هرمان هسه ۱۹۶۲ – ۱۸۷۷
جایزۀ نوبل ۱۹۴۶
نظرگاه طلب تحریف و تمنٌا مخدوش کننده است. فقط وقتی هیچ قصد و آرزویی نداریم، فقط هنگامی که با خلوص به تماشا و با تأمل به اطراف و اشیاء نگاه کنیم، روح پدیدهها (که همان زیبایی است) بر ما متجلٌی میگردد.
مثلا اگر من بخشی از جنگل را به قصد خرید یا اجاره، شکار و یا بریدن درختها برای الوار بازرسی کنم، دیگر جنگل را درست نمیبینم فقط به فراخور نیازها و برنامه ریزی و سود دهی، جنگل را میبینم که شامل الوار، زمین مرغوب و یا نامرغوب است. اما اگر من هیچ نیاز و نقشهای نداشته باشم و بیتکلٌف به اعماق سبز آن نگاه کنم، آن وقت جنگل را میبینم، تودهای سبز در حال رشد در دل طبیعت. و فقط اینطوری زیباست.
در مورد آدمها هم همینطور است به خصوص چهرۀ آنها. کسی که من با بیم و امید یا با ولع و تمنٌا و برنامه ریزی، نگاهش کنم دیگر یک شخص نیست بلکه آینهای بخار گرفته از خواستهها و آرزوهای خود من است. چه آگاه باشم یا نباشم او را در آزمونی برانداز میکنم که جعلی، غیر واقعی و تحریف کننده است: آیا به راحتی در دسترس است؟ یا متکبٌر است؟ به من احترام کافی میگذارد؟ منبع خوبی برای گرفتن وام قرضالحسنه است؟ آیا از دنیای هنر چیزی سرش میشود؟ هزاران سؤال مثل اینها در ذهن ماست وقتی در ارتباط با مردم قرار میگیریم و مثل یک روانشناس خبره، ظاهر، رفتار و منش آنها را میسنجیم و آنچه را مورد نظر و محرٌک خواستههای خودمان است در نظر میگیریم. اما این نگرش منصفانه نیست و راستش از منظر روانشناسی یک دهقان، یک دستفروش، یک حقهباز و یا یک وکیل بسیار کارآمدتر و قابلتر از سیاستمداران و یا علما هستند.
از لحظهای که طلب متوقف و بعد تأمل، مشاهده و خودسپاری آغاز شود ناگهان همه چیز دگرگون میشود. و دیگر آن شخص مورد نظر، آدم مفید و یا خطرناک، جالب و یا ملال آور، بیادب و یا متین، قوی یا ضعیف؛ نیست بلکه بخشی از طبیعت، بخشی از جهان و سزاوار زندگی است و مثل هر پدیدهای که از منظر تفکر در مشاهده قرار گیرد قابل توجه، زیبا و چشمگیر خواهد بود. در واقع تأمل، تفکٌر و مشاهده برای بررسی و یا خرده گیری نیست بلکه خود دوست داشتن است. والاترین مرتبۀ خوشایند و پسندیدۀ روح ماست: محبٌت بیچشمداشت و عشق بی دردسر.
اگر یک وقت ما به این مرتبۀ والا نائل شویم حتٌی دقایقی، ساعتی و یا روزها این حال و کیفیت را تجربه کنیم (ماندگاری در این کیفیت والا، سعادت است) بعد آدمها به نظرمان آنطور که قبلا ظاهر میشدند دیگر ظاهر نمیشوند. دیگر آینه و یا کاریکاتوری از خواستهها و نیازهای خود ما نیستند، بخشی از طبیعت اند. زشت و زیبا، پیر و جوان، گستاخ و متین، گشاده رو یا کم حرف، خشن یا مهربان، اینها دیگر متضاد هم نیستند و همچنین اینها معیار قضاوت ما نخواهد بود. آنچه در جهان و طبیعت است همه زیبایی است، همه چشمگیر و نظرگیر است. هیچ کس دیگر مورد تحقیر و تنفر قرار نمیگیرد، کج فهمی و برداشت نادرست پیش نمیآید.
در نتیجه از منظر مشاهده، تأمل و تعمٌق، جهان و هر چه در او هست هیچ چیز نیست مگر تجلٌی لایزال روح آفرینش و مظهر فناناپذیری زندگی، بنابراین تنها وظیفه و نقش انسان در جهان، ارائه و بیان روح آفرینندگی است.
