نگهبان برج
شید ناگهان متوجه درد بال چپش شد، و نگاه کرد و دید توی پوست آن سوراخ کوچکی ایجاد شده است و خون تیره ای از آن آهسته می چکد. “باید جای منقار یکی از کبوتران باشد.”
شید با اوقات تلخی گفت: “درسته، شما از کجا می دونین که جای منقار کبوتره؟”
ظفر با لبخندی جواب داد: “گوش های تیز من حوادث بسیاری را که در آسمان شهر رخ می دهد، می شنوند. امشب هم آنجا خیلی شلوغ است. در ضمن باید به شما اطمینان بدهم که دیدار با سفیر جغدان حادثه ی عادی نبوده است.”
و زان پیش که شید فرصت کند سیل پرسش هایش را روان کند، خفاش پیر زاد افزود: “حالا بگذارید ببینم برای درمان زخم شما چه می توانیم بکنیم، زخم جدی نیست اما به مراقبت احتیاج دارد.”
بعد آنها را به سوی هره ی دراز و سنگی پنجره ای برد و میان تلی از برگهای خشک چهار چنگولی با هم نشستند. شید ابتدا فکر کرد باد برگها را آورده است. بعد دید آن ها تل های کوچک منظمی هستند که با یکدیگر فرق دارند و لابد آنجا چیده شده اند. برخی از تل های برگ چنان کهنه بودند که وقتی ظفر از میانشان رد می شد، از فرط خشکی جرق جروق می کردند. چیزهای دیگری هم روی هره شلوغ و پلوغ بود، توت های براق، سرشاخه های کوچک، ریشه های بزرگ پیاز دار که هنوز بهشان خاک چسبیده بود، حشرات، سوسک های مرده و خشک شده که شید پیش از این مانندشان را ندیده بود. و دوباره درباره برخوردشان با لاک های پوسته پوسته و خوشه های پنبه ای اطراف سرشان اندیشید. قطعه های کوچکی از کرمهای زمینی و کرمهای حشرات هم آنجا دیده می شد.
شید با تردید زیرلبی به مارینا گفت: “اینا رو برا چی می خوان؟”
ظفر جواب داد: “اینا رو جمع کردیم برای اینکه بی تردید مفید هستند. با تعصب نگاهشان نکنید. من توی این دنیا بیش از شما زندگی کردم.”
شید با دستپاچگی به خویش نهیب زد که باید می دانست که ظفر در هر صورت حرفش را خواهد شنید. زیرا با دید آوایی اش اقامتگاه کبوتران را در شهر هرچند نصفه نیمه می بیند، لابد برایش کاری هم نخواهد داشت که افکار شما را که کنارش هستید بخواند. دمی دیگر خفاش پیرزاد در حالی که در یکی از چنگالهایش دانه ای توت و در دیگری برگی بود آمد. و خطاب به شید گفت: ” بالت رو باز کن.”
توت را جوید و توی دهانش به عمل آورد.
شید پرسید: “دارید چی کار می کنید؟”
ظفر بی آن که به او پاسخ بدهد، روی زخم تمرکز کرد و عصاره ی توت را آهسته آهسته و کم کم روی آن ریخت. شید لرزید و زخمش به سوزش افتاد.
“هی!”
“این مانع خواهد شد که عفونت پخش بشود و جراحت هم زودتر درمان می شود.”
ظفر به آرامی و با زبان ماده ی سیال روغنی ای را پخش کرد.
مارینا پرسید: “بوته یک توت این همه کار می کنه؟”
ظفر جواب داد: “این یک معجون کاملا عادی است، اما در حال حاضر بهترین کار شما این است که بخوابید.”
شید پاسخ داد: “ما نمی تونیم بمونیم. منظورم اینه که مجبوریم بریم. زمان زیادی از دست دادیم.”
با این که احساس خستگی می کرد و زخم داشت به شانه اش سقلمه های دردناکی می زد.
