معرفی کتاب

باز هم  کتابی از جان باختگان ۴۰ ساله رژیم جمهوری اسلامی، که هرچه از آنان بنویسیم و بازگو کنیم کم است، زیرا عمق فاجعه آنقدر وسیع است، که نمی توان به چندین نوشته قناعت کرد. یکی از کسانی که همه هم و غم خودرا پس از  رها شدن از زندانهای مرگبار جمهوری اسلامی، برای نوشتن از کشته شدگان و افشای این نظام توتالیتر گذاشته است، “مهدی اصلانی” است . کسی که از دالانهای مرگبار گذشته و از کشتار سال ۶۷ جان بدر برده است. اما در خارج کشور لحظه ای آرام و قرار ندارد و کوله بار بر دوش از این قاره به آن قاره ای در سفر است تا از کشته شدگان بگوید؛ جنایایات این رژیم ضد بشری را بازگو نماید و از ادامه مبارزه فریاد بزند و از قول کشته شدگان نوید پیروزی بدهد.

مهدی اصلانی علاوه براین فریادها به یاد آنان نوشته است و می نویسد. کتاب اولش یاد نامه ای از زندانیان و جان باخته گان بود که در مدت کوتاهی به چندین چاپ رسید؛ کتاب ” کلاغ و گل سرخ “. کتاب دوم، “آخرین فرصت گل” که مجموعه ای است  از وصیت نامه ها و یادمان های ۱۳۷ زندانی سیاسی که در زندانهای جمهوری اسلامی  کشته شدند.

ستاره باران کدام سلامی

 به آفتاب

 از دریچه تاریک ؟ (احمد شاملو – از کتاب ابراهیم در آتش)

 و اینک  مهدی اصلانی از بخش دیگری می نویسد. از بازماندگان جان باخته گان، از کسانی که در تمام دوران بازداشت عزیزانشان با آنان بودند و پس از جان باختن شان هنوز در اندیشه و یاد آنان اند . کتاب “آواز نگاه از دریچه تاریک” ، ۱۲۳ روایت از خانواده های جان باختگان است. روایت  مادران و پدران – هم سران – خواهران و برادران و فرزندان جان باخته گان  4 دهه رژیم توتالیتر اسلامی ایران . روایت هایی تلخ ، تراژیک، مصیبت زده و امیدهایی برای فرداها.

به قول شاملو: “چه مومنانه نام مرا اواز می کنی”. 

مهدی اصلانی در مقدمه کتاب “آوازی از دریچه نگاه ” می نویسد:

 چهار سال پیش کتاب «آخرین فرصت گل» دست‌نوشته‌ها و نامه‌های واپسین و آثار قلمی و نیز کارهای دستی‌ی برجای‌مانده از به قتل‌رسیده‌گان دهه‌ی اول انقلاب فارغ از جنسیت و تعلق سازمانی‌ی اعدام‌شده‌گان سامان یافت و به قلم کشیده شد. کتاب آلبوم‌گونه، چهاررنگ و نفیس منتشر شد و به چاپ سوم رسید. پس از «آخرین فرصت گل» به فکر اجرایی کردنِ دغدغه‌ی سالیان تبعیدم برآمدم. موضوع خانواده‌هایی که درگیر زندان دهه‌ی ۶۰ بودند. پیش از هرچیز تلنگر ذهنی‌ی من در این راه مادرم بود. او که سال‌ها آواره‌گی و تحقیر و درد را در راه و پشت میله‌های زندان‌های مختلف برای ملاقات فرزندش متحمل شد. حکایت بندیان و حبس یک قصه بیش نبود…..

مهدی اصلانی چندین سال مشغول جمع آوری این روایت ها بود ، نه آسان به دست نیامد این روایت ها، بخشی از روایات ها از خانواده جان باخته گان بود که  در ایران زندگی می کردند  و تهیه مطالب به آسانی مهیا نبود . الباقی روایت ها  از بازماندگان ، می بایستی از مرزعه جهانی در ۵ قاره تهیه شود. برای مادران سخت بود، که روایت فرزندانشان را ضبط کنند و بفرستند، پس اگر می شد، مهدی باید به حضور می رسید و ضبط می کرد روایتشان را. برای نمونه از این ۱۲۳ روایت به  بخش هایی از دو نمونه بسنده می کنم ، یکی از فرزند و دیگری از مادرجان باختگان. 