در ضمن بحث و استدلال این که آیا “روح” فقط مختص انسان است یا نه، بیهوده است مثلا آیا حیوانات و گیاهان هم روح دارند؟ مطمئنأ روح همه جا هست. همه جا. از ازل تا به ابد، لامکان و لازمان. مثلا ما حدس میزنیم حیوانات روح دارند چون در حرکت و جنبشاند اما در سنگ روح وجود ندارد، در صورتی که حرکت، رشد، سایش و ارتعاش در سنگ و صخره هم هست. ولی ما بیشتر در میان انسانها به دنبال روح هستیم. جایی که بیشتر قابل رؤیت باشد، جایی که انسان عمل میکند و رنج میکشد. و به نظر میرسد که انسان در کائنات جایگاهی دارد برای پرورش روح و رواناش. وظیفه و تکلیفی که روح و رواناش را بسط وگسترش دهد، همانطور که روزی تکلیفاش بود قامتاش را راست کند و درست راه برود، از خز و پوست پشمین خود آزاد شود، ابزار بسازد و آتش را کشف کند.
بر این اساس انسان در مجموع، نمایندۀ روح بنی آدم است. چنانچه در کوه و صخره، من نیروی جاذبۀ اولیه را میبینم و به آن گرایش دارم و همچنین در جنبش و تلاش حیوانات، آزادی را دوست دارم. بدین سان در مورد انسان، ما آن پدیدۀ ازلی و مژدۀ نوید بخش زندگی را “روح” مینامیم، که به نظر همگان رسیده است که این نیروی حیات و این کیفیت، همینطور اتفاقی یک پرتو در میان هزاران پرتو دیگر نیست، بلکه مقصودی سنجیده و کیفیتی تکامل یافته است. و فرقی هم نمیکند که افکار ما مبتنی بر مادٌیات باشد و یا آرمانگرا باشیم، روح را یزدانی بنامیم و یا اکسیدان ماده بدانیم، با این وجود ما همه “روح” را حس میکنیم و ارزش رفیع آن را میدانیم، برای هر یک از ما منبع الهام و خلاقیت است و گرانقدرترین کیفیت در ذات کمال یافته است.
از این قرار جناب بنی بشر، اشرف مخلوقات است در تفکٌر، تأمل و مشاهده. این سنجش و ارزش گذاری بر همه کس روشن و آسان نیست، من از تجربۀ خودم میگویم. وقت جوانی، من با چشماندازی از طبیعت یا یک اثر هنری بیشتر دمخور و مأنوس بودم تا با آدمیزاد. در واقع برای سالها به شعری فکر میکردم که در آن، آب و آسمان و درختها و کوه و صخره و حیوانات پدیدار میگشتند، نه آدمیزاد. میدیدم انسان، برده و اسیر آمال و آروزها، از راه درک و دریافت “روح” منحرف شده و بوزینه وار در چنگ خواستهها و نقشههای ماقبل تاریخی است. میدیدم آدمیزاد با طبیعت چه بیملاحظه و با حیوانات، سنگدل و بیرحم است. و انگار مصمم است که فقط گند بزند و مدتها به طور موقت، سخت بر این باور بودم که نکند انسان از سیر و سلوک شناخت “روح” بازمانده و از سرچشمۀ ازلی طرد شده است. و او را سیری دیگر و سرچشمهای دیگر باید.
اگر رفتار دو آدم معمولی و هم سطح امروزی را در نظربگیریم که اتفاقی جایی در کنار یکدیگر قرار گرفته اند و چیزی هم از یکدیگر نمیخواهند، بطور ملموسی حال و هوا و فضایی معذٌب در اطرافشان حس میشود. هر کدام در پوستۀ حفاظی و شبکۀ دفاعی خود از حالتهای متعارف انسانی و کیفیتی معنوی، کاملا به دور است. و بطور غیر ضروری، همۀ حواساش است که از دیگران جدا و از آدم به دور باشد. انگار از قبل، دور روح و رواناش حصار کشیده، حصار ترس، دیوار بیاعتمادی، تا ارتباط برقرار نکند.
فقط محبٌت بیچشمداشت قادر است از آن پوستۀ حفاظی و شبکۀ دفاعی به سلامت عبور کند.
