تنها که باشی، با ادبیات که رفیق شده باشی، با واژه که دلدادگی کنی، کلام را شکوهمند بدانی و نخستین هستی را کلمه بدانی و کلمه را خدا، در واگویه های «من» با «خود» هستی را به پرسش می گیری. هستی ای که در آستان ملکوتش کلمه بوده است. حالا کلمه نخستین در شکل های مختلف استوره، آیین، انسان، موقعیت انسان، حقیقت، واقعیت و… در اختیار ما هستند. با قالب شعر، رمان، نمایش نامه و… سایه وار در کنارمان هستند بی آن که گاه بدانیم. اما بودن شان برای کسی که تنها می ماند تا بیافریند، سپهر آسمانی است که دروازه اش به ناکجاآباد باز نمی شود. دروازه اش در دوردست های شهر خیالی افلاتون هم نیست؛ آرمان شهری که شاعر را از آن بیرون کنند، دروازه ای ندارد که در آستانش تنها بمانی و بیافرینی.
به خود گفتم: چه می شود که در هر عصر رمان و شعر ویژگیِ زمانه ی خود را دارند؟ «من» به فکر فرو رفت و گفت:
برای شناخت بهتر و سادهتر ناگزیریم که ویژگیهای مشترک شعر و رمان، که در واقع ویژگیهای ادبیات را در برمیگیرد، کنار بگذاریم. این که هر کدام از این گونه های ادبی ناگزیر به داشتن ویژگیها یا شکل و ساختاری اند که ما از آن طریق به آنها شعر یا داستان یا رمان یا هر گونه ی ادبی دیگری میگوییم. هم چنین بهتر است در این جا یادآوری کنیم که در بحث ما شعر به معنای عام آن، شکلی از ادبیات که برآمد احساس و شعور آدمی در لحظهای است و به کوتاهی بیان می شود و داستان یا رمان، برآمد احساس و شعور و تجربه و آرمان آدمی در یک دوره یا دورههایی است و به همان نسبت هم در دوره یا دورههایی خوانده میشود. در نمونه ی شعر میتوان ترانه های خیام را مثال زد و شعر نیما یوشیج را؛ در نمونه ی داستان یا رمان هم میتوان داستانهای سهروردی را مثال زد یا کارهای بهرام صادقی و صادق هدایت را. پس در این تعریف، ویس و رامین یا شاهنامه یا هفت گنبد نظامی گنجوی یا خسرو شیرین دیگر شعر نیست، رمانی است با زبان نظم چنان که بعضی از روایت های کوتاهی که از عارفان ایرانی مثل بایزید بسطامی، شمس تبریزی، حلاج، روزبهان و مانند اینها نقل شده است، دیگر داستان یا حکایت نیست. شعر است. انتزاع در آن به حد نهایت خود رسیده است.
پس خلاصه بکنم و بگویم ما میتوانیم با پنج ویژگی متفاوت شعر و رمان را از هم تفکیک کنیم و با مقایسه ی این تفاوتها متوجه شویم که شعر، آن چه که به طور عام میشناسیم، توان پاسخ به لحظههای پر کنش و گسترده ی زمان امروزی را ندارد.
این تفاوتها چنین است:
شعر تک دیدگاه، تک بعدی، تک کانونی، تک صدایی و مهمتر از همه سخنگو و ناپرسنده است. چالش برانگیز نیست. شعر در چشم انداز خود یا در ساختارش، حتا اگر دارای عمق و گذشته باشد، این عمق و گذشته خطی است. به این معنا استوره ساز نیست، آیین برانگیز نیست، تاریخ نما نیست. همهی این پشتوانه های فرهنگی، آیینی و تاریخی را دور میزند. شعر بازتاب لحظه یا لحظه های احساس و شعور است و فاقد ساخت و شناخت موقعیت. شعر بری از آرایه ی خاستگاه های عینی و موقعیت ها و نهایت ارایه ی چهره ی تمام نمای انسانی است. شعر ارتباط و کنشی آنی یا گذرا و بدون منظر دارد. راه به تجربه درآمده ای در آن نیست تا بتواند آن را به مخاطب منتقل کند.
شعر در صورت عمومیاش، یک بعدی، تک صدایی است و فرآورده ای برای نمایش یا ارائه ی کنشها و واکنشهای فردی فارغ از داد و ستدهای پیرامونی.
شعر نه تنها به چراییهای پیرامونی نمیپردازد، که در اساس ورای موقعیتها حرکت میکند. هنگامی هم که موقعیت مطرح نیست، یعنی که انسان، اگر هم در شعر مطرح شود، فارغ از همه ی ساز و کارهای انسانی مطرح میشود.
رمان، گونه ای از ادبیات چند بعدی و چند صدایی است. چند صدایی هم به معنای باختینی آن و هم در معنای تشکیلدهنده ی عنصرهای آن. یعنی، خواننده با خواندن یک رمان خوب، با لایههای گوناگون و در سطح و عمقهای متفاوت اندیشه، احساس و نهایت موقعیتهای متعدد رو به رو میشود. یعنی آن چه که میتواند به انسان بهترین شناخت را بدهد، این تنها احساس یا تنها اندیشه یا تنها آرمان یا تنها تجربه نیست، چنان که به طور معمول شعر انجام میدهد، بلکه انسان امروز با توجه به شناختش از جهان گسترده و هزاران گونه دستاورد، ناگزیر است برای شناخت همه جانبه به موقعیتی همه جانبه دست یابد. یعنی احساس و اندیشه و تجربه و آرمان را به صورتی ملموس و به موقعیت درآمده بشناسد، خب، این کاری است که رمان می کند یا به تعریف عام این کاری است که روایت میکند.