در یکی از روایتها، پسر زنده یاد “محمد مختاری” سیاوش از پدر می گوید:

“تا پیش از متولد شدن برادرم سهراب (در سال ۶۴) و به هنگامی که پدرم در سال ۶۱ به حبس رفت من و مادر و پدرم خانواده‌ای سه نفره را تشکیل می‌دادیم. تا آن‌جا که به‌خاطر دارم بیش‌تر فضای خانه‌ ی ما را همیشه کتاب اشغال می‌کرد. کودکی‌ام با استشمام بوی مرکب و کاغذ سپری شد. در سال ۶۱ پدرم در بنیاد شاهنامه کار می‌ کرد که آن‌زمان در مؤسسه ‌ی مطالعات تحقیقات ادغام شده بود. من شاگرد دبستان و ۹ ساله بودم که پدرم را دست‌گیر کردند. یکی از دوستانِ پدرم خطر کرده و از طریق تلفن خبردارمان کرد. دو سه ساعت پس از تلفن به منزل‌مان ریختند. من در گوشه ‌ای مشغول انجام تکالیف مدرسه‌ ام بودم. اما در همان فرصت کوتاه خبردار شدن تا ریختن مأموران به منزل، توانستیم برخی از دست ‌نوشته‌‌هایی که تصور می‌کردیم ممکن است پدرم را به دردسر بیاندازد از منزل خارج کنیم. مأموران مدام مادرم را مورد بازخواست قرار می‌دادند. ما تظاهر می‌کردیم که از دست‌گیری‌ی پدر مطلع نیستیم. مشخص بود دنبال سند و مدرکی که ما نمی‌دانستیم چیست  می گردند.” 

کودک  از تفتیش خانه شان می گوید ، که پدر در زندان و خانه به تاراج می رود. سیاوش تعریف می کند:

“منزل ما پر از فیش‌هایی بود که پدرم به جهت نوع کار تحقیقی‌ اش همه‌جای منزل را پر کرده بود. مأموران بسیاری از فیش‌ها و دست‌نوشته‌های پدرم را بی‌آن‌که از محتوایش سر دربیاورند با خود بردند. پدرم پس از آزادی از حبس گفت در میان دست‌نوشته‌ها و فیش‌ها نتوانسته بودند برایش مدرک جرم بتراشند و چیزی نیافته بودند. پدرم بر خلاف دست‌گیری‌های آن روزها اتهام سازمانی نداشت و کسی هم درباره‌ی این موضوع اعترافی نکرده بود. بعد از مدتی حکم اخراج پدرم را در نامه‌ ای از بنیاد شاهنامه تحت عنوان انفصال از خدمت به آدرس منزل‌مان پست کردند. در حکم انفصال از خدمت تصریح شده بود: “قیام علیه نظامِ اسلامی.”  حال  سیاوش تصویری از نوجوانی اش می دهد که با مادر به ملاقات می رود  و بعداز ۲۰ سال هنوز  تصاویر آن دوران لحظه به لحظه در چشمانش می نشیند: “از شهربازی و لوناپارک تا سالن ملاقات. مادران و پدرانی کهن‌سال، هم‌سرانی جوان با نوزادانی در بغل و بچه‌هایی در دست. کسانی که ناامید بر می‌گشتند. پیرمردی که سیگار می‌پیچید و با پکی جان‌کاه سیگار بعدی را با ته‌مانده‌ی آتش سیگار قبلی روشن می‌کرد. سیگار به سیگار. انگار انسان‌هایی خاکستری‌رنگ دودشدن خودشان را به نظاره ایستاده بودند. افزون از این ‌همه تحقیر بود و بی‌حرمتی. پاسدارانی دم‌پایی پوشیده و نامنظم، شلخته و خارج از فرم و عرف. من از نوع برخوردی که مأموران با مادرم داشتند و عمه‌هایم که از مشهد می‌آمدند در عذاب بودم. من با ذهن کودکانه‌ام به خود نهیب می‌زدم که هرگز نباید شبیه این‌ها شد.”