وقتی توی اتوبوس یا قطار نشستهاید میبینید که مثلا دو آقازاده با هم حرف میزنند چون اتفاق آنها را برای یک ساعت، کنار هم قرار داده است. چنانچه ملاحظه میفرمایید این گفتگو به شدت دم بریده و بیشتر رقٌت انگیز است. این دو همشهریِ بیآزار از فرسنگها فاصله، با سردی و بیاعتنایی به یکدیگر با هم سلام و علیکی میکنند، انگار از دو قطب کاملا جدا آمدهاند. مسلٌمآ من از یک مالزییایی و یک چینی حرف نمیزنم بلکه از دو اروپایی مدرن امروزی که به نظر می آید پشت دژ مستحکم غرور، تکٌبر و احتیاط کاری سنگر گرفتهاند. آن چه زیر لب به هم میگویند بطور عیان، بیمعنی و عصا قورت داده است. انگار با خط هیروگلیف از آهک و سیمان، از دنیایی فاقد روح و روان، مورس میزنند و مدام این قطع، این دنیای یخ بسته ضخیمتر میشود. در واقع به ندرت از میان ما دو نفر پیدا شوند که از دل و جان با هم حرف بزنند که در این صورت لابد یا شاعرمسلکاند، یا مرد خدا. بدون شک رنگین پوستان و یا مثلا دو مالزیییایی وقتی به هم میرسند، نسبت به ما آقازادههای اروپایی، سلام و علیک گرم و تعارفات با محبٌتی به هم رد و بدل میکنند. روح و روان آنها ساده، مردمی و صمیمی است و مثل ما با دنیای مدرن و ماشینی و از خود بیگانگی روبرو نبوده اند. روح آنها از بیایمانی در عذاب نیست. روح آنها مثل روح بچهها، بیتکٌلف، زیبا و دوست داشتنی است. رفتار دو آقازاده عصاقورت دادۀ ما در قطار، مافوق تعارفات است. گرمی و محبت که هیچ، انگار منحصرآ متشکٌل از اهداف و رفتاری سازمانی و از قبل برنامه ریزی شده است. آنها روحشان را در دنیای پول، ماشین، سرمایه و در پیِ آن، سوء ظن و بدگمانی گم کردهاند. باید بگردند و پیدایش کنند، و اگر در این غفلت بمانند تا ابد مریض احوال و متحمٌل عذاب خواهند بود. و این طور هم نیست که عقب گرد کنیم و در پی روح ساده و زیبای از دست رفتۀ کودکی خود باشیم بلکه باید در پی ساختن شخصیت در قلمرو آزادی، در طلب روحی والا، روحی وسیع و مسئولیت پذیرباشیم.
دو آقازادۀ اروپایی در کنار هم در قطار، نه حال و هوای دوستی دارند، نه مردمی و نه دغدغۀ پالوده ساختن روح و روان، آنها به زبان رایج روزانۀ خودشان با هم مثلا سلام و علیکی میکنند انگار حرف زدن گوریل و شامپانزه که قرنهاست بشر آن را با سرسختی پشت سر گذاشته است.
مکالمۀ ماقبل تاریخی، خشک، الکن و دم بریدۀ ایشان از این قرار است:
یکیشان میگوید: صبح به خیر
آن یکی می گوید: روز به خیر
اولی: ممکن است من… (اشاره می کند که بنشیند)
دومی: بلی حتما
آن چه مورد نیازشان بود گفته شد. این واژهها هیچ بار و معنایی ندارند در واقع روی هم رفته چرند است گرچه در کمال ادب، زیر لبی ادا شده است اما لحن غالب آن تند، مختصر مفید، سرد و با اکراه است، با این حال میشود گفت که با خشونت همراه نیست. نه تنها جایی برای مشاجره یا نزاع نیست بلکه حتی فکر آزار و اذیت هم از سرشان نمیگذرد. اما در کنش، منش و رفتار؛ سرد، سیخم میخم، قراردادی و تا حدی اهانت آمیزاند. جناب موطلایی آنطور که ابروهاش را بالا میاندازد تا سرد و خنک بگوید”بلی حتما” آزاردهنده و همراه با توهین زیرپوستی است. گرچه اصلا روحش خبر ندارد که رفتارش آزاردهنده و توهین آمیز است. او صرفا رفتاری پیشه کرده که دهههاست مردم فاقد روح و روان در همنشینی و صحبت برای حفاظت خود اختیار کردهاند. فکر میکند که باید احساس درونی و روحاش را کتمان کند. نمیداند که روح و انرژی روان، در واگذاریِ خود و برقراری ارتباط، شکوفا میشود. ایشان مغرور و متشخٌص و متمدٌن تشریف دارند. آخر غرورش هم نامطمئن و رقٌتانگیز است اینطور که سردی از خودش بروز میدهد و دیوار دفاعی میبرد بالا. این غرور و تکٌبر یکهو محو میشود اگر یکی باعث شود یا بتواند طرف را بخنداند. و همۀ این سردی، فیس و افاده و حس عدم امنیت بین دو نفر “تحصیلکرده” عارضۀ کسالت مزمنی است که هیچ راه دیگری برای ایجاد رابطه، دفاع از خود و یا غلبه بر دیگری نمیشناسد. چه ضمیر بزدل و ضعیف و خامی. چه روح و روان منزوی و گم و گوری.