از همین رو آن جا که شعر به روایت نزدیک میشود، از شعریت خود فاصله می گیرد و آن جا که رمان از روایت دور میشود، به شعر نزدیک میشود.
به زبان دیگر، شعر جدای از موقعیت، هر گونه موقعیتی، خود را به مخاطب می شناساند. در صورتی که هیچ گونه اثر روایتی بدون موقعیت شکل نمیگیرد.
«من» می پرسد: زمانی شعر اصلیترین ظرف فرهنگ ایرانی بود، بیان روح ایرانی بیرون از شعر متصور نبود. چه شد که شعر نتوانست این جایگاه را حفظ کند؟ «من» می گویم:
کلیت این سخن با توجه به بیان عام در تعریف شعر درست است. چرا که در فرهنگ گذشته ی ایران، شعر به طور خاص و نظم به طور عام، اصلیترین عنصر فرهنگی ما است که توانسته جان و خرد تاریخی ما را حفظ کند. و البته باید توجه کنیم که آن چه ما امروز از گذشته ی دور میدانیم و میتواند سکوی پرش ما باشد، همه به شعر یا نظم در نیامده اند. بخش مهمی از فرهنگ پویا و فعال ما مسکوت مانده، و بیرون از نظم فردوسی و نظامی گنجوی یا شعرحافظ است. به بیان دیگر، اگر به کاخ بزرگ اما فرسوده ی شعر یا نظم فارسی توجه کنیم، از چند شاعر و نویسنده ی مستقل و صاحب اندیشه، که منفعل قدرت دین و دولت نبوده اند، مثل رودکی، خاقانی، فردوسی، نظامی گنجوی، حافظ، عبید و یکی دو تا دیگر، دیگران حتا کسانی به بزرگی عطار و مولوی یا تکرارکننده ی همدیگرند یا آن چنان در چنبرهی عرفان فنافیاللهی یا صناعت شعری گرفتار آمده اند که این کاخ رفیع خوش نما، چاره ای جز فروریختن نداشت. چنان که اگر نگوییم از بعد از حافظ، دست کم از دوره ی صفوی به بعد شاهد این ریزش هستیم؛ منتها از سویی باور و جسارت اعلام آن را نداریم و از سوی دیگر توانایی جایگزینی را، تا این که مشروطیت فرامیرسد و حبابی که در حال خفه کردن فرهنگ فارسی است، میترکد و با تلاشهای نخست کسانی چون تقی رفعت. نیما وارد عرصه ی عمل میشود و یک تنه هر دو مسؤلیت را به بهترین نحو به عهده میگیرد. اگر چه زمزمههای فروریختن کاخ شعر فارسی آغاز شده بود، اما دانش و آگاهی لازم برای جسارت بیان آن را تنها نیما داشت. نیما هم این جسارت را به پشتوانه ی آگاهی از شناخت دقیق چرایی ادبیات به دست آورده بود. خلاصه کنم اگر تفکر و بینش نیما به درستی درک شده بود، گروهی مشتاق نظر او، تنها مقلد سطحی او نشده بودند، شاید هنوز هم دست کم شعر فارسی میتوانست در عرصهی گسترده تری از جامعه، دوشادوش تحول رمان حرکت کند یا جایگاهش را حفظ کند.
«من» جابجا می شود و می پرسد: این تحول ناشی از چیست؟ شرایط عینی (تاریخی اجتماعی) یا ناتوانی شعر در همپایی با روندهای معاصر؟
عاملهای بسیاری در تحول گونه های دیگر ادبیات وجود دارد. شوربختانه شعر و به ویژه موسیقی ما نتوانستند به چند دلیل همراه و همپای رشد و تحولهای تاریخی حرکت کنند. شاید بتوان مهمترین معضل شعر را، همان ویژگی و جوهر یا ذات شعری شعر نامید. گفته اند شعر حاصل یا آفرینش لحظه ی تلاقی یا تفاهم احساس و اندیشه است. صرف نظر از این که این حرف بی ربطی است و هر غزل حافظ یا هر شعر ماندگاری حاصل تلاش های آگاهانه و ناآگاهانهی شاعر است در فضایی از احساس و شعور و دانش و تعقل و شهود، اما به هر حال این تعریفی که نه تنها برای گونه های دیگر ادبیات، داستان، رمان و نمایشنامه مصداق ندارد، که در اساس شعر به طور عام برآمده ی ساختاری تک خردی، تک ساحتی و شوربختانه در ایران، به تعبیر دکتر آرامش دوستدار دینخوست. منفعل اندیشه ای از پیش تعیین شده است. امری که در ذات رمان نمیگنجد. به بیان دیگر، شعر در روایت عام فرآورده ای فرهنگی است برای حال و نه قال، در صورتی که رمان بی آن که بخواهد از خواننده اش لذت خواندن دریغ بدارد، فرآورده ای است برای قال، به چالش گرفتن نه تنها همهی داده های پیرامونی که حتا موقعیت مخاطب خود.
در واگویه «من» با «خودم» پرسش های دیگری هم هست که امیدوارم در آینده به آنها بپردازم. پرسش هایی مانند:
تا چه حد این نقش شعر را رمان به عهده گرفته است؟
این تحول تا چه حد جهانی ست؟
آیا رمان فارسی برای ایفای نقش ژانر غالب عناصری از شعر اخذ کرده است؟
آیا شعر معاصر فارسی در این جابجایی نقش ها دستخوش تحولی شده است؟
جریان غالب شعری در ایران (در میان ایرانیان) چیست؟ آیا شعر تمهیدها و عناصری از داستان گرفته است؟
شعر فارسی چگونه باید باشد تا ماندگار بماند و تاثیرگذار؟