر “وجدان” برای چه در نهفت وجود ما خانه دارد؟ مگر می شود آدم حتی یکبار دچار درد وجدان نشده باشد؟
به خانه که رسیدم، کاوه هنوز بسیار اندوهگین بود. نمی دانستم چکار کنم که با اندوه بجنگم. نوار آهنگ های پل سایمون را گذاشتم و با آهنگ “صدای سکوت” The sound of silence شروع کردم به رقصیدن. حس کردم چقدر سبک شده ام. در آینه می دیدم زیبا می رقصم و در هنگام رقص چقدر چشم هایم شفاف و براق می شوند. حتی با لبخند شرمگینم در مقابل خودم، چه شرم زیبایی است. گونه هایم گل انداخته بودند. حس کردم برای کسی می رقصم که دوستش دارم. خودم خودم را ناخودآگاه تقسیم بر دو کرده بود. شده بودم یک مرد و یک زن. مردی از جنس “آه” که با کندن یک پر از تنش به وادی مرگ سفر می کند. و مردی که تکه ای از “من” بود، “منِ” زن ام را ستایش می کرد. در “تن” نیروهای نهانی شگفت انگیزی موجود است که کم کم کشفشان می کردم در جهت اندوه زدایی. من برای زنی که اندوه را از وجود پسر دلبندم بزداید، باید برای خودم شادی بیافرینم و حتی شادی هایی که مثل شبنم های سحرگاهی دوامی ندارند… الآن ساعت ۵/۳ نیمه شب است و اصلاً دلم نمی خواهد به وادی خواب سفر کنم!