حالا اگر یکی از این دو نفر، درست مثل آدمیزاد رفتار کند، یکی دو کلام چیزی بگوید مثلا چه روز آفتابی قشنگی… یا دارم میروم تعطیلات شما چطور… یا دستی به شانۀ طرف بزند بگوید کروات ام نو است چی فکر میکنید؟ در ضمن چندتایی سیب تو ساک ام دارم میل دارید؟
اگر واقعا یکیشان اینطور حرف بزند، دیگری یک چیزی – نیرویی بیاندازه صمیمی، نشاط آور مثل گریه یا خندۀ بیسبب تجربه میکند زیرا غیر مستقیم پی میبرد و حس میکند که روح طرف به رویش گشاده است و موضوع سیب یا کروات هم نیست بلکه سد و مانع برداشته شده و ناگهان روشنایی میتابد به کیفیتی که ما بر اساس عقاید قراردادی، آن را مدام سرکوب کردهایم. قراردادهای اجتماعیِ عصاقورت داده که ما خودمان حس میکنیم بیارزش و رو به موت است.
ایشان این چنین احساس میکند ولی به آن اذعان ندارد. و آن گشادگی و روشنایی را انکار میکند. و بلافاصله به چند عمل مکانیکیِ بیمعنی توسٌل میجوید و زیر لبی میگوید بله … چه قشنگ…
بعد نگاهش را برمیگرداند و سرش را عصبی تکان میدهد و شانهاش را طوری میکشد کنار که انگار بهش یورش شده است. بعد با ساعتاش بازی میکند، از پنجره به بیرون خیره میشود و هزارتا از این ادا اطوارهای لوس که احساس درونی و شادی لحظهای خود را پنهان کند و همۀ قصدش این است که از خود هیچ بروز ندهد به جز حس ترحم برای کسی که ناخوانده مزاحم او شده است.
گرچه هیچیک از اینها که گفتیم اتفاق نمیافتد، آن جناب که سیب تو ساکش دارد و دارد میرود تعطیلات و از این روز قشنگ و کراوات نو و کفشهای زردش حسابی شنگول است، به محض اینکه دیگری بگوید “آه وضع تجارت خوب نیست با این نرخ سهام” بعد این جناب به تناسب آن روز قشنگ و حال و هوا و روحیۀ شادش جواب نمیدهد که: بس کنید قیمت سهام و بازار به ما چه مربوط. بلکه هراسان، دادش درمیآید و میگوید “آخ آخ اوضاع خراب است مگر نه”.
صحنۀ در خور ملاحظهای است: این دو جناب (مثل همۀ ما) هیچ سختشان نیست از اضطرار و از عادتی که دیگر نهادینه شده، اینطور شرمآور رفتار کنند. این دو جناب قادرند خودشان را سرد و با اکراه نشان دهند در حالی که اعماق قلبشان فریاد میکند برای برقراریِ ارتباط و هم صحبتی.