سیاوش جوان درپایان روایتش از مرگ پدر می گوید:

“آن‌روز هم‌راه دوستی به پزشکی قانونی رفته بودم. خودش بود. پدرم. رد طناب بر گردنش و شکسته‌گی‌ی قفسه‌ی سینه. پشت همان ماشینی که سوارش کرده بودند به روی سینه‌ اش نشسته و طناب‌کش‌اش کرده بودند. قفسه‌ی سینه‌اش شکسته بود. پدرم را در عقب ماشین و در مسیر از پیش‌تعیین‌شده‌شان خفه کرده و پشت کارخانه‌ی سیمان در شهرری انداخته بودند. حالم دگرگون شد. در این فکر بودم که چه‌گونه باید خبر را به دیگران و مادر و برادر کوچک‌ترم منتقل کنم. در مسیر به هوشنگ گلشیری زنگ زدم و ماجرا را تعریف کردم. گلشیری هم بلافاصله تلفنی مادرم را خبر می‌کند….. “

سیاوش از کودکی تا جوانی درگیر دستگیری ها و زندان و کشته شدن پدر است، به چه جرمی؟ جرم نوشتن و نوشتن.

در روایتی دیگر مادر سیامک طوبایی از ملاقات ها و توهین ها و ناملایمات می گوید، این که چگونه آن جانوران،  به خانواده ها هم که فرزندانشان بدون جرمی در زندان بودند، به مثابه زندانی نگاه می کردند. مادر طوبایی روایت می کند:

“در یکی از ملاقات‌ها در زمستانی پربرف من و طوبایی برای ملاقات سیامک به قزل‌حصار رفتیم. در آن دوران ریاست قزل‌حصار با حاج داوود رحمانی بود که نامش وحشت به دل خانواده‌ها انداخته بود. پاسداری با دندان‌های یک‌دست زرد پرسید: کجا می‌روید؟ گفتیم ملاقات بچه‌مان. گفت زندانی‌ها شلوغ کردند و ملاقات‌ها قطع شده. مانند همیشه و بر حسب عادت همیشه‌گی‌مان پیش از شروع ساعت ملاقات به قزل‌حصار رسیده بودیم. ارزن در دهان طوبایی بند نمی‌شد. طوبایی به خانواده‌ها گفت که چنین شنیده و پاسداری چنین گفته. خبر دهان ‌به ‌دهان شد و یک‌کلاغ و چهل‌کلاغ به همه منتقل شد. دریچه‌ی کوچک زندان گشوده شد و حاج داوود آن‌سوی در نمایان شد و گفت: تو، و طوبایی را با دست نشان داد و گفت تو! بیا ببینم. طوبایی بی‌خبر از همه‌جا جلو رفت و حاج‌داوود با خشونت و وحشی‌گری طوبایی را زیر مشت و لگد گرفت که فلان‌فلان‌شده ‌ی شایعه ‌پراکن کی به تو گفته ملاقات نیست. بعد مرا صدا زدند و همین پرسش را در میان گذاشتند. گفتم ما که از خودمان در نیاوردیم پاسداری با این مشخصات و دندان‌‌های زرد به خودمان گفت. در قزل‌حصار هر از چندگاهی اجازه داشتیم برای بچه‌ها لباس ببریم. آن‌روز از قضا نوبت تحویل لباس بود. با صدای بلند گفتند امروز همه ملاقات دارند به‌غیر از این شایعه‌پراکن‌ها…. “.

***

۱۲۳ روایت است . روایت هایی از کسانی که هر لحظه شان با یاد عزیزانشان می باشد . جان باخته گان رفته اند ، ولی باز ماندگان هر روز و هر لحظه با آنان هستند و این کتاب روایت آنان است.

مهدی اصلانی درباره نام کتاب می نویسد: “نام کتاب، «آوازِ نگاه از دریچه‌ی تاریک»، از محتوای یکی از شبانه‌های شاعر بزرگ آزادی، احمد شاملو، برگرفته شده است. ” 

به مهدی اصلانی باید  دست مریزاد بگویم؛ به همت و توانش در این کار.  باید سپاسگزارش باشم که لحظه ای از تعهدی که خودش برای خودش قایل شده است، کوتاهی نمی کند. “آق مهدی دمت گرم و سرت پایدار” .

نیز از همکاران این کتاب هم باید قدردانی شود، از نشر باران (مسعود مافان) ناشر کتاب ، از جهانگیر سروری برای برگ آرایی واز امیل برای جلد وزین کتاب.

«آوازِ نگاه از دریچه‌ی تاریک»، در اروپا و امریکا پخش شده است، ودر تورنتوی کانادا هم از انتشارات “سرای بامداد”می شود آن را تهیه کرد.