ظفر گفت: “خفاش بال نقره ای حرفم را باور کن. تو به خواب احتیاج داری. اگر نخوابی نخواهی توانست مسیر درست را پیدا کنی. هرچند که با همه ی وجود بخواهی.”
شید مقصود او را از این حرف نمی دانست و دوست داشت ازش توضیح بخواهد، اما ظفر تله ی کوچکی از یک برگ را به دهان گرفته و داشت با خود می آورد. این برگ شکل خاصی با رگه های تیره داشت و شید فکر نمی کرد زان پیش دیده باشدش. هرچند او هیچوقت توجه ویژه ای به برگها نکرده بود. تنها می دانست که خوردنی نیستند. این تنها چیزی بود که درباره شان یقین داشت.
ظفر به شید گفت: “دهانت را باز کن!”
شید این دست و آن دست کرد. ظفر نیز به نشانه ی ناشکیبایی افزود: ” مکت می کند که خوب بخوابی.”
شید با اکراه دهان گشود و وقتی خفاش پیرزاد عصاره ی برگ را توی گلویش چکاند، اخمهایش تو هم رفتند. مزه ی برگ را متوجه نشده بود، انگار هیچ مزه ای نمی داد.
“امشب را باید چهارچنگولی بخوابی و بالت رو پهن کنی.”
شید از سر نخوت به ظفر گفت: “وقتی کبوترا منقار بر بالهای ما کوبیدن، بهمان گفتن که خفاش های عظیم الجثه ای اول شب دوتا از سربازوشون رو کشتن!”
” بله، من صحبت های یکی از جغدان کشیک را تصادفن شنیدم.”
شید گفت: “و آسمون روبستن.”
و فوری یادش آمد که این را زودتر باید به ظفر می گفت. برای اینکه مسئله ی خیلی مهمی بود. مانند همه ی مطالب مهم و تازه ی دیگر مانند، اژدهاها، ملاقات با خفاش پیرزاد، پیدا شدن برج نشانه…
ظفر با مهربانی گفت: “درباره ی بستن شدن آسمان هم خبر دارم.”
شید گفت: “درسته.”
و خمیازه کشید و دیگر بار احساس کرد دارد سرحال می آید. و پرسید: “واقعا خفاشانی به آن بزرگی که اونا می گفتن وجود دارن؟”
ظفر گفت: “بگیر بخواب، فردا شب بیشتر حرف خواهیم زد.”
شید احساس کرد چشمانش دارند سنگین می شوند و گرمای دلنشینی جانش را در بر می گیرد. شکل شگفتی از امنیت را احساس می کند. انگاری که در خانه ی خودش باشد. و یا در مکانی مانند بهشت درختی در آغوش مادرش. سست و بی حال به مارینا نگاه کرد و گفت: “باید چرتکی بزنیم.”
درون برج خیلی تاریک شده بود. حتی بینایی آوایی اش دچار نوسان شده بود و خطوط نقره ای و تاریکی ناب و سکوت سکرآور او را در خود فرو می غلطاند.
گات روی لبه ی لوله ای فلزی کنار تراب نشست. از پایین که تاریک بود دود بد بویی به بالا می آمد و هوای گرم را تحمل ناکردنی تر می کرد. توی این شهر نفرین شده اینجا بهترین جایی بود که می شد آرام گرفت. چیز زیادی درباره ی آدمها و ساختمانها نمی دانست و تا طلوع خورشید هم زمان زیادی نمانده بود. خورشید را هنگام که درشرق می زیست دیده بود. اما نمی توانست وجود خورشید را در جنوب گمانه زنی کند، در نتیجه احتیاج به مقاومتی افزون بر یک شب داشت. برای همین به تراب گفت: ” ما به راهنما احتیاج داریم، به کسی که به ما خواندن نقشه راه و طی مسیر در زیر آسمان را نشون بده. این تنها راهیه که به ما بخت بازگشت به خونه رو می ده. باید یک خفاش پیدا کنیم.”
https://shahrvand.com/archives/108235
ادامه دارد