حالا بیشتر تماشا کنید. اگر “روح” در بستر واژهها، در لحن و گفتار حضور ندارد، پس حتما نمودش جای دیگری است. بعد میبینید جناب موطلایی که به بیرون پنجره خیره شده و نگاهش رفته تا دور دورها میان درختان رفیع، خودش را فراموش کرده و راحتتر نشسته، عصاقورت داده نیست و چهرهاش پر از شور جوانی و رویاهای بیشمار، کاملا متفاوت به نظر میرسد: جوانتر معصومتر، و به خصوص خوش تیپتر به نظر میآید. آن یکی گرچه مثل این یکی در عین بیگناهی، هنوز گوشت تلخ و عصاقورت داده است، ایستاده دستاش را دراز میکند بالا سرش به طرف چمداناش، این کار را میکند که مطمئن شود جای چمداناش قرص و محکم است در صورتیکه چمدان کاملا درست سر جایش قرار گرفته و احتیاج نیست که قرص و محکم شود. در واقع جناب این کار را فقط برای این میکند که با دستاش چمداناش را با علاقه لمس کند و از وجودش مطمئن شود. در این چمدان بیزینسی ساخته از چرم اعلا، به علاوۀ سیب و چند دست لباس زیر یک چیز مهم، یک هدیۀ با اهمیت و تا اندازهای مقدس برای محبوب منتظر در خانه به آراستگی بسته بندی شده، یک عطر یا یک مجسمۀ سگ پا کوتاه ملوس، مهم نیست چی ولی برای این مرد جوان الان این چمدان و محتویاتاش، همه اعتبار و عشق و آرزوست در حد پرستش، بطوری که هی مدام باید دستی به آن بکشد و از آن حظ کند.
در این سفر یک ساعتۀ قطار شما ملاحظه کردید دو مرد جوان نسبتآ برازندۀ امروزی تحصیلکرده با هم سلام و علیکی کردند تعارفات و نظراتی بروز دادند و زیر لبی چیزی گفتند اما در تمام این مدت، در کلام، در نگاه و سلام آنها روحشان حضور نداشت. رفتار و اعمالشان مکانیکی و انگار نقاب به چهره داشتند. آن که خودش را با نگاه کردن به درختها فراموش کرده بود و دیگری که باید آنطور ناشی هی دست به چمداناش میکشید.
بعد آدم فکر میکند و میگوید: آه ای روحهای جبون، آیا روزی از قفس تنگ خود بیرون میجهید؟ شاید به زیبایی در تجربهای رهایی بخش، مثل یکی شدن با دیگری (تازه عروسی) و یا در مبارزهای در راه عقیده و یا در راه فداکاری و شاید هم از روی ناچاری ناگهان با قلبی سیاهی گرفته از کوره در بروید، شاید خدای نکرده با تجربهای از جرم و جنایت، شاید با ابراز خشونت! و من و شما و همۀ ما: چگونه روح خود را در این دنیا رهبری خواهیم کرد آیا در گشادگی روح و روانمان موفق خواهیم شد آیا در گفتار و رفتارمان، صمیمی خواهیم بود یا باز هر وقت دو تا آدم میبینیم سردی نشان میدهیم و ادا اصول درمیآوریم؟
و بعد به این نتیجه و درک عالی میرسیم که: هر وقت میمون بازی را کنار بگذاریم، روح در فراغت و گشادگی است و در این روح افزایی، گفتارمان مثل گفت و شنود شخصیتهای گوته خواهد شد، گویی درهر نفس، کیفیت سرود و ترانهای است. ای روح باشکوه مهجور، جایی که تو حضور داری پایان زوال است و آغاز شور زندگی، حضور تو حضور خداست، حضور محبت و عشق است. تنها روح، جانمایۀ زندگی است، مابقی همه چیز میز است و انباشتن و مانع برای بکارگیری روح و روان یزدانیِ ما در ساختن و پرداختن.
و یک تجدید نظر: آیا هنوز به سن و سالی نرسیدهایم که با صدای بلند اعلام کنیم که رأفت و انسانیت در وجود ما با گستاخیِ تمام متزلزل شده است؟ و جار بزنیم در جهانی بی روح، خشونت به شکل شرمآور و هولناکی رواج یافته بطوری که مد و پسند روز است؟
از ضمیرت سؤال کن که بنیادش بر آزادی است. برای پاسخ، هوش اعلا و یا تحقیق دربارۀ تاریخ بشر ضروری نیست. از روحات سؤال کن که نام دیگرش عشق و محبٌت است. روح تو، تو را سرزنش نمیکند اگر کمی به سیاست پرداختهای و در قلمرو معرفت هیچ به خودت زحمت ندادهای، اگر کم و بیش از دشمنهایت متنفری، اگر کم کم مرزهایت را سنگربندی کردهای، اما تو را تقصیرکار میداند که چرا جبون و بیعرضه به نیازهای ضررویاش پاسخ ندادهای. به زیباترین و لطیفترین بخش وجودت، ندایش را نشنیدهای و به آواز و ترانهاش گوش ندادهای و هرگز وقت نداشتهای مثل یک کودک به بازیگوشی با او بازی و طرب کنی بلکه او را تمامأ به پول فروختهای و برای زرنگی و پیشرفت به او خیانت کردهای. و ما مردم امروزی، مدام وقت کم میآوریم و فقط برای چیز میزهای غیرضروری وقت داریم مثل گرفتن نبض بازار سهام و رسیدهگی مفرط به دک و پُز و از این قرار هزاران هزار آدم میبینی با چهرهها و رفتارهای عصبی، رنج کشیده، عبوس و خشمگین و این وضعیت اسفبار فقط نشانی است از یک سرزنش دوستانه که به شکل هشدار در رگهایمان جاریست.
سپس روحات به تو میگوید:اگر از من غفلت کنی، پریشان و رواننژند خواهی شد و دشمن زندگی. و اگر با علاقه و با حضور به سوی من بازنگردی، ضایع و نابود خواهی شد.
اروپا در جایگاه بلند و برتر خود، شبیه آدمی است که تو خواب راه میرود و کابوس میبیند و در حال خودزنی و مجروح کردن خویش است.
و بعدها بعد روزی به یاد میآوری که معلمی، استادی، خاطرنشان میکرد که این خسران و این مصیبت عظما، ناشی از دیدگاه ماتریالیسم، اصالت سودمندی و به کارگیریِ زیرکی به جای دانایی است. و میبینی که حق با او بوده است و سخن او مثل حکیم و یا طبیبی حاذق است و میبینی که انسان زیرک امروزی به سوی انهدام و هلاک خویش است.
بگذار دنیا بر هر مداری که قرار است بچرخد، تو همواره طبیب یا حکیم خود را پیدا خواهی کرد، با روح مهجورجفا دیدهات، با روح انعطاف پذیر و همیشه حیٌ و حاضرت تو همواره نیرو و شوق هستی در درون خودت خواهی یافت.
روح، دانش و فضیلت و قضاوت ندارد. نقشه و دستورکار ندارد. روح ساده است، سرشار از انگیزه، احساس و شوق به هستی است. قدیسین از آن متابعت میکنند و دلیران، پهلوانان و ظفرمندان، رنج دیدگان و هنرمندان و کارگران تردست از آن پیروی میکنند. و همۀ آنهایی که از پیش پا افتاده ترین مرتبه شروع میکنند و در رفیعترین مرتبه، مقام میگیرند.
اما راه میلیونرها و پولپرستها متفاوت و از راه و خم و چم دیگری است و به آسایشگاه روانی ختم میشود.
مورچهها نیز جنگ راه میاندازند و مبارزه میکنند، زنبورها هم محفل و مجمع خودشان را دارند، موشها هم به همچنین مدام ذرٌه ذرٌه انبار میکنند. روح را اما سیر و سلوک دیگری است. اگر به آن خیانت شود، اگر در راه زرنگی و موفقیت از روحات مایه بگذاری هرگز روی سعادت، نشاط و شادمانی نخواهی دید. “نشاط و شادمانی” فقط با روح و جان احساس میشود نه با ذکاوت و زرنگی و سر پر باد و شکم برآمده و جیب عالی.
هر چه بیشتر در این باب تعمق کنیم محال است از خاطرمان خطور نکند این سخن قاطع، به یادگارمانده از پیشینیان که در عین ماندگاری از دوران عتیق، همیشه تر و تازه و درخشان است: “چه ترفند و چه برتری؟ چه منفعت اگر آدمی همۀ دنیا را از آن خود کند و به چنگ آورد اما روح و جان خویش را ببازد و از دست بدهد.”
خانم ستوده ممنون از ترجمه این متن. از عبارتهای ” سیخم میخم، و چیز میزها” خیلی خوشم آمد. عبارت “دیدگاه ماتریالیسم” به گمانم در اینجا معنای مورد نظر متن را نمیرساند. دیدگاه ماتریالیسم” بار معنائی فلسفی و تاریخی دارد و یعنی “دیدگاه فیزیکی” و نه “متافیزیکی”. اما در این نوشته فکر میکنم مراد نویسنده دنیاپرستی، و حرص و طمع و دلبستگیهای بیمارگونه ی مادی باشد.
با احترام